برگردان دو شعر پل سلان از شاپور احمدی
۱
هاله (تاج)
پاییز برگهایش را از دستم میخورَد: دوستیم ما.
از هستهها پوستهی زمان را برمیگیریم و راه رفتن میآموزیم:
آن گاه زمان به پوسته بازمیگردد.
***
در آینه یکشنبه است.
در رؤیا خانهای هست برای خسبیدن،
دهانمان حقیقت را میگوید.
***
چشم به میانگاه دلبند خود میدوزم:
همدیگر را مینگریم،
واژههایی گنگ بدهبستان میکنیم،
مانند خشخاش و حافظه به هم مهر میورزیم،
مانند شراب در صدف میخوابیم،
مانند دریا در اشعهی خونین ماه.
***
کنار پنجره در آغوش هم میایستیم، و مردم از خیابان به بالا زل میزنند:
وقت آن است که دریابند!
وقت آن است که سنگ بجنبد تا شکوفه دهد،
وقتی تا بیتابی، قلبی کوبنده داشته باشد.
وقت آن است که وقتش برسد.
***
وقت آن است.
۲
در مصر
برای اینگهبرگ که دردمندانه باریکبین است
۱۹۴۸
تو باید بگویی به چشم زن ناشناس: آب شو.
تو باید در چشم آن ناشناس بجویی آنان را که میدانی در آبند.
تو باید آنان را از آب فرا بخوانی: مریم! روت! نائمی!
تو باید بیارایی آنان را وقتی که با آن ناشناس دراز میکشی.
تو باید بیارایی آنان را با گیسوانِ ابرآگینِ آن ناشناس.
تو باید بگویی به روت و مریم و نائومی:
هان، من با او در خوابم.
تو باید با زیبایی تمام زن ناشناس را در کنارت بیارایی.
تو باید او را با سوگ بیارایی برای روت و برای مریم و برای نائومی.
تو باید بگویی به آن ناشناس:
هان، من با آنان خوابیدم!