Advertisement

Select Page

همراه با پانزده سالگی‌ام

همراه با پانزده سالگی‌ام

 

  (۱)

نخستین بازدید

امروز اولین روزی بود که با پانزده سالگی ام قدم زدم. کنار دریاچه. دلم برایش تنگ شده بود. می خواستم بشناسمش. در آن لحظه های زودگذر و بی دوام، که تکه هایی از آن تا اکنون در ذهنم ماندگار مانده بود. مثل سرخ شدن های مداومش در رویارویی با هر چیزی که تکراری و روزمره نبود!

پانزده سالگی ام شرمگین و درونگرا بود. باریک و بلند ایستاده بود پشت به خورشید.

گفتم: دوست داری با هم قدم بزنیم؟

چیزی نگفت. اما شروع کرد به قدم زدن. آرام و آهسته. با فاصله با من راه می رفت. مثل یک غریبه. انگار نمی دانست که من راز های درونی او را کم و بیش به یاد دارم. خواب هایش را، رویا ها  و آرزوهایش را. اما به گونه ای با او رفتار کردم که انگار هیچ چیز در باره او نمی دانم. می خواستم خودش، خودش را آرام آرام باز کند. برای من. برای خودش. می دانستم که این آشنایی به زمان نیاز دارد. باید به من اعتماد کند.

موهایش بلند بود و بلوطی رنگ و تا انتهای ستون مهره هایش پایین می آمد. آن ها را پخش کرده بود مثل یک درخت پختار نشده، توی چهره کوچکش، با یک چتری بلند که چشم ها و ابرو هایش را می پوشاند. اینگونه می خواست نه فقط حس گزنده آسیب پذیری اش را در مورد ابروهایش بپوشاند، بلکه به خود یک ویژگی مدرن بدهد. می دانستم که بیتل ها را دوست دارد و چتری اش را به پیروی از آنها تا زیر ابرو هایش پهن کرده است. توئیگی ، مدل انگلیسی را هم دوست داشت. گویی با چسباندن خودش به اندام لاغر توئیگی و پوشاندن ابروهایش، نبردی سهمگین را با یک دشمن نامریی آغاز کرده است تا برای خودش بها بیافریند. ابروهای پرپشت، به هم پیوسته، غژپری و ژولیده اش نقطه ضعف او بودند. اندام لاغر و استخوانی اش هم. قد بلندش هم. رشد پستان هایش هم.

پانزده سالگی ام مثل یک مجرم، مرتبن قوز می کرد تا لرزش پستان هایش را از دید چشم های کنجکاو و بلعنده بپوشاند. پیراهنی با مدل ساده کورژ که طرحش را خودش ریخته بود، بتن داشت. ساده. استوانه ای. با دو رنگ سبز مغز پسته ای و سیاه. پیراهنی که در ترکیب دو رنگ سیاه و سفید که در عکس های ادری هپبورن دیده بود، اندکی تغییر ایجاد کرده بود. شاید این پیراهن با ترکیب ساده هندسی و دو رنگ سیاه و سفید را ادری هپبورن در فیلم “صبحانه در تیفانی” پوشیده بود. فیلمی که آرزو داشت آن را در سینما ببیند. سینمایی که هنوز در شهرشان ساخته نشده بود.

پانزده سالگی ام با کنجکاوی نگاهم کرد. به دریاچه. به پارک ساحلی. به خانه های دو سه طبقه با شیروانی های قهوه ای رنگ. و غاز ها و مرغان دریایی… و دخترانی که با گرمکن های ورزشی چسبان آزادانه در حال دویدن بودند. چشم هایش روی برجستگی پستان ها و برآمدگی باسنشان اندکی مکث کرد. می ترسید که من رد نگاهش را گرفته باشم. به سرعت و با حسی آرزومند گفت: “شما همین نزدیکی ها زندگی می کنید؟”

از واژه “شما” نازکدل شدم و شفقتی رقیق در من زنده شد. خندیدم. و خنده ام را فرو خوردم. می دانستم که از برگ های گل حساس هم حساس تر است. وانمود کردم که خنده ام شاید به خاطر خوشحالی ویژه ای است که از این فضای آرام و سبز و آبی در من ایجاد شده است. و یا اینکه در یک آزادی نسبی می توانم به همه چیز نگاه کنم. فکر کنم. بخندم. و نگران لژگی از موهایم نباشم که از زیر روسری یا چادرم بیرون زده باشد و مردی توی خیابان تصور کند که من همچون زرین تاج ، طاهره قره العین، در آتش جهنم خواهم سوخت. مردی که به راحتی می تواند گردن خودش را بیخ تا بیخ ببرد، یا گردن مرا، در خیابانی عادی مثل حادثه بدشت.

گفتم: آره!

گفت: خوش به حالتان! من همیشه آرزو داشته ام که فقط برای چند ساعت در چنین ساحلی قدم بزنم!

گفتم: دوست داری کفش هایت را از پا در بیاوری؟

با وحشت نگاهم کرد و پرسید: چرا؟

گفتم: آب لذتبخش است وقتی که پاهایت را می شوید!

کمی به فکر فرو رفت. بعد نشست روی ساحل شن های خیس و کفش هایش را از پا در آورد. پیراهنش خیس شد. حتمن شورتش هم خیس شده بود. می دانستم دوست ندارد شورتش خیس بشود. از جا برخاست. باد اندکی وزید. کفش هایش را در دست گرفت.

گفتم: می توانی کفش هایت را کنار همین سنگ بگذاری.

گفت: کسی آن ها را نمی دزدد؟

گفتم: نه! خیلی ها دمپایی هایشان را روی شن ها رها می کنند و پا برهنه بر می گردند به خانه شان…

شگفت زده نگاهم کرد. خواست چیزی بگوید، اما حرفش را خورد.

گفتم: آنها معمولن ده دوازده جفت دمپایی اضافی در خانه هایشان دارند و با زهم دمپایی های جدید می خرند!

گفت: شوخی می کنید؟

گفتم: نه! آن ها مصرف کننده اند در حاد ترین شکلش!

به فکر فرو رفت. و زمزمه کرد: ” آن آدم های مصرف کننده!” و چیز دیگری نگفت.

به کفش هایش نگاه کرد. می دانستم به تعمیر آن ها فکر می کند. به پارگی ها یشان و ساییدگی پاشنه شان. به پاشنه پلاستیکی شان، میخ های چکنیده شده دور تا دور ته کفش و دو پای افزار مثل نعل آهنی پای اسب ها. به پولی که می بایست به پینه دوز زحمتکش بی اعتنا بپردازد.

صدای مادرش گویی در گوش هایش پیچید که می گفت: “مگر پاهایت دندان دارند؟”

موج که فوران زد روی پاهایش، اندکی خیز برداشت. با نوعی شرم. سردی آب، کفش های لاستیکی با رویه کاموایی سبز را که خواهرش از سر تفنن بافته بود، به یادش آورد. آن صبح زود، پانزده سالگی ام کفش های کاموایی سبز لاستیکی را به پا کرده بود تا به مدرسه برود. کفش های خودش، همین کفش ها که روی شن خیس آرمیده اند، می بایستی برای تعمیر تا روز چهارشنبه در مغازه پینه دوز منتظربمانند.  

باران شدیدی می بارید. پانزده سالگی ام، چادرش را که از همه بافت هایش بیزار بود، سرش کرده بود. کتاب هایش زیر چادر پنهان بودند. بدون چتر قدم به کوچه گذاشت. به خیابان. به پیاده رو. کاموای در هم بافته پلاستیکی، زیر ضربه پاهایش از هم وا رفت. کف مقوایی اش هم. زیر ساخت نازک لاستیکی اش هم. چلپ چلپ کنان در پیاده رو راه می رفت. با چادر خیس. نیمساعت تمام زیر باران.

وارد کلاس عربی که شد، کفش های سنگین کاموایی مثل تن یک قورباغه لهیده شده روی موزاییک پهن شده بودند. شاگردان به خنده افتادند. معلم، چهره شرمزده پانزده سالگی ام را که دید، خط کش را با ضربه ای محکم روی میز کوبید. شاگردان ساکت شدند. پانزده سالگی ام با سرافکندگی نشست روی نیمکت، چتری خیس اش را پهن کرد روی چشم هایش. نشست روی همان نیمکت و تا پایان روز از جایش برنخاست. حتا از رفتن به دستشویی هم پرهیز کرد.

زنگ مدرسه که به صدا در آمد، پانزده سالگی ام خودش را  سرگرم کتاب ها و تمرین های درسی کرد. آهسته کتاب هایش را جمع کرد تا همه شاگردان، کلاس را ترک کردند. چادر نمناک مچاله شده اش را از حفره کشوی میز بیرون کشید. از جا بلند شد. باید به دستشویی می رفت. اما نرفت. کاموای در هم پیچیده شده کفش هایش هر چند خشک شده بودند اما شکلی وا رفته داشتند. شولگنیده مثل یک کوفته تبریزی شل شده. مثل کتلت ور نیامده. شروع که به راه رفتن کرد، کف پاهایش به سمنت خیابان ساییده می شد. و گل ولای و سنگریزه لای انگشتان پایش می لغزید توی لغزندگی گل و لای خیابان.

پانزده سالگی ام چند ساعت پیش توی مدرسه باید به آبریزگاه می رفت. اما نرفته بود. از مغازه عطاری رد شد. از داروخانه ابو علی سینا هم. از عکاسی خوش نما هم. کنترلش را از دست داد. ادرار گرم، از ران های باریک و سردش پایین آمد و با آب باران در آمیخت.

به خانه که رسید، باران آرام گرفته بود. ناودان ها، آب پشت بام را با آهنگی تکراری به آبرو ها روانه می کردند. از توی آشپزخانه بوی پیاز داغ و سیر سرخ کرده می آمد.

پانزده سالگی ام یکراست رفت توی دستشویی و شورت خیس اش را در آورد. در آنجا بود که جیغ کشید. اما هیچکس جز خودش صدای جیغ اش را نشنید. بعد گفت: “کثافت گه بیشرم بی حیای عق آور بیشرف!”. نمی دانست به کی دارد فحش می دهد. اما می دانست هم که به کی دارد فحش می دهد. همه چیز مثل کلاف سبز کاموا در هم پیچیده و شولگنیده شده بودند.

خورشید توی چشم هایم بود که توپی رنگین غلت زنان از جلوی پای من گذشت و ایستاد کنار کفش های پانزده سالگی ام. دو جوان شانزده هفده ساله با سینه های برهنه دویدند به طرفمان.

با هیجان رو کردم به پانزده سالگی ام و گفتم: شوتش کن با پاهایت.

پانزده سالگی ام بی حرکت ایستاد. هیچ نگفت.

به طرف توپ دویدم و با پا به آن ضربه زدم. و از ته دل خندیدم. توپ غلت زنان خورد به پای یکی از جوان ها. هر دو خندیدند و ضربه پایم را تحسین کردند. ابروهایم را بالا بردم. و برای خودم دست زدم. به شوخی. شاید با اندکی با غرور. شاید هم خودبینی. شاید هم برای خود نمایی.

پانزده سالگی ام با یکنوع وقار بیاد ماندنی نگاهم کرد. سرخ نشد این بار. رویش را برگرداند. به آرامی خم شد و کفش هایش را به دست گرفت و به سرعت دوید روی خط کناره ساحل. با فرهمندی می دوید روی شن های خیس. خورشید درخشان می تابید توی چشم هایم، و در بازتاب درخشش آب و نورهمه چیز غبار می شد و مه و نور. 

صدایش زدم. درتابش درخشنده نور نمی دیدمش. سایه ای لرزان شده بود که انگار نور او را ذره ذره می بلعید.

فریاد زدم:کجایی؟ نمی بینمت!!

و به ماسه ها، روی خط کناره ساحل نگاه کردم.

موج فوران زد. جای پای دویدن نازک پانزده سالگی ام شسته شد. و سایه اش زدوده. ناپیدا. گم.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights