UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

پنج شعر از ندا خواجوی (ارغوان)

پنج شعر از ندا خواجوی (ارغوان)

 

 ندا خواجوی ( ارغوان ) شاعر و ترانه سرا.

متولد ۱۳۶۱

کارشناس ارشد ادبیات

 

 

۱.

” چو شستن گیرد او خود را ، رباید آب جو او را

چو سیبش میبرد غلتان ، به باغ خرم بی سو “

 

به ماه نیمه ،  میتازد ! به رشک زهره ، مینازد !

چو نرگس بر لب چشمه ! اسیر طره ی جادو !

 

تمنا ،  برلبش ، لغزان ! تماشا ،  بر تنش ،  لرزان !

صدایش ،  نغمه ی بلبل ! ترنم ، بر لب آهو !

 

نسیم ،  آواره ی کویش ! خِمار ِ جعد گیسویش …

فریباروی و حوری وش ! معماخوی و تودر تو …

 

به سیبستان ،  نمیماند ! بر آتش ، حکم میراند !

بگیرد زخمی زخمش ، ز شعله ،  مرهم و دارو !

 

دلا ، پنهان ز سرمستان ، “الم نشرح” ، بر اومیخوان !

حدیث آرزومندی ، نشاید گفت ،  جز با او !

 

پ.ن:

تضمین از شعر مولانا جلال الدین محمد بلخی .

“چو شستن گیرد او خود را ، رباید آب جو اورا

چو سیبش میبرد غلتان ، به باغ خرم بی سو ….”

 

 

۲.

“دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد

ز هر در میدهم پندش ،ولیکن در نمی گیرد !”

 

بت و بتخانه می جوید ،ره میخانه می پوید

زجانم دست می شوید ،به جز ساغر نمی گیرد

 

قبای سرخ می پوشد ، ز خونم باده می نوشد

چو من بیهوده می کوشد ، ره دیگر نمی گیرد

 

تب از او ،التهاب از او ، سوال بی جواب از او

خراب این خراب از او ، از این در سر نمی گیرد

 

فرازست و فرودست او ، سلام ست و درود ست او

چو اسپند و چو عود ست او ، به جز مجمر نمی گیرد

 

قلم بیهوده می تازد ، که طرحی نو دراندازد

چو نقش روی آب ست او ، درین دفتر نمی گیرد

 

“الا یا ایها الساقی”، بنوشان جرعه ی باقی

رقیب آتش افروزم ، می از کوثر نمی گیرد

 

خدا را ارغوان ،جامی ! بزن بر طبل بدنامی !

چو مرغ زیرکی ، دامی ، تو را در بر نمی گیرد !….

 

پ.ن;

تضمین از حافظ شیرازی

دلم جز مهر مهرویان ، طریقی بر نمی گیرد

ز هر در میدهم پندش ، ولیکن در نمی گیرد

 

۳.

دیدار ِ تو… دیدار ، نه جانم !  شب ِ معراج

گیسوی تو ، دارست ، در اندیشه ی حلاج !

 

آن چشم ِ پر از وسوسه ، رقاصه ی هندوست !

چون برکه ! نه ! چون ماه ، که دل برده ز امواج !

 

لبهای تو ،  یک باغچه ! نه ! باغ انارست !

از قهوه ی قاجار ، شِکَر برده به تاراج

 

لبخند تو ، چون قافیه ! چون شعر و شعورم

من : شاعر ِ دلبسته ی ِ بیچاره و محتاج !

 

گفتی : دل تو ؟ آه ! دلم ، شاخه گلی که

افتاده به دامان ِ  بلند ِ شط ِ موّاج

 

۴.

گیرم که دست او ، به گردن و زلف رقیب ، نیست !

ما را چه سود ؟ کز رخ جانان ، نصیب نیست !

 

در بند عشق و جنونم کشید و رفت

گر شکوه سر کنم ، گر که بنالم ، غریب نیست !

 

۵.

دورم از روی تو و دل ، به خیالت ، خرسند !

شکر ایزد ، که چنین ، دام به پایم ، افکند !

 

شده ام شهره به عشق تو و دستم ، کوتاه !

چشم بد ، دور ! ازین عشق و ازین بخت ِ بلند !

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: