Advertisement

Select Page

پنج شعر از سیدمهدی موسوی

پنج شعر از سیدمهدی موسوی

 سید مهدی موسوی (زاده ۱۳۵۵ در تهران) شاعر، داستان‌نویس، منتقد و ترانه‌سرای ایرانی است که بسیاری او را به عنوان «پدر غزل پست مدرن» می‌شناسند. از فعالیت‌های مهم او ایجاد کارگاه‌های شعر و داستان در شهرهای مختلف ایران نظیر کرج، تهران، شاهرود، مشهد و… در طی سال‌های ۱۳۷۶ تا سال ۱۳۹۲ بوده‌است. کارگاه‌های او با مشکلات زیادی در ایران برگزار می‌شد و پس از چند بار تعطیلی موقت، پس از رفتن او به زندان در سال ۱۳۹۲ به‌طور کامل تعطیل شد. هم‌چنین او در سال‌های ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ سردبیری نشریهٔ «همین فردا بود» (فصلنامهٔ تخصصی غزل پست مدرن) را به عهده داشت که پس از انتخابات سال ۱۳۸۸، لغو مجوز شد. اشعار او در دو دهه اخیر توسط خوانندگان بسیاری نظیر آرش سبحانی، شاهین نجفی، شادی امینی، امیر عظیمی، یاسین صفاتیان، حسین کویار، حسام بهمنی، کاوه سوری، پیام رامسس، امیر صادقین، میثاق بنی مهد، آریا آرام‌نژاد، مهران میرمیری، مازیار ظریف، امیر خرم نژاد، حامد مقدم و… به صورت موزیک اجرا شده‌است. مهدی موسوی در دههٔ هفتاد با انتشار مقالاتی نظیر «تبارشناسی غزل پست مدرن»، «شناسه‌های غزل پست مدرن» و «جستاری در غزل امروز» به صورت‌بندی جریان غزل پست مدرن پرداخت .  پس از آن‌که دادگاهی در ایران، حکم نه سال حبس و نود و نه ضربه شلاق را برای موسوی صادر کرد، او مجبور به ترک ایران شد و از بیش از یک سال پیش، به دعوت انجمن جهانی قلم، در نروژ مستقر شد. هم‌اکنون و از زمان اقامتش در نروژ کارگاه‌های او زیر نظر مؤسسهٔ توانا و به صورت آنلاین برگزار می‌شود.

 

۱

نکند ﭘﻨﺠﺮﻩ ای ﭘﺸﺖ ﺻﻠﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮنی ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻦ «ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ» ﺩﺭ جایی ﺛﺒﺖ ﺷﻮﺩ

ﻧﮑﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪ ی ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺿﺒﻂ ﺷﻮﺩ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻨﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤّﺎﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ می ﺑﻴﻨﻨﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﺶ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ می ﺩﺍﻧﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ می ﺩﺍﻧﻢ!

ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ، ﺗﻴﺘﺮ ِ ﻳﮏ ِ «ﮐﻴﻬﺎﻧﻢ»

.

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺷﮏ

ﻧﮑﻨﺪ ﻟﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﮐﺘﮏ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪ ی ﺟﻌﻠﻲ ﻣﺮﺍ ﭘُﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

 

ﺗﻠﺨﻢ ﻭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻢ

ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ی ﺁﺩﻡ ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺟﺎﺳﻮﺳﻨﺪ!

ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪ ی ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ می ﺑﻮﺳﻨﺪ

 

ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ی ﺗﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﻓﮑﺮ ِ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ِ ﺳﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

 

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ بی رحمی

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ… می ﺗﺮﺳﻢ… ﻭ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ می فهمی!…

.

کاشکی ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺯ، بهاری ﺑﺎﺷﺪ

کاشکی ﺩﺭ ﺑﻐﻠﺖ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭی ﺑﺎﺷﺪ

 

ﮐﺎشکی ﺍﺯ ﻫﻤﻪ مخفی ﺑﺸﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺎدی

ﮐﺎشکی ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩی

 

ﮐﺎشکی ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪ ی ﺑﺪ

ﮐﺎشکی ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ… ولی ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ…

‌.

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺭ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭفونی ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ می ﺑﻴﻨﻨﺪ…

 

۲

ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد…

مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

 

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

 

روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت

توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست دشمنت باشد

 

دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی

بعد، در راه دوست جان بدهی… دوستت عاشق زنت باشد!

 

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت

پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد

 

عشق، مکثی ست قبل بیداری… انتخابی میان جبر و جبر

جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

 

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری شاید

هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد

 

۳

مادر نگاه کرد به یک زن که در پشتِ شیشه‌ی فلجِ ون بود

لبخند زد به مرد پلیسی که در حالِ بدحجاب شمردن!! بود

 

مادر به خانه آمد و چادر را انداخت روی مبل… درِ یخچال

را باز کرد، پنجره‌ها را بست… با دستگیره‌ای که از آهن بود

 

مادر جلوی تلویزیون رفت و اخبار گوش داد سپس زد «Gem»

خوابید در «حریم» شب و «سلطان» آن‌سوی ماهواره که روشن بود

 

مادر بلند شد وسط تاریک، سجّاده را به سوی کسی انداخت

که آتش جهنّم موعودش یک‌ریز توی بچّگی من بود

 

من در اتاق جن‌زده‌ام بودم لای کتاب و فیلم، پُر از پوچی

با جیر جیرِ تختِ مداوم که محصول سرکشی زن و تن بود

 

از صبح زود رفت خیابان و ساندیس سیب خورد و فراموشی

مادر شعار داد… نمی‌دانم! آن روز، روز چندم بهمن بود

 

من در میان بسته‌ی بهمن در یک کافه‌ی شلوغ کشیدم/ درد

زل می‌زدم به پای نحیفم که گستاخ، زیر لرزش دامن بود

 

مادر جلوی آینه‌ام آمد برداشت لاک را، رژ لب‌ها را

در آینه به عکس کسی زل زد که مثل من نبود… ولی زن بود!

 

مادر دوید توی اتاقش تا زیر پتو به گریه بیفتد… رفت…

من زل زدم به دفتر شعرم که تنها دلیل گریه نکردن بود

– «این شهرِ مرده دست نخواهد خورد… شب تا ابد شکست نخواهد خورد…

ما سال‌ها برای چه جنگیدیم؟!…»

این آخرین وصیّت دشمن بود…

 

۴

بر لب تو سرود ملّی بود

به سه تا رنگ مرده جان می داد

داد را می کشیدی از «ایران»

پرچمت باد را تکان می داد!!

 

طبل بر مغز خالی ات می کوفت

بغض دیوارها ترک می خورد

آن طرف توی کوچه ای بن بست

خواهر کوچکم کتک می خورد

 

پخش می شد درون تلویزیون

اسم هایی که نام و ننگت بود

من به فکر رهایی وطنم

دست تو پرچم سه رنگت بود

در شب ِ چشم های مست «ندا»

جای شلّاق های «حدّ»م بود

«سبز»ی آن درخت بی پاییز

رنگ «شب گریه»های جدّم بود

 

روی کتفم گلوله ای می سوخت

یک غریبه گرفت نبضم را

پیرمردی میان خون خم شد

بوسه زد دستبند «سبز»م را

 

سبز پرچم به هیچ کس نرسید

همه ی باغ ما ملخ زده بود

نوشدارو دوباره دیر رسید

تن «سهراب» از تو یخ زده بود

آخر کوچه های بن بستت

پیر شد در دلم جوانی ها

آنقدر حذف شد… که از شعرم

هیچ ماند و «سپید»خوانی ها

 

رنگ «مشکی» زد از تو جوجه کلاغ

بر پر خسته ی کبوترها

شرح معراج عاشقان این بود:

رفت بالای دارها، سرها

 

ساعت ِ تو چهار بار نواخت

اسلحه توی فکر کشتن بود

ریزش برف بر سر ِ یک گور

این سپیدی پرچم من بود

من به خورشید فکر می کردم

عینک دودی تو «هرگز» بود!

رادیو گفت: شهر آرام است

ظاهراً آسفالت، قرمز بود!

 

بولدوزرهای بی سر و پایت

لاله های مرا درو کردند

صاحبان گلوله و باتوم

عاقبت عشق را «وتو» کردند

 

به «نظامی» بگو که بنویسد

هر که در شهر بود «مجنون» بود

نه شراب و نه سیب حوّا داشت

سرخی پرچم من از خون بود!

دوستانم یکی یکی مردند

درد ما عشق بود یا که جنون؟!

دست تو پرچم سه رنگت بود

مسخ بودی جلوی تلویزیون

 

روزنامه نوشت: خوشبختیم!

گریه کردم: کجاست آزادی؟!

بغل دوست دخترت بودی!

به من و عشق فحش می دادی!!

.

زیر بار ِ هزار ناموزون

پشت تاریخ، تا ابد خم بود

از تمامی رنگ های جهان

سهم این نسل، چوب پرچم بود

 

۵

من هاشمم! که کارگر کارخانه ام

با یک زن و چهار پسر، چند دخترِ…

بی اتّفاق خاص به جز مرگ مادرم

بی هیچ عاشقانه و بی هیچ خاطره

 

در مُردگی دائمی خود شناورم

از ذرّه های زنده ی خود کار می کشم

تا شب، غرور له شده در کارخانه ام

تا صبح، پشت پنجره سیگار می کشم

 

من آتنام! سالِ یکِ رشته ی حقوق

خشمِ سکوتِ جمع شده در تحصّنم

من اعتراض نسل جوانم به هرچه هست

از دردهای جامعه فریاد می کنم

 

مشتی کتاب فلسفی ام لای جزوه ها

بحثی سرِ چگونگی رشد اقتصاد

هر چند سال با گریه رأی می دهم

بی هیچ اعتماد به هرگونه اعتماد!

 

من کوکبم! همیشه زن خانه داری ام!!

که سال هاست حرف ندارد سلیقه ام

مختص به خانواده و آقای شوهر است

هر ماه و روز و ساعت و حتی دقیقه ام!

 

یا پای ماهواره عدس پاک می کنم

یا فکر بچّه دار شدن داخل صفم

یا پای یک اجاق قدیمی به فکر شام

من یک زنم که قابل هرجور مصرفم

 

من صادقم! که عضو بسیج محلّه ام

آزادیِ رسیده به میدان انقلاب!

یک جانماز خسته که پهن است سمت نور

پیراهنِ سفیدِ یقه بسته و گلاب

 

مدّاح روزهای غریبِ محرمّم

آواز طبل و سنج شریکند در غمم

در هرچه هست و نیست در این شهر لعنتی

دنبال ردّ پای بهشت و جهنمّم

 

من کاوه ام! که داخل کافه تمام روز

مشغول بحث و قهوه و سیگارم و حشیش

کیفم همیشه پُر شده از فیلم، از کتاب

مویی بلند دارم و یک متر و نیم ریش

 

سیگار برگ می کشم از دردِ نیستی

یادِ هزار آدمِ در بند در سرم

در کلّ شهر توی دلم فحش می دهم!

تا شب که می روم بغل دوست دخترم

 

من اصغرم! که لات بزرگ محلّه ام

تنها رفیق واقعی ام چند تا قمه!

مشغول زورگیری و گاهی تجاوزم!

بیزارم از تمامی این شهر، از همه

 

هر روز چرخ با موتور و دزدیِ یواش!

شب ها بساط بنگ و قمار و عرق خوری

امّا میان سینه ی من قلب عاشقی ست

دل باخته به دختر کمروی چادری…

بحث جنازه های جوان در تمام شب

تابوت های چیده شده توی قبرها

مهمانیِ بُخورْ بُخورِ کرم و مورچه!!

در پس زمینه، گریه ی یکریزِ ابرها…

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

۳ Comments

  1. فریبا

    شعرهای متفاوت ایشون با زبان امروزی را عمیق و پرمعنا یافتم…

  2. رویا

    استاد بزرگم کاش قدر شما و مشابه تان دانسته شود . کاش نسل ما دستش به شما برسد. کاشکی آخر این سوز بهاری باشد…

  3. دلارام اکبری

    آسمان میگیرد و دنیا به حال خود رها
    شادمانی گم شده غم‌ها بحال خود رها

    زندگی با زنده ماندن فرق دارد بیشمار
    زندگی با ما نساخت و ما بحال خود رها

    آتش امروز از جهل شماست پایش بسوز
    وای بر آیندگان ، فردا به حال خود رها

    بی کفایت ها شدند رهبر یا صاحب نظر
    هیچ مگذارید آنان را به حال خود رها

    رخنه کرده فقر هم از درز دیوار زمان
    حافظ اموال هم حتّی به حال خود رها

    کدخدای ده خودش دزد و نظربازست ولی :
    هیچ نسپارید چنین تنها به حال خود رها

    خویش را آزاد کن از بند جهل پندار خود
    ای بشر هرگز نباش حاشا به حال خود رها

    جهل‌پندار
    یزدان_ماماهانی
    نگارش۱۳۹۷/۷/۲۶

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights