Advertisement

Select Page

یک صبح تابستان در قطار

یک صبح تابستان در قطار

 

لب هایش می رقصند،

یکریز، بی وقفه،

پی در پی،

مداوم،

پیوسته.

 

به چپ،

به راست،

به بالا،

به پایین،

دایره وار.

 

آدامس می جود.

بی قید.

سبکبال،

آسانگیر،

بی اعتنا به آدم های توی قطار که گاه نیم نگاهی به او می اندازند،

و فکرشان دور چیزهای دیگری چرخ می خورد.

 

قطار سوت می کشد و ترتق پرتوق پیش می رود.

درخت ها می گریزند در پشت شیشه.

ما می دانیم که درخت ها نمی گریزند.

درخت ها می گذرند.

اما باز هم می دانیم که درخت ها نمی گذرند،

راه نمی روند،

نمی دوند،

اما از پشت شیشه می بینم که می گذرند.

شاید هم می گریزند.

پر شتاب.

 

قطار که می ایستد در ایستگاه،

درها که  باز می شود،

آدم هایی می آیند.

و آدم هایی می روند.

ساختمان های بلند در ایستگاه با تابش آفتاب صبح نارنجی شده اند.

آمبولانس زوزه می کشد.

شاید هم ماشین آتش نشانی باشد.

یکی از هر دو تا، یا هر دو.

 

قطار به راه می افتد با دو دینگ دانگ.

ما می دانیم دینگ دانگ یعنی بنشین سر جایت تا ایستگاه بعدی.

یا اگر جایی برای نشستن نیست،

بایست مثل گنجشک های به سیخ کشیده تا جانت از تنت در برود!

 

بدنه قطار انگار دندان های تیزی دارد،

شاخه ها و برگ های درختان را که از کنارشان می گذرد،

می جود، یکجوری خشمگین انگار.

برگ سبز پهنی به شیشه قطار می چسبد.

برگ هنوز دارد نفس می کشد.

و دهانش در محل قطع شدگی باز و بسته می شود.

یک قطره آب شیشه را تر می کند.

من می دانم که برگ هنوز زنده است

و هنوز دارد نفس می کشد.

 

برگ می افتد.

حتما روی ریل آهنی.

یا شاید هم جایی دیگر.

یا شاید وزش تند قطار پرتش می کند یک ور که باد می بردش آنور دیگر.

نمی دانم.

 

قطار یکجوری می غرد.

و لب های زن می رقصند،

وقتی که آدامس می جود.

این رقص لب ها را جای دیگری ندیده ام.

چه بی اعتنا، چه عامیانه،

چه راحت، چه دلربا،

دلربا در حد دلربایی خودشان می رقصند.

با خط های هندسی،

لب هایش زاویه دار می رقصند.

و مکث می کنند یک لحظه،

غنچه می شوند و فوت می کنند در بدنه لاستیکی،

تا تن متورم آدامس را بترکانند.

آدامس صورتی پریده رنگ است.

 

می ایستند لب هایش از حرکت،

در یک لحظه که بی اعتنایی بناگاه زدوده شده است.

شاید هم یک فکر با خیرگی سر زده است.

 

لب هایش نمی رقصند دیگر.

چشم هایم می لغزند روی چشم هایش که روی تلفن دستی خیره مانده اند.

چشم هایش ثابت مانده اند روی یک تصویر شاید.

یا شاید تصاویری متحرک که شتابان می گذرند

و شتابشان از حرکت قطار شتابان تر است.

و مثل حرکت قطار روی ریل های آهنی صدا دارند.

مثل برخورد بدنه قطار به شاخه های درختان،

و گسستن یک برگ از یک شاخه.

 

چشم های زن

بی آرایشند.

بدون خط چشم

بدون ریمل روی مژه ها،

بدون سایه چشم با رنگ های طلایی، سفید، آبی، سبز، خاکستری یا هر رنگ دیگری.

چشم های زن

با هلال کبود و تیره همچون هلال ماه در شب های شرجی مه آلود،

 ثابت مانده اند روی صفحه تلفن دستی، با تصاویر متحرک.

با نور کم و زیاد

و ارتعاش صدا.

 

ابروهای زن ژولیده اند.

ضخیم و غژه پری.

گویی حسی از جنس گیاه ارزن در آنهاست

که می توانند با رشته های جارویی الیافش

خانه ای را پاک جارو کنند.

 

قطار سوت می کشد و یکریز می دود حالا.

و از ایستگاهی بدون توقف رد می شود.

ما می دانیم که قطار نمی دود.

اما می دود انگار.

 

صدای موسیقی از تلفن دستی که بالا می گیرد

انگار مردی با صدای زنانه می خواند

و زنی با تن مردانه می رقصد.

لب های زن می خندند حالا غش غش کنان.

آدامس صورتی پریده رنگ لای دو دندانش است.

و ابروهایش می جنبند از زیر به بالا و از بالا به زیر.

رقصی پر از هلال و غمزه و لبخند در یک مجلس عروسی

میان جمع مطربان شوخ طبع.

و انگشتان زبر و خشن پایش می جنبند حالا

در میانه دمپایی هایی ارزانقیمت.

انگار مردی در شکوفایی حسی پر از لذت،

او را می کشاند روی یک تختخواب مندرس

و زیر بغل و کف پاهای شاق شاقش را قلقلک می دهد

تا زن بخندد یکریز، یک بند، پیاپی، بی اعتنا

و زن با قدرت نهانش بی اعتنا بخندد غش غش

به آنچه که دارد می گذرد

در خانه، در خیابان، در پشت قطارهایی که می گذرند شتابان، یکریز، یک بند، پیاپی. بی اعتنا.

با خنده های عامیانه

با چهره ساده و بی آرایشش

با ابروان ضخیم و غز پری

و لب های بدون رژ لب.

و قوزک پاهایی لکه دار و ضخیم

و دست هایی توانگر،

استخوان هایی نیرومند تر از استخوان های یک دایناسور.

 

قطار می ایستد.

دندان های زن دوباره شروع می کنند به جویدن لاشه آدامس  پلاستیکی

صورتی پریده رنگ

با بویی که حتما تازه و نعنایی نیست

و آدم ها با بوی آدامس  پلاستیکی صورتی پریده رنگ پیاده می شوند.

و آدم ها سوار می شوند.

با لیوان های قهوه تازه در دست.

 

قطار می گوید دینگ دانگ

و حرکت می کند.

آهسته و بعد اندکی شتابان.

 

لب های زن دوباره می رقصند.

گاه به چپ گاه به راست.

گاه به بالا و گاه به پایین.

 

زن به پوست چهره قهوه ای رنگش با لکه هایی تیره رنگ دست می کشد.

لکه ها از تابش تند آفتاب لکه دار شده اند شاید.

شاید از بد کار کردن کبد یا کلیه.

از غذاهای چرب و نان سفید.

شاید هم همه این لکه ها گل هایی باشند بارور تر از آفتابگردان های روییده روی خاک سخت

همچون گلسنگ ها یی که عارفانه در سکوت به نو سازی بافت ها مشغولند.

مثل سایه هایی از زندگی های شاد و نادیدنی

که در غبار پشت شیشه قطارها پنهانند.

مثل زن که آموخته است با بی اعتنایی آدامس بجود.

 

موهای زن زیر روسری پلاستیکی پریده رنگی با گل های کوچک و ریز نارنجی پنهانند.

تنش زیر مانتوی سبز تیره، و شلوار پلاستیکی کرم رنگ

مثل یک درخت صد ساله در یک بیابان دور دست،

با وقار و عامیانه و بی اعتناست.

 

زن روی دکمه تلفن دستی کلیک می کند.

نگاه نمی کند به اطراف.

تصاویر متحرک عوض می شوند.

 

قطار می ایستد.

زن به ایستگاه پشت شیشه نگاه می کند.

با چشم هایی تابان.

و زیر چشم های گود و سیاه.

مهم نیست که از کجا آمده است و به کجا می رود.

مهم نیست که تمام روز را فروشندگی می کند در محله هندی ها، یا عرب ها.

یا به شستشوی تن زنان و مردان و کودکان بیمار می پردازد.

مهم نیست.

هیچ چیز مهم نیست.

آدامس توی دهانش مهم است

و رقص تند و یکریز لب هایش.

 

من به پاهای خوشبختش نگاه می کنم که بی اعتنا روی زمین آهنی قطار می جنبند.

 من به قوزک پاهایش حسودی می کنم.

و دلم می خواهد که او در ازای هر چیزی،

دمپایی های کثیف و پلاستیکی اش را به من هدیه بدهد.

من می دانم که هیچکس بی اعتنایی او را جدی نمی گیرد.

 

قطار می ایستد در ایستگاه

و من پیاده می شوم.

و او ناگهان به چشم های من نگاه می کند.

با بی اعتنایی.

 

جولای ۲۰۲۴

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights