UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

ما در عکس زیر باران گم شده بودیم

ما در عکس زیر باران گم شده بودیم

اپیزود دوم شعر بلند شدن

(ما در عکس زیر باران گم شده بودیم)

صداهای جعلی

حرف‌های جعلی

کلمه‌های جعلی

جمله‌های جعلی

صفحات و کتاب‌های جعلی

معناهای جعلی

جای این‌همه های جعلی

کاش فقط یک حرف تنهای حقیقی بود

آدم‌ پوک

روح خسته‌ی مایوسی بودی

با دو پای رویاپرداز تنها

جز فرورفتن در سیاهی

امیدی در زمین برایت نبود

حتی با نوار طول و طویل عکس‌های رنگی در سرت

دست قهار روزگار

حواشی خط خطی

یعنی شیارهای کویری ممتدی

روی جامه‌ات کشیده بود

سرخورده در سلول انفرادی خود

صدای قناری‌ را می‌شنیدی

که از پشت میله‌ها

خاک را خانه‌ای می‌دید برای نماندن

آدم‌ پوک مقوایی

با پاهای بی‌رویا برای ماندن

با معناهای جعلی

با کتاب‌های جعلی

و مراکز ثبت اسناد و احوال جعلی

رد پاهای بی‌کفش

کفش‌های بی‌پا

پاهای بی‌تن

تن‌ بی‌سر

سر بی‌مغز

آدم‌ پوک سرگردان بی‌آرزو

که حتی آن‌طرف میله‌ هم صدای کلاغی را نمی‌بیند تا نقاشی کند.

داری در میان دنیایی از تن‌های پوک

روی تنهایی خودت تکیده‌تر می‌شوی هر روز

عین روح خسته‌ی مایوسی

پاهایت دارد به

فرو

رفتن

در

سیاهی عادت می‌کند

اگرچه صدای قناری مدام روی شیارهای روشن پیراهنش

سرریز می‌کند

سرریزی خون روز

بر پرهای تاریکی

قرمز هراسناک خشم

که می‌چکد از پشت رشته رشته‌ی گیسوان شب

جنگ سرهای بی‌صورت

صورت‌هایی که با مداد سیاه

نقاشی‌شان کرده

در جنگل بی‌پایان حرف‌های هذیانِ خیابان

از لای تمام حرف‌ها باید حرف تنهای تو را بردارد و

تابلوی صورت‌های ناتمام را توی ورقی بزرگ بپیچد و

بعد بین باقی اسباب و اثاث تبعیدیِ انباری بالای حمام قایمش کند

حرف سبزِ تنها به دهانت برمی‌گردد و

خون نجوشیده در رود رگانت راه می‌افتد تا به سواد شهر برسی

همه سودای حرفِ تنها را در دلت نگه می‌داری

تا وقت پیری که از سر دلتنگی به ده برگردی و از نو صحرا جوانه بزند

حالا تابلو را میان علفزار رها می‌کنی و از زیر سیاهی

پرنده‌ها یکی یکی و فوج فوج پر می‌کشند

پرنده‌های سیاهی همه حرف‌های بدوی هستند که در هزاره‌ها پیش از حرکت دستگاه چاپ

رنگ به رنگ

یله بر دشت و دمن می‌چریدند و با هم قول و غزل می‌گفتند.

تا حرف دلتنگی از دهانم نیفتاده برگرد

داشتیم با احمد و منوچهر و بهمن

به سنگ‌ها سکوت تعارف می‌کردیم، باران گرفت

مادر احمد زنگ زد که شب زودتر برگرد و

چندشاخه گل بگیر

بهمن گفت پیش از آن که چندشاخه گل بگیری کمی برایم فریاد شیری بخوان

بعد نفهمیدم چه‌طور بی‌ما در عکس زیر باران گم شد بهمن

منوچهر اما آن‌شب دست باران را گرفت و با هم به سلیمانیه رفتند

سال‌ها بعد خورشیدخانم نشانم داد از وقتی بهمن در عکس گم شد و منوچهر دست باران را گرفت و برای همیشه به سلیمانیه رفت، هنوز در عکس دارد باران می‌بارد و احمد به خانه برنگشته.

حالا که دلتنگیِ حروف در دلم خانه کرده مبادا برگردی

و خستگی عمیق جاودانگی که از دهان مرگ می‌آید

مرد صدای کبودش را میان بلوای خیابان مخفی می‌کند

پا سست می‌کند و دست پیر جاودانگی را می‌گیرد

تا بی‌عصا که میان جمعیت تلو تلو می‌خورد

با تنه‌ی جوانی نقش آسفالت نشود

سال‌ها پیش از آن

خورشیدخانم نشانش می‌دهد که وقتی احمد هنوز داشته گل نمی‌خریده تا به خانه برنگردد

در عکس، باران می‌باریده

اصلا تکلیف جاودانگی با این نوار چندهزارکیلومتری عکس‌هایی که در سر ما یکی یکی می‌آیند و محو می‌شوند چه خواهد شد

عین روح سرخورده و مایوس و خسته‌ای خودم را از لای غوغای خیابان بیرون می‌آورم و جلوی دکان قصابی به چنار جاودانگی تکیه می‌دهم

فریم‌های نوار یکی یکی از جلوی چشمانم رژه می‌روند

دست می‌کنم توی سرم و عکس خاصی را بیرون می‌کشم

داشتیم با احمد و منوچهر و بهمن

به سنگ‌ها سکوت تعارف می‌کردیم که خورشیدخانم زنگ زد: احمد دوپاکت وینستون عقابی بگیر و شب هم زودتر برگرد

بهمن گفت پیش از آن که شب زودتر برگردی کمی برایمان فریاد شیری بخوان

باران نمی‌آمد

احمد کتاب فریاد را که باز کرد “ما در عکس زیر باران گم شده بودیم”

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: