Advertisement

Select Page

 داستان‌های کوتاهی از مهدی توکلی

 داستان‌های کوتاهی از مهدی توکلی

مهدی توکلی تبریزی؛ متولد شهریور ۱۳۵۳ در شهر مشهد، دانش آموخته زبان و ادبیات انگلیسی در مقطع کارشناسی از دانشگاه فردوسی مشهد 

آثار چاپ شده:
داستان های کوتاه ” نقطه , سرخط ” در دوهفته نامه امرداد

” یادم , تو را . . . ” در روزنامه شهروند امروز

” شمیم صلح ” در روزنامه همدلی

” آقای جنتلمن ” در روزنامه آفتاب یزد

” شب های خوش دزاشیب ” در روزنامه همبستگی

 و…” یادبود ” در روزنامه روزان

چمری برای دالاهو

پدر کتاب رمان ” سال های ابری ” را سال ها پیش وقتی که دانش آموز دبیرستان بودم برایم خریده بود. بارها آن را خوانده بودم. تمام سطرها و کلمات کتاب را می توانستم مانند سکانس های یک فیلم سینمایی در ذهن و خاطرم مرور کنم. آخرین باری که پدر به آمستردام برای دیدنم آمده بود از او خواسته بودم این بار او با صدای خودش رمان را برایم بخواند تا صدایش را ضبط کنم. همیشه وقتی که پدر رمان را می خواند در کنارش می نشستم، چشمهایم را می بستم و دست هایش را در دستانم می گرفتم و در خیال، خودم را دخترکی عاصی و کنجکاو می دیدم که دست در دست پدر به تمام کوچه پس کوچه های رمان سرک می کشد. گاهی به دنبال پدر و گاهی هم با شیطنت های سرخوشانه پدر را به دنبال خود می کشیدم.

آن شب بعد از اینکه به پشت در آپارتمانم رسیدم و وارد خانه شدم، مستقیم به سمت اتاق خواب رفته و خودم را با همان لباس های بیرون از خانه به روی تخت خواب انداختم. از ابتدای صبح آن روز احساس عجیبی داشتم، یک نوع دلتنگی همراه با دلشوره برای خانه پدری. نگاهم به کتابخانه اتاقم که دقیقا روبروی تخت خواب قرار داشت افتاد. با تمام ضعف و خستگی که در بدن احساس می کردم خودم را روی تخت نیم خیز کرده و کتاب رمان ” سال های ابری ” که همیشه جایش در کنار قاب عکس پدر بود برداشتم. دوباره روی تخت دراز کشیدم و با گوش دادن به فایل صوتی صدای پدر، رمان را سطر به سطر دنبال کردم. خیلی زودتر از آنچه که فکر می کردم پلک هایم سنگین شدند…

پاسی از نیمه شب گذشته بود که از خواب پریدم. خوابی آشفته و گنگ دیده بودم. کتاب از دستم به روی زمین افتاده بود. چشمم به قاب عکس پدر افتاد.  انگار نگاهش نگران به نظر می رسید. صفحه نمایشگر موبایل را روشن کردم. همیشه اخبار ایران را در تمام سال هایی که دور از وطن بودم دنبال می کردم. ابتدا سری به گروه دوستان دوران دانشجویی در تلگرام زدم. یکی از آنها خبری در مورد وقوع زلزله در کرمانشاه گذاشته بود , خبر داغ و تازه بود. از حالت درازکش بلند شدم و با دقت بیشتری خبر را خواندم . انگار آواری بر روی جسمم فرو ریخت، تپش قلبم را که شدت گرفته بود احساس می کردم. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود و تمام اتاق دور سرم می چرخید. خودم را دوباره روی تخت خواب رها کردم. چند دقیقه ایی زمان برد تا توانستم قدرت و توان خودم را دوباره پیدا کنم و دستم را به سوی گوشی موبایل که به گوشه ایی از تخت افتاده بود برسانم.بعد از مدتی تماس با پدر برقرار شد. طوری صحبت می کرد که باعث نگرانی ام نشود، اما حتی همان تَرَکی که بر روی دیوار خانه پدری افتاده بود هم برایم ویران کننده بود. انگار دیواری که تکیه گاهم بود، تمام خاطرات کودکی ام و همه امید و پناهم،  ترک برداشته بودند.

 در طول همه این سال هایی که در غربت زندگی می کردم احساس می کردم مانند درختی هستم که ریشه اش در سرزمین مادری و خانه پدری آنقدر قوی و مستحکم است که مرا از گزند هر طوفانی محافظت می کند. اما الان دل نگران بودم که نکند این ترَک آنقدر عمیق شود که آواری شود بر روی تمام باورم از خانه پدری. از پشت پنجره اتاق به آسمان نگاه کردم. تاریکی شب اندک اندک به سپیدی صبح نزدیک می شد . برایم جای هیچ تردیدی باقی نمانده بود. باید می رفتم.

چند سالی بود که به عنوان داوطلب آزاد با سازمان صلیب سرخ جهانی همکاری داشتم به همین خاطر ایمیلی به کمیته مرکزی صلیب سرخ در ژنو سوییس زدم، برای اعلام آمادگی از جهت اعزام و هماهنگی با صلیب سرخ هلند، و منتظر پاسخ ماندم. کتاب رمان ” سال های ابری ” را دوباره کنار قاب عکس پدر گذاشتم. نگاهم به نگاهش گره خورد. نگاهش دوباره همان نگاه مطمئن همیشه بود، همانقدر گرم و پر از امید…

سال‌های خوش خیابان ویلا

 فصل مشترک داستان زندگی خانواده ما و خانواده آوانسیان در این بود که سال‌های بسیار دور اجداد و نیاکان هر دو خانواده مهاجرانی بودند که از آن سوی رودخانه ارس به ایران آمده بودند. خانواده پدر و مادری من از باکو و نخجوان و خانواده آوانسیان از ایروان یا به قول خودشان یروان. خانواده آوانسیان همسایه دیوار به دیوار ما در یکی از کوچه‌های خیابان ویلا بودند. سال‌ها بود که ما دو خانواده به رغم تفاوت‌های فرهنگی و دینی در کنار هم زندگی می‌کردیم و با احترام به عقاید و باورهای یکدیگر روابط دوستانه و خانوادگی هم برقرار کرده بودیم. پدر من فرهنگی بود و موسیو آوانسیان مدیریت یکی از بهترین تعمیرگاه‌های مجاز اتومبیل را در خیابان روزولت برعهده داشت. به همین سبب پدرم از جهت خرابی و تعمیر اتومبیلش که یک پژو ۵۰۴ فرانسوی بود دغدغه‌ای نداشت.

دوستی من و جیران خواهرم، با ژانت و آرمن آوانسیان هم زبانزد دوستان‌مان در مدرسه و محله بود. آرمن سه سالی از من بزرگتر و جیران و ژانت تقریبا هم سن و دو سالی از من کوچکتر بودند. رفت و آمدهای خانوادگی دو خانواده در طی سال‌های همجواری روزبه‌روز پررنگتر و صمیمی‌تر می‌شد. شب‌های ژانویه ما میهمان خانواده آوانسیان بودیم و آن‌ها هم عیدهای نوروز عید دیدنی به خانه ما می‌آمدند. یا اینکه ایام محرم و صفر مادام آوانسیان در پخت و پز قیمه پلو و شله زرد نذری به کمک مادرم می‌آمد. روزگار با همه فراز و نشیب‌اش می‌گذشت و ما دو خانواده در غم و شادی‌ها در کنار هم بودیم. اوایل جنگ بود که آرمن به سربازی رفت. روزی که می‌رفت انگار تکه‌ای از خانواده دوست داشتنی ما جدا می‌شد. مادرم برایش آش پشت‌پا پخت. روزهای سخت و دلهره‌آوری بود. از طرفی دوری و جدایی آرمن از این جمع صمیمی آزاردهنده بود و از سوی دیگر جنگ و مصایبش هر روز پررنگتر می‌شد. اما همین جنگ باهمه آزارش به خصوص زمان حملات هوایی باعث می‌شد که دو خانواده بیشتر در کنار هم باشیم. موسیو آوانسیان پناهگاه خوب و مجهزی در زیرزمین خانه‌شان آماده کرده بود که به هنگام خطر دو خانواده به آنجا پناه می‌بردیم و این در کنار هم بودن کمی به ما آرامش می‌داد…

با بازگشایی مجدد دانشگاه‌ها که با انقلاب فرهنگی به محاق تعطیلی رفته بودند، من در دانشگاه پلی تکنیک قبول شدم و دو سال بعدتر جیران و ژانت هم در دانشگاه تهران دانشجو شدند. حالا آرمن هم از سربازی برگشته بود و دوباره جمع خانوادگی‌مان مثل گذشته کامل و پر رونق بود. سال پایانی دانشگاه بودم که مادر برای ازدواج من زمزمه‌هایش را شروع کرده بود و هرچه به پایان ‌ترم آخر نزدیکتر می‌شدم او هم بحث را جدی‌تر دنبال می‌کرد. تا اینکه روزی درِ صندوقچه دل مادر باز شد و نام ژانت از آن بیرون آمد. گویی ژانت برایم اتفاق تازه‌ای بود. در تمام این سال‌ها او برای همه ما عضوی از اعضاء خانواده بزرگمان بود، اما آن روز مادر من را و ژانت را در دو طرف یک پل قرار داده بود و حالا می‌خواست ما را از دو سوی پل به هم برساند. با پیگیری مادر بحث ازدواج ما دو نفر در دو خانواده مطرح شد. پدرم آدم متعصب و قشری مذهب نبود اما به هر حال به قوانین و قواعد دین‌اش پایبند بود به همین دلیل بحث تغییر آیین ژانت را مطرح کرد و از سوی دیگر این تغییر آیین و کیش مورد پذیرش خانواده آوانسیان به خصوص پدر ژانت نبود.

خیلی زود ترَک‌های پل میان من و ژانت خود را نشان دادند. نمی‌دانم شاید همین مسأله بود که به تدریج  سر آغاز جدایی دو خانواده از هم شد. یک سال که گذشت آرمن قصد مهاجرت به ارمنستان را کرد و به دنبال او خانواده آوانسیان هم به آمریکا مهاجرت کردند.

حالا از آن روزها، سال‌ها گذشته بود. گهگاهی برای نوشیدن قهوه‌ای و دمی خلوت با خود سری به کافه نادری می‌زدم. گویی در آن کافه گمشده‌ای داشتم. آخرین باری که به آنجا رفتم یک روز پنجشنبه بعد از ظهر بود. قهوه‌ای به همراه یک تکه رولت سفارش دادم. معمولاً همیشه پشت یک میز دو نفره پشت پنجره بزرگ کافه جایم بود. آن روز کافه زیاد شلوغ نبود. دو سه تا دختر کمی دورتر از من پشت میز دیگری نشسته بودند و به زبان ارمنی سرگرم صحبت با یکدیگر بودند و گهگاه صدای خنده‌شان فضای کافه را پر می‌کرد. کمی که دقت کردم انگار صدای یکی از آنها برایم آشنا بود. ژانت برگشته بود؟

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights