غزل تازهای از رضا حدادیان
چشم زلیخا تشنهی دیدن نمی میماند
یعقوب، مستِ بوی پیراهن نمیماند
وقتی نخِ امیّد تو پوسیده، بی تردید –
– ذوقی به قدر یک سر سوزن نمیماند
قدری مرا دریاب ای پروانه! باور کن –
– شمعِ نگاهم تا سحر روشن نمیماند
در آستین دوستان، خنجر اگر باشد
دور و برم چیزی به جز دشمن نمیماند
حس میکنم تا سنگ میروید در این دنیا
آیینهای چشم انتظارِ من نمیماند