خوانش دو شعرِ احمد شاملو
۱. “افق روشن“
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است.
و هر انسان
برای هر انسان برادری است.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند.
قفل
افسانهای است
و قلب برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانهئی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی،
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود..
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی که دیگر نباشم.
با هم نفسی تازه کنیم، و همسفر شعر زیبای افق روشن شویم.
شعر افق روشن شاملو، از آن شعرهایی ست که آرزوهای برنیامده انسان را پیشبینی میکند. آیا انسان روزی به آزادی دست خواهد یافت؟ آیا انسان روزی از رقابت کاذب، دست خواهد کشید؟ آیا برادری و اخوت جهانگیر خواهد شد؟ آیا معضلات بشر، از قبیل زیادهخواهی، قدرت و نابرابری و… پایان خواهد گرفت؟ اول با شعر پیش برویم، بعد به سوالات بالا برسیم.
انسان از دیرباز میخواست افق و چشمانداز زندگیش روشن و شفاف باشد، و شاعر هم با آرزوی بشر پیش میرود، او میگوید:
“روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است.
و هر انسان
برای هر انسان برادری است“
انسان، آزادی را با کبوتر یا پرواز قیاس میکند، و شاعر آرزو میکند روزی قلبهای انسانها مانند پرندگان صاف و بی غل و غش شود، و بشر به زیبایی زندگی برسد، و برادروار با هم جاودانه زندگی کنند! و شاملو میسراید:
“روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند.
قفل
افسانهای است
و قلب برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم“
[clear]
[clear]
و میگوید، روزی، تاکیدش روی روزی یا روزی در آینده نامعلوم است. آنقدر بشر رئوف و مهربان خواهد شد که اعتماد جایگزین بی اعتمادی میشود، و چهار دیواری و درها باز میمانند و دیگر انسان قفلهای دیروزین را دور میریزد و قلب انسان سراسر مهربان میشود،که دیگر همه چیز تحتالشعاع دوست داشتن است، و انسان از زندان تن آزاد میشود، و قفلهای جهل و جهالت فرو میریزند،و بشر بدون منیت و خودخواهی روزگار را پی میگیرد! همه چیز در دوست داشتن خلاصه میشود،تا تو انسان رنج و درد سخن گفتن را نکشی و در عمل همه در خدمت هم باشند!
آن روز، آنقدر بشر سبکبال و پرندهوار مهربان و آزاد، در خدمت هم خواهند بود، و مرز و دری وجود نخواهد داشت! و شاعر اعتقاد دارد، آن روز درد و رنجش تمام میشود، و دنبال شعر و قافیه نمیگردد، و همه چیز آهنگش زندگی ست! و شاعر ذوق زده میسراید:
روزی که هر لب ترانهئی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
آن روز هم معشوق و هم آزادی دست در دست هم بیایند، و عشق به همنوع همهگیر و جهانگستر شود، و هر لب برای سرود و بوسهای باشد! دو صفت بی ریخت و دستمالی شده انسان اسیر مال و قدرت و…، دوباره در شکل خالصش، با انسان نمونه، مهربانی و زیبایی یکسان و بی غل و غش در خدمت انسان و با او یکی شوند!
” روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که دیگر نباشم“
شاعر درفرجام رویا و خیالش، دوست دارد با یارش برای پرنده آزادی دانه عشق بریزد، و از لفظ من استفاده میکند، من شاعر در انتظار بهروزی و سعادت بشر است و میگوید، حتی اگر آن روز نباشد، بشر یکپارچه و همنوعان شاعر، وصیت او را پاس بدارند، و آزادی و رسیدن به معشوق گمشده در اعصار را جشن بگیرند، انگاری او در کالبد دیگران به زندگی ادامه میدهد!
این شعر زبان و آرزوهای مافوق بشری دارد، ولی عمری که نکوست از بهارش پیداست! انسان باید دوباره به انسانیت خود برسد، با یک روز و روزی درست شدنی نیست! باید بشر اول دست از منیتهایش بردارد، و در لحظه زندگی کند، تا انسان به آزادی درونی نرسد، آزادی بیرونی دردش را دوا نخواهد کرد، معجزهای اتفاق نخواهد افتاد! انسان، اگر در لحظه زندگی کند، دیگر مهربانی و دوست داشتن و زیبایی، بدون سوداگری و بی واسطه در انسان شکوفا میشود، و این صفات ساخت جامعه متوهم و بیمار کنونی ست! انسان در لحظه، دیگر دنبال استثمار و تجاوز به حقوق دیگری نخواهد بود! ادیان هم دنبال آن روز و معجزه هستند، ولی بشر باید به آزادی درون برسد و قفلهای نادانی و جهل را بزداید! انسان آزادشده از درون، مانند پرنده بی مرز آسمانها را در خواهد نوردید، و بشر زندگی دوباره خواهدداشت!
[clear]
[clear]
[clear]
[clear]
[clear]
۲.”سرود مردی که خودش را کشته است“
[clear]
[clear]
چرا باید بجای کشتن خود، کودک درون را نوازش کنیم!
“نه آباش دادم
نه دعائی خواندم
خنجر به گلویاش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کشتم.
به او گفتم:
به زبان دشمن سخن میگوئی!
و او را
کشتم!”
……..
نفسی تازه کنیم، حالا سفری در شعر“سرود مردی که خودش را کشته است” از احمد شاملو داشته باشیم؛ ببینیم شاعر باید دیو درونش را بکشد، آن هم به طرزی فجیع ، یا راهی بهتر از کشتن “او” بیگانه وجود دارد !
شاملو این شعر را در سن بیست وشش سالگی نوشته، در ظاهر زیباست، ولی فکری که در شعر است، فاجعه بار است، بازم میتوانست مهم نباشد، ولی شاملو همیشه از این شعر تا پایان عمر نام میبرد، و از گذشتهاش بیزار و دلزده بود، ولی یک بار نکرد، گذشتهاش را از منظری نو ببیند، و دچار خطاهای زیادی شد!
مگر نه اینکه شاعران وارثان آب و خاک و دوستی هستند، آنها پیامبران صلح وعدالتند، شعر باید از ضمیر پاکی ذهن شاعر بیرون بیاید، نه از ذهن و قلب زخمی شاعر! شاعر هم انسان است، مانند دیگر انسانها، و فرقش با آنها این است ، با نوشتهاش رسالتش را برای آشتی و دوستی و لحظههای باهم بودن بکار ببرد! شاعری که تلخ وعبوس است، نوشتهاش هم بار منفی دارد! گذشته شاعر یکدست نبوده، پدرا رتشی و دربدری و در نوجوانی در زندان متفقین؛ درست، ولی نکرد یک بار برای همیشه گذشتهاش را ببیند، انکارکرد، و تلخ زیست!
شاعری که ناراستی درونش را خنجر به گلویش بگذارد و زجرکش کند، یعنی تمام و راحت میشود، از بیگانه درونش، نه، با کشتن بیگانه درون هیچ چیزی حل نمیشود، زخمهای درون بیشترمیشوند! بیگانه درون، آن گذشته نابسامان ماست، اول باید کودک درون را بیدار کرد، و نوازش کرد، تا یواش یواش به حرف بیاید، آنگاه تمام پارازیتهای درون و ذهن بیرون میریزد، بعد مجال گپی میشود با خودمان! مهم نیست، فقیر باشیم و تن پوش داشته باشیم یا نه، اول باید با خودمان از در دوستی درآئیم، بعد دوست دیگرانیم، شاملو گذشتهاش را قبول نداشت، که هیچ، انکار کرد!
شاعر میگوید:
“نه آباش دادم
نه دعائی خواندم
خنجر به گلویاش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کشتم.
به او گفتم:
به زبان دشمن سخن میگوئی!
و او را
کشتم!”
ما باید یکی باشیم، سرشتمان یکی ست، آن بیگانه درون را باید شناخت و از در دوستی درآمد، با کشتن هیچ چیز درست نمیشود، خود را کشتن، یا دیگری را کشتن، یکی است، اگر با خود دوست باشیم، با دیگران هم دوستیم! حتی شاملو از الفاظ خشنی استفاده کرد، “زخم قلب آبائی” و “دشنه در دیس“…! لحظات اوج هم داشته، که در ناخودآگاهش پاکی و دوستی هم دیده، شعر “ماهی” یکی از آنهاست.
شاملو؛ اگر گذشتهاش را دیده بود، نه انکار و کشتن، با شاعری روبرو بودیم حتی انساندوستتر و خالصتر از سپهری و فروغ! شاملو تمام عمرش تلخ زیست و با گذشتهاش در عناد و دشمنی بود.
بجای دوستی و رفاقت!
“به زبان دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود
و همین مرا به کشتن او واداشت“
چطور ممکن است انسان به زبان دشمن سخن بگوید، ولی نگاهاش دوستانه باشد، مگر زخمها و درد و رنج سالیان را ندیدن و کشتن، انسان درونش پاک میشود، خون را با خون نمیتوان شست، فاجعه به بار میآورد!
و جایی در شعر میگوید:
او مرد“
مرد
مرد….”
ذهنی که شرطی شده و تمام تعلقات گذشته با ما زندگی میکند، چطور با کشتن خود حل میشود، تازه با خودمان بی رحمیم، با دیگران هم از تناقض پر؛ درونمان زخمی باشد، مجالی برای دوستی نمیگذارد!
در پایان شعر میگوید:
“اکنون
این
منام!”
بله؛ اکنون این منم، با درونی زخمی، حتی مرتکب قتل هم شدهام، کودک درونم را کشتهام، و تا پایان دستم به خون آلوده است؛ و در آتش خودافروخته در دوزخ درون میسوزم؟!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید