پنج داستان کوتاه از آفاق شوهانی
آفاق شوهانی؛ متولد ۱۳۴۶ ایلام، شاعر و منتقد ادبی ایرانی. شوهانی فارغالتحصیل کارشناسی زبان و ادبیات فارسی (۱۳۷۴) و از شاعران جریان موسوم به شعر دهه هفتاد است که فعالیتهای ادبی خود را از اواسط دهۀ ۱۳۷۰ با انتشار اشعار و نقدهایش در نشریات ایران شروع کرده. از جمله قلمفرساییهای او در نشریات میتوان به این موارد اشاره کرد: شعر حرکت و نیاز امروز، مجلۀ پیام شمال- ۱۳۸۰ (ویژهنامۀ شعر حرکت)؛ شعر نود و بیشترین انطباق با زندگی، روزنامۀ اعتماد، ۱۳۹۲؛ نتهایی برای بلبل ذهنی، نقدی بر مجموعۀ «نتهایی برای بلبل چوبی» (سرودۀ شمس لنگرودی)، فصلناملۀ گیلهوا (زیر نظر محمدتقی صالح پور)- ۱۳۸۵؛ توجه به پدیدههای دیگر، نقدی بر مجموعۀ «۵۴ به دفتر شطرنجی» (سرودۀ هرمز علیپور)، مجلۀ عصر پنجشنبه- ۱۳۸۱؛تأملی در حذف و ترجیح، نقدی بر مجموعۀ «قیافهام که خیلی مشکوک است» (سرودۀ علی باباچاهی)، روزنامۀ ایران- ۴/۶/۱۳۸۱؛ دیدن اشیاء از یاد رفته، نقدی بر مجموعۀ «شعرهای جمهوری» (سرودۀ حافظ موسوی)، روزنامۀ جام جم – ۶/۶/۱۳۸۱؛ در مورد نجدی فرق میکند، نقدی بر مجموعۀ «خواهران این تابستان» (سرودۀ بیژن نجدی)، روزنامۀ اعتماد- ۲۶ آبان ۸۲؛ شکل کتبی آدمها (خوانش شعری از هرمز علیپور)، مجلۀ نافه، سال ۸۲- شمارۀ ۵؛ همین که باران زد (خوانش شعری از بیژن نجدی)، فصلناملۀ گیلهوا (زیر نظر محمدتقی صالح پور)، ش ۱۱ – نوروز ۱۳۸۳؛ و سرانجام پاییز مهآلود (خوانش شعری از شمس لنگرودی)، فصلناملۀ گیلهوا (زیر نظر محمدتقی صالحپور)، ش ۱۰- پاییز ۱۳۸۲. شوهانی از نیمۀ دوم دهۀ ۷۰ تا اکنون سردبیر و نویسنده برنامه های رادیویی متعددی بوده. از جمله: کیمیای خیال، شبکۀ جوان (۱۳۷۶- ۱۳۸۲)؛ پنجرۀ رویا، شبکۀ جوان (۱۳۸۲- ۱۳۸۸)؛ صدای کاغذی، شبکۀ جوان (۱۳۹۰- ۱۳۹۴)؛ قرار شاعرانه، شبکۀ جوان (۱۳۹۰- ۱۳۹۴)؛ کاروان گل، شبکۀ فرهنگ (۱۳۸۱)؛ از داستانهای جهان، شبکۀ فرهنگ (۱۳۸۲). از فعالیتهای دیگر او میتوان به کارشناسی داستان فرهنگسرای بهمن (۱۳۷۶- ۱۳۷۹) و کارشناسی شعر در منطقۀ ۱۶ شهرداری تهران (۱۳۷۹- ۱۳۸۱) اشاره کرد.
آثار:
تنهاتر از آغاز (مجموعهشعر- نشرنشانه، ۱۳۷۶)؛ در این نُه در سیزده (مجموعهشعر- نشرنیمنگاه، ۱۳۸۰)؛ من در این شعرِ آفاق شوهانی تویی (مجموعهشعر- نشرداستانسرا، ۱۳۸۲)؛ ویرگولها به کنار! آمدنم آمده «تو» ببیند (مجموعهشعر- نشرداستانسرا، ۱۳۸۸)؛ اصلن چرا ابدن (مجموعهشعر- نشربوتیمار، ۱۳۹۲)؛ سایه در باغستان مجموعه داستان زمانی برای او(نشرادبی الف۱۳۹۵)(مجموعه داستان- نشرنصیرا، ۱۳۹۳)؛ قاف را به نام من درشت بنویس/ (مجموعهشعر- نشر اریترین، ۱۳۹۴)؛ زمانی برای او (مجموعه داستان- نشر الف، ۱۳۹۵)؛ از ابتدا حرفم باش (مجموعهشعر- نشرهشت، ۱۳۹۶)؛ نور/ صدا/ عاشق (مجموعهشعر- نشر آوایکلار، ۱۳۹۶). نقطه ای برسردال/(نشرسرزمین اهورایی.) (۱۳۹۷) نام تازه ام رابخوان/(نشرمانیا هنر(۱۳۹۷) برویرانه های فعل/( نشرسیب سرخ) (۱۳۹۷) شما پاسخ من باشید/(برگزیده شعر)(نشرهرمز)(۱۳۹۸)
۱.
پلِ عابر دیگر عادت کرده بود به رفتوآمد و دیدن آن دو دختر، گاهی که نرمهی شال یا مانتوی آنها به تنهاش میخورد سرمست میشد. تشنهی نسیمی بود که از عبورشان برمیخاست. میدانست که آن پایین، پسر منتظر آنهاست، درست دم در مغازهاش. خوشحال میشد اگر پسر مشتری داشت. در چنان حالتی هر دو دختر به میلههایش تکیه میدادند تا پسر به در مغازه برگردد، گپ میزدند قهقهه سر میدادند و گاهی از سر شیطنت به عابران پیاده متلک میگفتند. بعضی شبها هم پل عابر خوابش حرام میشد و با خودش فکر میکرد: اگه شهرداری تخریب منو در دستور کارش داشته باشه چی!؟
گاهی هم حسادت مثل خوره به جانش میافتاد و آنهم اندیشیدن به لحظهای بود که پسر مشتریها را دستبهسر می کرد و سیخ در مغازه میایستاد؛ دخترها از پلههایش پایین میآمدند و به بهانهی خرید وارد مغازه میشدند. پسر هم سخت عاشق شده بود، عاشق کدام؟ عاشق هر دو! و این هم برای پسر مصیبتی شده بود! خواستن هر دو دختر اما نه به تمامی، خواستن نیمی از این دختر و نیمی دیگری از آن، یعنی چی؟ یعنی عاشق چهرهی فروزان شده بود اما چون فروزان چاق و بدترکیب بود تحمل دیدن اندامش را نداشت. سهیلا خوشاندام و چشمنواز بود، عالم و آدم از دور عاشقش میشدند ولی فقط از دور! چرا که بینی گوشتالو و چشمهای ریزش دافعه داشت. پسر نمیدانست چه خاکی به سرش بریزد. در خواب و بیداری کارش این شده بود که کلهی فروزان را روی تنهی سهیلا بچسباند، بعد دو نفری از پل بالا بروند سوار خط مترو شوند در کافهی مترو قهوه و کیک بخورند روی صندلیهای سینما آزادی بنشینند هر چه دلشان خواست در گوش هم بگویند، اما نمیشد که نمیشد. دخترها باهم و بیهم هرچه پیغام و پسغام میدادند پسر مغازه را بهانه میکرد و به گشتن و رفتن به سینما تن نمیداد. گاهی پسر روی اولین پلهی پل عابر مینشست و کلماتی بلغور میکرد چنانکه کسی نشنود اما گوشهای پل تیز بود. یک روز به پسر گفت: تو که وعدهای به سهیلا ندادهای با فروزان قرار بذار و بعد باهاش ازدواج کن خدا رو چه دیدی شاید با چهار تا قرص و رژیم غذایی لاغر شد.
پسر چپچپ به پل نگاه کرد و گفت : اصلن عارم میآد یه قدم باهاش بردارم خودت بگو چقدر طول میکشه تا از این پلهها بیاد پایین و بره بالا، چند نفر از در مغازه که رد میشن یا الله یا الله میگن و چند نفر متلک بارش میکنن که هی بابا نریزی! باز هم خدا رو شکر که همیشه چونهشون گرم حرف زدنه و متوجه دور و برشون نیستن وگرنه من و تو تا حالا چند جنگ خونین رو پشت سر گذاشته بودیم.
پل عابر همینکه خواست بگوید: به هر حال کار از کار گذشته دیشب از سهیلا خواستگاری کردم بله رو گرفتم؛ امروز هم از هر کسی که از این بغل رد شده پولی کف رفتم که هزینهی جراحی صورتشو جمعوجور کنم …
همان موقع مردی کنار مغازه ایستاد. پسر از روی پل بلند شد و به طرف مغازهاش رفت.
۲.
زن کلمات را سبک – سنگین نمیکند، بیوقفه مینویسد و پیش میرود. برای آمدنِ مرد راههای ورودیِ بسیاری را امتحان میکند. در هر ده صفحه یک بار مینویسد: «به مترو میروم، قطار میایستد، درِ واگن باز میشود، او را میبینم» اما خوب که نگاه میکند مردِ دیگری را به جای «او» اشتباه گرفته است. مینویسد: «کسی به شیشهی پنجره سنگ زد. شاید اوست. نمیخواهد زنگ بزند. میترسد مرا از خواب بیدار کند»
زن به سکوتِ ممتد گوش میدهد اما برخورد سنگ به شیشه توهمی بیش نیست. چهلوچهار صفحهی دیگر مینویسد. حالا داستان به نقطهی اوجاش رسیده. فقط کافی است مرد سالن را پشتِ سر بگذارد، در را باز کند و بعد از بیستوپنج سال زن را ببیند. هنوز نوشتنِ جملهی «در را باز میکند» به پایان نرسیده در باز میشود. مرد به طرفِ میزِ تحریرِ زن میآید. روی صندلیِ مقابلش مینشیند. زن تکان نمیخورد. به چشمهای مرد خیره میشود و لبخند میزند. اشک در چشمهای مرد حلقه میبندد، لبانش میلرزد و در میانِ هقهقِ گریه میگوید: بعد از اینهمه سال؟!
زن با تأسف سر تکان میدهد: نمیتوانستم! در بیشتر از ده رمان سعیِ خودم را کردم اما نشد. انگار آن درها سحر شده بودند یا درِ داستانکِ امشب سحرآمیز بود
زن بلند میشود. پنجره را میبندد. پیش از آنکه پرده را بکشد به ماه نگاه میکند، میخندد و در فضای بازِ اتاق میرقصد.
۳.
قرار ملاقات
شاید بهتر از این نمیشد که بعد از نوزده سال او را ببینم، اعتراف میکنم گاهی برای دیدناش له له میزدم.
او را از دور میدیدم که هرولهکنان به من نزدیک میشود؛ شکفتن صورت و خندیدناش را کم و زیاد میکردم بعد سرعت را از هروله میگرفتم، او آرام آرام به سویم میآمد، به دقت نگاه میکردم به آمدناش با موی کوتاه؛ به آمدناش با موی بلند؛ به آمدناش با پیراهن سبز و شلوار مشکی؛ به آمدناش با پیراهن آبی و شلوار مشکی؛ به آمدناش با پیراهن مشکی و شلوار یشمی؛ حالا دیگر انتظار به سر رسیده است چند ساعت بیشتر به دیدارمان نمانده است.
اما بی برو برگرد باید به فکر شام باشم. حداقلِ حداقل عدسی بار بگذارم. به آشپزخانه میروم. یک لیوان عدس روی سینی میریزم، عدس پاکشده است اما من اطمینان ندارم. یک دور عدس را نگاه میکنم بیاختیار عدسها را دو به دو کنار هم میچینم. از مسافتی دور یک عدس به عدس دیگر نزدیک میشود. در گوشاش چیزی میگوید، احمقانه است. عدسها را روی هم میریزم و سینی را روی کابینت رها میکنم. به اتاقم میروم، پشت میز توالت مینشینم، رنگام پریده، به نظر افسرده میرسم باید رنگهای تند را قاطی کنم باید جوان و شاد به نظر برسم اما رگهای چشمام متورم شده پلکهایم پف کرده است، قیافهی بیریختام مرا به بهت و سکوت میکشاند. در بطن سکوتی محض، صداهای عجیبی به گوشم میرسد، دقت میکنم، کسی میگوید: کی برمیگردد؟
دیگری میگوید: تو کجایی؟
اولی میگوید: فکر میکنم ته یک چاه
دیگری میگوید: باید منتظر بمانیم برگردد فقط او میتواند ما را به هم نزدیک کند
اولی میگوید: دارم خفه میشوم، خفه…خفه…
بلند میشوم. وسایل آرایش روی زمین میریزد. از تنگی نفس دست به دیوار میکشم. به آشپزخانه میروم با یک دست عدسها را روی سینی پهن میکنم و با دست دیگر شیر آب را باز میکنم و سرم را زیر آب میگیرم
۴.
حکایت چشمهای من
شکل تازهی من در هیأت یک مرد بود، مردی که زنان را بیهوش میکرد، کاسهی سرشان را میشکافت و مایع سفیدرنگی به سلولهای مغز آنها تزریق میکرد. از خشونت رفتارم شوکه شده بودم. پشت سرم دری بود، زنانی را میدیدم. از در میگذشتند و به پرواز درمیآمدند. از پشت پنجره تیغهیی نور برداشتم. راست و مستقیم سمت چشمهای مرد گرفتم. مرد تکانی خورد، لرزید و خم شد. ناگهان درد مویرگهای چشمام را فراگرفت، تاریکی احاطهام کرد. حالا سالهای سال است که نابینای مطلقام.
۵.
خیلی وقت است من و مادرم به مجتمع گلایل میرویم. مادرم حیاط، پارکینگ و راه پلهها را تمیز میکند. از من میخواهد سطل آب را از این پله روی آن پله بگذارم. سطل آب سنگین است. دو دستی آن را میگیرم و جابهجا میکنم. پودر رختشویی حالم را به هم میزند، همیشه با خودم میگویم: کاشکی چیزی خورده بودم، شکمِ سیر کمتر با هر بوی بدی به استفراغ میافتد.
ماه گذشته این را به مادرم گفتم. با دست کفآلود نیشگونم گرفت و گفت: آنوقت پدر قرمساقات باید بیاید شکم بیصاحبات را جابهجا کند.
ما یک سال است از سرابِ کتول آمدهایم تهران. سراب مجتمع نداشت. من و مادرم در باغ حاج مراد کار میکردیم. یک روز حاج مراد به مادرم گفت: برو زنیکه به درد کار نمیخوری. در سراب کتول اول صبحانه میخوردیم، بعد کار را شروع میکردیم. هیچ وقت دل و رودههایم به هم نمیپیچید و استفراغم نمیگرفت. فردا صبح وقتی مادرم خواب است به سراب برمیگردم. میروم دست حاج مراد را میبوسم، میگویم: حاج مراد! من بزرگ شدهام، پرتقالها را میچینم، درختها را آب میدهم، هر کاری بگویی میکنم. در تهران مادرم مریض شده است، بگذار دوباره برگردیم ده.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید