گفت و شنید با آوای گیلان زمین ناصر مسعودی
گفتوگوگر: هادی ابراهیمی
ناصر مسعودی از خوانندگان به نام گیلان زمین است که به خاطرهی جمعی نه تنها مردم گیلان بلکه مردم تهران و استانهای مرکزی و شرق ایران تبدیل شدهاست. بنابراین بسیاری از هموطنان غیر گیلگ ما در ونکوور نیز منتظر اجرای کنسرت او در ونکوور هستند.
ناصر مسعودی که به «بلبل گیلان» نیز معروف است، سفرش به کانادا به دعوت «انجمن دوستداران گیلان – تورنتو» و به همت محمد صالحی گیلانی از مسئولان این انجمن صورت گرفته است.
ناصر مسعودی همانگونه که در گفت و شنید خود با شهروند بی. سی عنوان می کند در سال ۱۳۱۴ در محله صیقلان رشت متولد شد و در سال ۱۳۲۴ به تهران رفت تا بر اثر یک اتفاق سر از کلاس علیاکبرخان شهنازی، در آورد و فراگیری موسیقی را با او آغاز کند.
او در بازگشت به رشت در سال ۱۳۳۴ به تئاتر نیزعلاقه نشان میدهد و به خاطرفشار بر روی حنجره که مانعی سر راه آواز خواندش بود، پس از بازی در چند نمایش، تئاتر را برای همیشه ترک میکند.
مسعودی از سال ۱۳۳۶ با افتتاح رادیو گیلان به اجرای برنامه میپردازد. او در یک مهمانی با استاد عبادی یکی از سهتارنوازان به نام ایران آشنا میشود که پس از معرفی به استاد پیرنیا به برنامه رادیو گلها راه مییابد.
او میگوید: «همشهریهایم را دوست دارم، عاشقشان هستم، مخصوصا که این گوشهی دنیا من را دعوت کردهاند.»
گفت و شنید هفتهنامه «شهروند بی. سی» را با او میخوانید:
«ناصر مسعودی» کی متوجه شد که خواننده است و چگونه و از کجا شروع کرد؟
راستش از زیر شش – هفت سالگی احساس کرد که میتواند بخواند. از هفت – هشت سالگی آرام آرام گوش داد به هر نوایی و به هر آوایی که رسید، با همهی وجودش گوش داد. چرا که عاشق بود، ندانسته، ناخودآگاه به دنبال صوت میرفت، دنبال آواها و دنبال صداها. این ادامه داشت تا زمانی که در مدرسه، آرام آرام به او گفتند؛ میخوانی؟ و از همان جا شروع کرد تا رسید به سنین دوازده – سیزده سالگی و بعد موقعیتی برایش پیش آمد که از افراد خانواده که مسئول تکفل وی بودند به تهران رفتند و او نیز با آنها به تهران رفت.
از سال ۱۳۲۸ به تهران رفت و در آن جا در طول مدت شش سال اقامتش از هر فرصتی برای یاد گرفتن استفاده کرد. در یکی از این فرصتها، با یکی از دوستانش که نه همکلاسی بلکه به اصطلاح (یکی از منسبوین) بوده و در تهران در مدرسه ادیب درس میخواند و شاگرد ویولن کلاس «علی اکبرخان شهنازی» در خیابان ناصرخسرو بود. این دوست یک روز گفت میخواهم بروم به کلاس ویلون. مسعودی هم گفت من هم میآیم. به آن جا رفت، در کلاس ویولن، بعد مسئول کلاس ویولن آقای بحرینی پرسید شما هم میخواهید ساز یاد بگیرید؟ و دوست وی گفت نه ایشان میخوانند. او هم سازش را به دست گرفت و پرسید: خوب چه میخوانید؟ یک قطعهای زد و «مسعودی» هم خواند. بحرینی خوشش آمد. یک قطعه دیگر زد و گفت: کجا کار کردهای؟ او هم گفت راستش من با گوشهایم کار کردهام.
گفت خیلی جالب است، خیلی عجیب است. این که خواندی چه بود؟ او جواب داد تکهای از «شور» بود.
یادتان میآید که چه قطعهای را خواندید؟
یادم میآید که دو – سه بیت از شعر حافظ بود که من بیشتر با همان پسر کار میکردم. آن پسر چون ویولن میزد و کار مشقی کرده بود، به من گفت تو بخوان تا من بزنم که پنجهام روان شود. بعد با این که خودم پیش هیچ استادی کار نکرده بودم، حس میکردم، که جواب مرا با ساز نمیتواند درست بدهد و به او میگفتم روانتر بزن. برای همین مسئول کلاس ـ آقای بحرینی ـ به او گفت: تیمور تو از این آقا استفاده کن. با او کار کن. تیمور هم گفت من همیشه وقتی ایشان وقت خالی دارند میآیند خانه ما و من با ایشان کار میکنم ولی مدام از من ایراد میگیرند و میگویند این جا را خوب نزدی. بعد استاد به او گفت برای جواب آواز دادن با ساز باید بیشتر کار کنید و از این فرصت استفاده کنید. در حین همین صحبتها بود که استاد شهنازی در را باز کردند و آمدند داخل. با این که کنار آن جا یک کلاس تار بود و کلاس اصلاً متعلق به استاد علی اکبرخان شهنازی بود. بعد آمدند داخل و به او گفتند و ما را به او معرفی کردند و او هم تصادفا سازش را در آورد و نشست یک تکه زد و بعد یادم میآید که گفت آفرین، آفرین. پسرم پیش چه کسی کار کردهای؟ گفتم که من فقط گوش دادهام. من به موسیقی علاقمندم و تا به حال پیش کسی بطور مستقیم کار نکردهام. همین دوستان و رفقایی که یک چیزهایی بلدند و یا سازی میزنند . . . گفت بسیار خوب است. تو سعی کن هر وقت، وقت داری بیایی این جا تا من به بچهها بگویم با شما کار کنند.
مدتی من میرفتم آن جا. گاهی با همان دوستم میرفتم و گاهی هم خودم یاد گرفته بودم و تنهایی میرفتم. در این دوران هم من برخورد کردم به هنرمندانی که ـ خانه ما در خیابان شهباز بود ـ طرفهای دروازه دولاب که ورزشگاه شماره ۳ بود که کنار این ورزشگاه جالیز خیار بود و شبها بچهها میآمدند آن جا میخوانند. یک باغ بسیار بزرگ بود. بعد ما آن جا که میرفتیم من میخواندم و میدیدم صداهای دیگری هم میآید. میرفتیم و همین طور با هم آشنا شدیم.
یکی بود به اسم «حبیب وزیری» صدای بسیار رسایی داشت. با «محمودی خوانساری» هم آن جا آشنا شدم ـ خدا رحمتش کند ـ او هم وقتی که با هم آشنا شدیم مثل این بود که همدیگر را پیدا کردهایم. به من میگفت دوست دارم که بخوانم. خوانساری یکی از صداهای بسیار زیبا را داشت. بعد حبیب وزیری هم به ما پیوست و همین طور چند نفر دیگر. گلپایگانی هم مال همان محل بود، ولی گلپایگانی آن موقع میرفت پیش نورعلیخان برومند. ولی ما دسترسی به آن اساتید نداشتیم. چون نه امکانات مالی داشتیم و نه این که میتوانستیم به آنجا برویم. مثلا کلاس استاد «صبا» در همان خیابان شاهآباد بود و خیلیها میرفتند آن جا ولی ما فقط گوش میدادیم. به هر جهت مدتی ما با هم کلنجار رفتیم. شبها، روزها و وقتهایی که داشتیم. یکی دیگر هم بود که خیلی مذهبی بود، مرحوم حسین صبحدل که یکی از بهترین موذنهای ایران بود. که سابقهاش در لیست و کار مذهبی خوانها هست. او خیلی صدای قشنگی داشت. با او هم میخواندیم ولی موقع غروب، او میگفت شما این جا بایستید و من میروم مسجد اذان میگویم. شما به من بگوئید خوب خواندم یا نه (و صدایش از بلندگو مسجد پخش میشد). او نمازخوان بود و با ما رفیق بود. شبها با هم میخواندیم. ما شبها در این کوچهی بغل مجلس ـ که یک راه دارد میرود به کوچهی «روحی»، خیابان «عینالدوله» ـ ما شبها که میرفتیم از آن مسیر، پنجرهها باز میشد. مثل این که یک عدهای منتظر بودند که این بچههای دورهگرد بیایند بخوانند و آنها گوش بدهند. اینها خاطرات بسیار بسیار زیبایی هست برای من که از آن زمان باقی ماندهاست.
بعد یواش یواش با هنرمندان دیگری آشنا شدیم. خوب مرکز موسیقی هم در خیابان شاهآباد میدان بهارستان. در این مرکز استاد علی محمد نامداری بود، عباس شاهپوری بود، آقای جهانپناه بود، در میدان مخبرالدوله، شنجرفی بود و اینها همه نوازندههای خوب بودند. یکی سنتور بود، یکی ویولن بود. . . ولی کلاس موسیقی داشتند. خلاصه ما گوش میگرفتیم، هرجا هر فرصتی پیش میآمد.
شما سابقه کار در تئاتر هم دارید. چطور شد که به تئاتر کشیده شدید و کی رهایش کردید؟
من سال ۱۳۳۴ رفتم رشت. نمیدانم چطور شد که کشیده شدم به تئاتر. چون تئاتر آن موقع هم موسیقیهای واریتهای میگذاشت. موسیقیهایی که در آن موزیک بود. مثل «لیلی و مجنون»، «یوسف و زلیخا»، «جعفر و گلنار» . . . همه آواز داشت. رفتم در تئاتر و سه سال در تئاتر کار کردم. نادر گلچین از کسانی بود که با من در تئاتر بود. اینها چندنفر بودند آقای هادی طاهباز و خیلیهای دیگر که صدا داشتند. خانم فرخلقا هوشمند در تئاتر از هنرپیشههای خوب بود. خانم تسلیمی آن موقعها تازه آمده بودند تهران. ولی خانم هوشمند و شوهرش آقای هوشمند آن جا بودند و در پیسهایی که خواندنی بود، ما با هم میخواندیم. مثل «دختر شاه پریان»، یا «شاه عباس و خورشید بانو» یا «لیلی و مجنون» یا «یوسف و زلیخا» که در آن موزیک بود میخواندیم.
بعد از دو – سه سال در رشت با اساتیدی که در آن جا بودند ، اسماعیل امیرعطایی بود که هم میخواند و هم تار میزد. او هم گاهی با ما سروکله میزد. بعد از دو سه سال رادیو رشت افتتاح شد. ما جزو اولین خوانندههایی بودیم که در رادیو رشت از ما دعوت کردند که بخوانیم. من بودم، گلچین بود و دوستان دیگری هم بودند که موزیسین بودند. یکی فلوت میزد، یکی سنتور میزد، یکی تار میزد و بچهها دور هم جمع میشدیم و دانستههایمان را روی هم میگذاشتیم و یکسری کارها میکردیم. مثلا «بنفشه گل» را من خودم ملودیاش را در همان سالهای ۳۷-۳۶ ساختم و گفتم بچهها این را گوش بدهید. آنها گوش دادند و گفتند خیلی قشنگ است امانی هم مثلا «دلواپسی» را ساخته بود، «گل گل پیرهن» را ساخته بود. خیلی کارهای قشنگی بود. بعد یک شاعری بود به نام بهمن فرخی که دبیر بود و او هم گلیک بود. برای ما شعر گذاشت و ما این را آن جا خواندیم. سال ۳۷ من آن را در رادیو رشت خواندم. ولی پیش خودم گفتم اگر یک روزی من زن و بچهدار شدم، بچهای به دنیا آمد و دختر بود، اسمش را میگذارم بنفشه و عجیب بود که سال ۴۲ که من ازدواج کردم سال ۴۳ دخترم به دنیا آمد و اسمش را گذاشتم بنفشه.
بعد از این، تئاتر تعطیل شد. یعنی من هم از تئاتر کنار کشیدم. برای این که من گویش فارسیام هم خوب بود، بچهها بیشتر گویششان گیلکی- فارسی بود و اینها در نقش بازی کردنها، به من رولهای خیلی سنگینی میدادند. یه آدم ۲۰-۱۶ ساله بودم، نقش یک پیرمرد را به من میدادند من باید صدایم را عوض میکردم. بعد صدایم گرفت. رفتم دکتر و دکتر به من گفت نباید تئاتر بازی کنی. اگر میخواهی بخوانی باید تئاتر را رها کنی چون تئاتر به حنجره فشار میآورد.
آن موقع هم که اصلا ضبط به این صورت نبود. یک جای سوفلور بود که آرام حرف میزد و باید صدایش را میگرفتی و روی سن بدون آکوستیک، باید فریاد میزدی که تماشاچی در سالن صدا را بشنود. شرایط آن زمان هم این گونه مثل امروز نبود. در نتیجه وقتی دیدم صدایم گرفت دیگر تأثر را رها کردم. یکی دو سال در رادیو بودم و چون خواننده رادیو رشت هم بودم و دیپلم هم نداشتم باید میرفتم سرباز میشدم. بعد دو سه سال به عنوان هنرمند معافی گرفتم. تا این که یک نفر برای ما سوسه آمد و گفت اینها سربازند ولی دارند راستراست این جا میگردند. (او یک پسر اعیان بود که او را گرفته بودند و برده بودند سربازی). آمدند ما را هم بردند سربازی. سال ۳۹ با سه سال تأخیر رفتم تهران و خودم را به یک افسری که با من رفیق بود در باغشاه معرفی کردم.
چگونه به برنامه گلها راه یافتید؟ و با چه اساتیدی آشنا شدید؟
دو سه ماه که تعلیمات باغ شاه را دیدم، با استاد عبادی آشنا شدم. در یکی از مهمانیهای خانوادگی، یکی از دوستان خواهرم که او نیز در رشت معلم خیاطی بود و پدرش خیلی مرد صاحب نام بود و رئیس پست و تلگراف رشت هم بود و شوهرش که کرمانشاهی بود و تار هم میزد گفت فلان شب منزل ما استاد عبادی را دعوت کردهایم. شما هم بیا. من رفتم، آن شب استاد عبادی آمد و همه همین طور که نشسته بودیم گفت یک جوانی هست که با ما فامیل است. صدای ایشان را گوش بدهید. آن جا استاد عبادی ساز را کوک کردند و با من زد و من هم خواندم. بعد به من گفت پسر تو کجا تعلیم دیدهای؟ گفتم من آن چنان تعلیمی ندیدهام ولی یک مدتی کلاس استاد شهنازی میرفتم و مقداری گوشهها را یاد گرفتهام ولی بیشتر روی عشق و علاقهای که داشتهام گوش دادهام. به صدای ظلی، بدیعزاده، روحانگیز، روحبخش، قمرالملوک و . . . من فقط گوش دادهام و سعی کردهام این گوشهها را یاد بگیرم.
استاد از صدای من فوقالعاده خوشش آمد و به من گفت تو اگر بخواهی بیایی پیش من، من به زودی تو را به برنامه «گلها» میبرم. شاید یک ماه گذشت، یک روز به من گفت: سهشنبه حاضر شو میخواهم ببرمت. من را در ماشین فولکس واگناش نشاند و برد پیش آقای پیرنیا. گفت این جوان میخواند و چند تا تصنیف قشنگ هم دارد. او هم یک نوار داد به مهندس ضبط و گفت برو در استودیو با استاد این را ضبط کن. رفتیم، خواندیم، آمدیم، نوار را که گذاشت، این مرد با عظمت (داوود پیرنیا یکی از بانیان موسیقی گلها بود) همین طور که داشت گوش میداد پایش را میزد زمین و دیدم با صدای من ریتم میگیرد. به من گفت با ورزنده بیا. این تصنیفی که الان خواندی با استاد، جور در نمیآید. تو بیا با سنتور ورزنده و یک تنبک، این را دوباره بخوان. گفتم کی بیایم؟ تقریبا اوایل اسفند بود. گفت پانزدهم اسفند بیا. پانزدهم اسفند با استاد عبادی رفتم رادیو و آن را در برنامه گلها خواندم و این آواز همراه با سنتور ورزنده، اول فروردین پخش شد و بعد به من گفتند مرتب بیا.
بعد تصنیفهایی را هم که با دوستانم در رشت ساخته بودم، یکی آقای امانی بود که خیلی خوب میساخت. یکی حسین آمنین بود و بعد یک سری کارهای ابداعی خودم داشتم که اینها میساختند میآمدند، میگفتند، این چطور است؟ یا من میرفتم میگفتم این را گوش بدهید و میگفتند خوب است و بعد میدادیم روی آن شعر میگذاشتند. همینها را بردم در برنامه گلهای صحرایی و شاخه گل و آنها را با ورزنده و آقای بهاری با حسن کسایی و . . . در ارکستر کوچک خواندم.
آشناییتان با آقای بدیعی و راهیابی به شورای رادیو چگونه اتفاق افتاد؟
وقتی آقای بدیعی آمد و تصنیف من را شنید و همین بنفشهگل من را ملودیاش را برداشت و خودش روی آن اورتور گذاشت که در ارکستر کوچک گلها، این هست. آقای بدیعزاده به من گفت تو فقط این جا نباید بخوانی، مردم صدایت را دوست دارند و باید بیایی در شورا و باید بیایی در برنامههای دیگر بخوانی. دیگر ماندگار شدم و رفتم با هنرمندان بزرگی مثل علی تجویدی، حبیب بدیعی، مهدی خالدی، شاهپور حاتمی، استاد جلیل شهناز، علیاصغر بهاری و کسایی و . . . با همه آنها دیگه قاطی شدم و کار میساختند برای من و دوستانم و من میخواندم. در طول ده سالی که با استاد عبادی بودم شاید سی – چهل تا تصنیف هم در ارکسترهای معروف خوانده بودم. آن موقع ارکسترهای شماره یک و دو و سه، چهار و پنج بود. هر ارکستری یک مسئولی داشت. مثلا مجید وفادار رهبر یک ارکستر بود. آقای مشیر همایون، سرپرست یک ارکستر بود. جهانپناه سرپرست یک ارکستر بود. ناصر زرآبادی سرپرست ارکستر شما و رادیو بود. همین طور ادامه دادم.
اولین کاری که روی صفحه گرامافون ضبط کردید چه بود؟
اولین کار من همین بنفشه گل بود که روی صفحه چهلوپنج دور ضبط شد. بعد یکی دو سال که از خواندنم گذشت، استاد به من پیشنهاد کرد که بیا آواز بخوان و برگ سبزهای من شروع شد. برگ سبز دیوانه را سال ۴۱ خواندم. که این برگ سبزها شبهای جمعه ساعت ۹ تا ۹:۳۰ از گلها پخش میشد. و این کار آنقدر طرفدار پیدا کرده بود که شاید سه چهار هفته میخواستند و آقای پیرنیا میگفتند مدام تلفن میزنند و این را میخواهند و یک هفته در میان آن را پخش میکردند. چند تا کار دیگر هم بود. در هر صورت من تا سال ۱۳۵۷ چیزی حدود سیصدوپنجاه کار با بیشتر موزیسینها خوانده بودم. منتها چون فارسی میخواندم و گلیکی، از هر دو جهت حامی داشتم و دوستم داشتند. بعد هم حدود ده سالی فعالیتی نداشتم و نمیرفتم.
شما با سیما بینا هم در برنامهی «گلهای صحرایی» همکاری مشترک داشتید؟
سیما بینا آن زمان که من در برنامه گلها میخواندم در برنامه کودک میخواند و بعد خواننده شد. عهدیه هم همین طور. من با سیما بینا مسافرتی در سال ۱۹۷۳ داشتم که به اتفاق رفتیم به آمریکا. من بودم، آذر پژوهش بود، سیما بینا بود، خانم سیمین آقارزی بود که قانون میزد و ناصر صبوری. اولین سفر آمریکایی من با اینها بود.
از اجرای برنامههایتان در خارج از ایران بگوئید.
قبل از سفرم به آمریکا با استاد روحا. . . خالقی سفری به مسکو داشتم در سال ۱۳۴۳-۱۳۴۲. من هنوز یکی دو سال بود که در رادیو بودم و ایشان در انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی بودند و آن موقع تبادل هنری بین ایران و شوروی بود ولی ارتباطات سیاسی شدیدا قطع بود. بعد آقای خالقی من را به عنوان خوانندهی محلی گیلکی انتخاب کردند و خانم الهه را به عنوان خوانندهی فارسی. با مهدی خالدی و فرهنگ شریف و جهانگیر ملک رفتیم به آذربایجان شوروی و از آن جا ده روز هم رفتیم به مسکو. بسیار استقبال کردند از ما. سه تا ساز بیشتر نبود. یعنی یک تار بود، یک ویولن بود، یک تنبک و دوتا خواننده. آن وقت رشید بهبوداف و اینها هم بودند که همه آنها بعدا آمدند ایران. اولین سفر من به خارج از ایران به کشور شوروی سابق بود و بعد هم سفر بعدی من به امریکا بود که با سیما بینا بود در سال ۱۹۷۳. بعدا دیگر در اروپا برنامه داشتم البته قبل از انقلاب. آن موقع کنسرت گذاشتن و برنامه گذاشتن خیلی متداول نبود، دانشجوهایی که آن جا بودند خودشان موقع بیکاری آنهایی که درس موسیقی خوانده بودند آوردند در کافهها، چلوکبابیها و . . . برنامه اجرا میکردند. ولی از طرف رادیو میفرستادند به سفارتخانههای ایران در جاهای مختلف.
یک بار در سال ۱۳۵۳ بود که ما دعوت شدیم به آلمان. هیجده تا خواننده بودیم. در آلمان تقسیم شدیم که من با خانم سیما بینا، آقای ایرج و یکی دو خواننده دیگر در هتل شرایتون مونیخ بودیم. همان جا قهوهخانه ایرانی درست کرده بودند که ما در آن جا برنامه اجرا کردیم. حنانه هم آمده بود آن جا.
گفتید حنانه، من یاد ترانه محلی آلا تیتی شما افتادم که زندهیاد حنانه آن را ساخته بود.
بله. این شعر الا تیتی را یک نفر به من داده بود. این «شلمان لاکوی» و این «الا تیتی» ملودیاش هر دو مال من است. من اینها را میساختم و میبردم آنجا زمزمه میکردم. حنانه این آلاتیتی را شنید گفت این چه بود تو زمزمه میکردی؟ گفتم این شعر را به من دادهاند و من روی این کارهایی که مربوط به گیلان است و فولکلور است، من از اینها الهام گرفتم و این را درست کردم. گفت این چیز فوقالعاده قشنگی است. گفت این را بخوان. خواندم و او هم آن را نت کرد و بعد هم با ارکستر فارابی اجرا کردیم که یکی از کارهای ماندنی شد.
فعالیتهای شما بعد از سال ۱۳۵۷ به چه صورت بود؟
بعد از یک وقفه ۱۰ ساله تا سال ۱۳۶۷، دعوت شدم برای خواندن در سریال میرزا کوچک خان. رفتم آن را خواندم. اول من نخوانده بودم، مثل اینکه کسی اول آن را خواند بعد ظاهرا گیلک نبود و ایراد گرفتهبودند گیلانیها، که این گیلک نیست. این کار مربوط به جنگل است، مربوط به میرزاست، مربوط به تاریخ گیلان است که آقای بهروز افخمی و آقای میرزمانی به من تلفن کردند که آقای مسعودی شما بیائید این را بخوانید. گفتم چرا اول به من نگفتید؟ گفتند نمیدانستیم شما اینجائید. رفتم خواندم و بعد از آن، نوار بیرون دادم.
«کراشیم» را خواندم، پرچین را خواندم بعد قلندر را خواندم. دیگر همین طور هرازچند گاه برای من آهنگ میساختند و میسازند. میروم میخوانم و میرود به شورا. وگرنه من نه عضو رادیو هستم، نه بیمهام و نه بازنشسته ولی همیشه دعوت به کار بودهام.
میرزا کوچک خان را دوبار خواندهاید. یکی هست که ریتم خیلی کندی دارد و دیگری با ریتم تند خوانده شده. چرا؟
آن که ریتم کند دارد یکی از بهترینهاست. آن ریتم تند را آقای میرزمانی در یک سریالی که مربوط به مشروطه و اینها بود به من تلفن کرد و گفت این را دوباره بخوان. گفتم چرا؟ گفت میخواهم ریتمش را تندتر کنم شاید یک رنگ و حال دیگری به آن بدهم.
گفتم آقای میرزمانی این همان ریتم اولش با آن آرنجمانی که کردید خیلی قشنگتر است گفت به من گفتهاند. من رفتم در استودیو آن را ضبط کردم و با همان سریال هم پخش شد ولی خود من هم خوشم نیامد برای این که آن نبود ولی من این را خواندم هرکس من را دید گفت مسعودی چرا تو این را خواندی و این طور خواندی گفتم به من گفتند که خواندم. الان شما این را گفتید متوجه شدم که شما خیلی دقیق بودید به این موضوع چون خیلی کم این را میدانند. آقای میرزمانی به من گفت بخوان دوباره خواندم ولی بعد خودش گفت نه! اون اولی یک حال و هوای دیگری داشت و یک چیز دیگری است.
در خانوادهاتان کس دیگری هم بود که صدا داشته باشد؟
بله. من پدرم رو ندیدم و وقتی به دنیا آمدم پدرم فوت شد. ما سه برادر و سه خواهر بودیم. برادر بزرگم صدای قشنگی داشت ولی او چون ورزش باستانی کار بود، ترجیح میداد که خراباتی بخواند. مادر من هم صوتی داشت و آهنگهای قمر و ملوک ضرابی را میخواند. خواهرم صدای بسیار قشنگی داشت ولی در دورههایی بود که نمیشد بخوانند ولی من زمزمههایش را موقع خیاطی گوش میدادم و او یکی از مشوقین من هم بود. وقتی دید من خیلی ذوق خواندن دارم و خیلی دنبال این مسئله هستم، خیلی من را تشویق میکرد.
آیا شما ترانه دو صدایی داشتید؟ اگر داشتهاید، با چه کسانی خواندید؟
بله داشتهام. با خانم شمس سه – چهار ترانه محلی گیلکی خواندم.
کدامها بوده؟
یکی «کاکولی» هست، یکی «بیجارکار» هست، یک آهنگ گیلکی دیگر بود که با خانم شمس خواندیم. با خانم یاسمین آهنگ فارسی خواندم. با خانم بهشته آهنگ فارسی خواندم. خانمی بودند با صدایی فوقالعاده زیبا به نام شهلا، با او سه چهار ترانه را که گویا قبلا آقای جفرودی خوانده بود، رادیو به من تکلیف کرد که بخوانم.
چرا بعضی از کارهای دیگران را بازخوانی کردید؟
ترانههایی که آقای آشورپور میخواند چون پیشکسوت بود و ما آن موقعی که او میخواند فقط گوش میدادیم و جزو محصلین بودیم. آشورپور زمانی که میخواند ما موسیقی گیلان را تقریبا با صدای آشورپور و صفحههایی که ضبط کرده بود میشنیدیم. یک عده محلی هم بودند که میخواندند. مثلا در رشت آقای بیابانی بود، آقای حسن یزدانپرست بود و دیگران هم بودند ولی خواندن درست و حسابی یک ترانه را با موزیک، آقای آشورپور بود که میخواند ـ با این که صداهایمان با هم خیلی متفاوت بود و لحن و گویش و . . . فرق میکرد ـ ولی به هر حال یکی از مشوقین بود. من ترانههایی که او خوانده بود را به خاطر حفظ اصالتاش دوباره خواندم. مثلا «گل پامچال» را خانم روحبخش خوانده بودند یا «کراشیم» آقای آشورپور خوانده بود، هم چنین گوش بزنگ را. من دوباره اینها را، همه را در نوار «کراشیم» بازخوانی کردم.
و بعد یک سری کارهای دیگری هم کردم که شعرهایی بود که جهانگیر سرتیپپور به من داد و ملودیهایش را خودم گذاشتم. مثل «کرجی به دریا» یا «سفیدرود». اینها را من خودم رویش ملودی گذاشتم و با شعرهای آقای سرتیپپور خواندم که مردم هم فوقالعاده استقبال کردند.
البته میدانید کارهای فولکلور ما آن چنان زیاد نیست. در هر شهری، هر استانی، یک تعدادی کم، آهنگهایی وجود دارد که سینه به سینهاند و بعد کسانی که آن جا زندگی میکنند، الهام میگیرند. مثلا آقای اکبرپور یک هنرمندیست که مال «سیاه استخر» است ـ یکی از روستاهای رشت ـ نزدیک کوچصفهان. ایشان عاشق موسیقی گیلکی است. «گیشه دمرده» و اینها همه را ایشان ساختهاند. و برای من آهنگ میساخت. تمام ملودیها را از همان مزارع میگرفت از همان چیزهایی که روستاییها میخواندند، اینها را میآورد و برای من آهنگ میساخت. شاید پنجاه کار به من داده است که حداقل ده بیست تا از این کارها ماندنی هستند و مردم هم با آن آشنا هستند.
آقای مسعودی این ترانههای فولکلوری که زنان چایکار هنگام چیدن چای میخواندند، آیا ضبط و اجرا شده؟
ـ بله. اینها با ارکسترهای سمفونیک اجرا شده با صدای آشورپور. اینها را آشورپور خوانده و یک گروهی هم، در ارکسترهای سمفونیک خواندهاند مثل خانم گلسرخی، یکی خانم پری زنگنه بود.
مینو جوان هم بود.
بله، بله. مینو جوان و چند نفر دیگر و اینها همینهایی هستند که به صورت نت درآورده شد به عنوان کارهای فولک. بقیه چیزهایی که ما میخوانیم و میخوانند و میسازند با الهام از همین زوایا و گوشههاست. الان من یک کاری خواندهام جدیدا به نام «گاره سری» (تکان دادن گهواره) مال یکی از همین جوانها. این الهام گرفته از همین آلاتیتی است. یعنی اینها از هم الهام میگیرند خواسته و ناخواسته. یا مثلا گل پامچال، آهنگسازش معلوم نیست ولی شعر آن متعلق به آقای جعفر مهرزاد است. یا ترانههای وارش و . . . که شعر روی آن گذاشتهاند، خودِ کارها اصالت دارد. اینها جزو فرهنگ گیلان است. اصلا بنفشه گل را شما حساب کنید که من در سال ۱۳۳۷ خواندهام الان نزدیک به ۵۵ سال است که مانده است. البته این سینه به سینه نیست ولی از همان جا برداشت شده. از همان شور و دشتی که در خون موسیقی گیلان هست گرفته شده.
یعنی شما موسیقی گیلانی را بیشتر در شور و دشتی میبینید؟
ـ اصلا موسیقی گیلان بیشتر در شور و دشتی هست. تمام این فولکهایی که درگذشته گفته شده در همین گامهاست. البته شوشتری یا ماهور هم در آن هست. اما خیلی کم. بیشتر آن در همین مایه دشتی و شور است.
ماهور را بیشتر فرامرز دعایی میخواند مثل «طوفانیه دریا».
بله. صدای بسیار قشنگی داشت. او هم کارهای دشتی داشت که قشنگ بود. صدایش مثل کوروس سرهنگزاده و داریوش رفیعی بود ولی رشتی میخواند.
شما ترانههایی مثل «منم مسافر» یا «یارب یارب» . . .
. . . من خیلی اینها را دوست داشتم. اینها موسیقی ایرانی اصیل نیست. اینها موسیقی تمایل به عربیست. سی چهل صفحه از اینها داشتم. آنها را دزدکی میخواندم میرفتم استودیو صفحه پر میکردم. بعد بدیعزاده به من میگفت مسعودی تو رفتی «مسافر» را خواندی. این آهنگ عربی است اگر مشیر همایون بداند تو را دیگر در شورا راه نمیدهد.
میگفتم اینها را بیرون خواندهام. در صورتی که همان موقع در رادیو، عباس شاهپوری آهنگ عربی میساخت یا پوران آهنگ عربی میخواند. بعد مردم میخواستند. وقتی که میرفتیم برنامه «شما و رادیو»، یکهو میگفتند مسافر. کارگردان میگفت آقا این چیه مردم میخواهند؟ خوب بیا بخوان.
بعد حسین صمدی آن جا بود. او یکی از پدیدههای موسیقی ما بود. آهنگهایی مثل «نفرین بر مستی» و «به یاد آشنا» اینها همه را حسین صمدی ساخته. و او هم تمایل داشت به همین زوایای عربی. ولی موسیقی ایرانی هم قاطی آن بود.
شاید سی چهل صفحه من این جوری دارم. یعنی من هم گیلکی خواندم، هم فارسی خواندم، هم کارهای اصیل گیلانی خواندم، هم کارهای ارکسترال خواندم. دوست داشتم. مشوق من هم همین شنوندهها و موزیسینها بودند. همیشه به من میگفتند شما آواز بخوان، موسیقی فارسی هم بخوان، موسیقی گیلکی هم بخوان. و همین جوری ادامه دادم.
از شاعران شرق گیلان مثل محمدولی مظفری کاری خواندید یا در دست اجرا دارید؟
بله. محمدولی مظفری چندتا کار دارد که پوررضا هم خوانده. چند تا از کارها و شعرهایش را من برچین کردهام، دوستی دارم مال همان طرف سیاهکل است که به من گفته رو اینها فکر کن. چند تا کار و شعرهای بسیار زیبایی هم محمود پاینده دارد. از شعرای به نام لنگرود. بعد شهدی لنگرودی شاید سی تا شعر برای من گفته با گویش لنگرودی. همان علی محمودی که آلاتیتی را گفته هم لنگرودی است. من اصلا گرایشم بیشتر به شرق گیلان هست. شلمان لاکوی، میرعلی چوپان.
شیون هم که این طرف گیلان یعنی درغرب آن بود، طرف فومن.
بله من کار شیون هم خواندهام. مثل هلاچین.
هلاچین از آخرین کارهایتان هست؟
نه. آخرین کارهای من یک سری کارهایی هست که با خودم آوردهام. ده دوازده تا کار است که در سالیان اخیر ساختهام. رضا فدایی ساخته. چند تا را جوانهایی هستند مثل اکبر کنعانی که کارهایشان را کسی به آن شکل نخوانده. اینها من را که دیدند ـ چون من ۵ سال است در رشت هستم ـ به طرف من آمدند و کارهایشان را آوردند و من خواندم.
چند تا از آنها در سالهای ۸۸-۸۷-۸۶ برنده شد در استان. یعنی جزو استانهای برندهی کار. رفتیم جشنواره در مراکز استانها و هر استانی کار نخبهاش را آورد.
چند تا کار خواندهام یکی بهار خواستگاری است، یکی «گیلان ترا قربان» است که اینجا اجرا کردم، یکی «گیلان همیشه بهار» که کار اکبرپور است هست و اینها کارهایی است که اخیرا اجرا کردهام.
دوست دارید کماکان بخوانید یا به تدریس موسیقی محلی و اشاعه آن بین جوانها بپردازید؟
راستش من سالهاست به جوانها کمک میکنم. منتها هیچ وقت مستقیما کلاس و شاگرد نداشتهام ـ ولی به عناوین مختلف به جوانها هم نیرو میدهم و هم کار. برای بزرگداشت میرزا از همین جوانها رفتم در دانشگاه برنامه اجرا کردم. دو بخش بود. یکی من و یکی فریدون پوررضا. ولی جوانها را خیلی تشویق میکنم.
این گفت و شنید در تاریخ ۵ سپتامبر ۲۰۱۱ از طریق تلفن انجام گرفت.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
هادی ابراهیمی رودبارکی متولد ۱۳۳۳- رشت؛ شاعر، نویسنده و سردبیر سایت شهرگان آنلاین؛ مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کاناداست.
فعالیت ادبی و هنری ابراهیمی با انتشار گاهنامه فروغ در لاهیجان در سال ۱۳۵۰ شروع شد و شعرهای او به تناوب در نشریات نگین، فردوسی، گیلهمرد، گردون، تجربه، شهروند کانادا و مجله شهرگان آنلاین چاپ و منتشر شدند.
او فعالیت فرهنگی خود را در دیاسپورای ایران فرهنگی – کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز کرده و سپس در فرگشتی «آینده» و «شهروند ونکوور» را منتشر کرد و از سال ۲۰۰۵ تاکنون نیز سایت شهرگان را مدیریت میکند.
ابراهیمی همراه با تاسیس کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۳ در نورت ونکوور، به نشر کتابهای شاعران و نویسندگان دیاسپورای ایران فرهنگی پرداخت و بیش از ۱۰ کتاب را توسط نشر آینده و نشر شهرگان روانه بازار کتاب کرد. اولین انجمن فرهنگی-ادبی را با نام پاتوق فرهنگی هدایت در سال ۲۰۰۳ بههمراه تعدادی از شاعران و نویسندگان ایرانی ساکن ونکوور راهاندازی کرد که پس از تعطیلی کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۷ این انجمن با تغییر نام «آدینه شب» برای سالها فعالیت خود را بطور ناپیوسته ادامه داد.
هادی ابراهیمی رودبارکی در سال ۲۰۱۰ رادیو خبری-فرهنگی شهرگان را تاسیس و تا سال ۲۰۱۵ فعالیت خود را در این رادیو ادامه داد.
آثار منتشر شده و در دست انتشار او عبارتاند از:
۱- «یک پنجره نسیم» – ۱۹۹۷ – نشر آینده – ونکوور، کانادا
۲- «همصدایی با دوئت شبانصبحگاهی» ۲۰۱۴ – نشر بوتیمار – ایران
۳- «با سایههایم مرا آفریدهام» گزینه یک دهه شعر – ۲۰۲۴ – نشر آسمانا – تورنتو، کانادا
۴- «گیسْبرگ درختان پائیزی» مجموعه شعرهای کوتاه و چند هایکوواره – در دست تهیه
۵- «ثریا و یک پیمانه شرابِ قرمز» گردآورد داستانهای کوتاه – در دست تهیه
بیم الحق
با سلام و احترام .من عاشق صدای گرم اقای ناصر مسعودی هستم از بچه گی با صدای این مرد بزرگ اشنا هستم مخصوصا ترانه قشنگ منم مسافر منم لطفا در صورت امکان برایم ارسال کنید . لااقل متن ترانه را برایم چاپ کنید .
متشکرم