UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پنج شعر از سارا سلماسی

پنج شعر از سارا سلماسی

 

۱.

«شب را گرفته از دهن ِ بچه مارها»*

شبتابِ تا به تا شده در لانه های چَشم

بارانِ شب ،عجین شده باخوشه های خشم

از آستین ِ تا شده تا خیسِ ریش و پشم

 

بُر خورده عکسِ گریه ی او در قمارها

برعکسِ آس ِ خورده به تصویر روبرو

برعکس ِانتزاعیِ صد باغِ توو به توو

درگیرِ دوزخیست که سوزیده تا گلو

 

عالیجناب !صفِ شکنِ تار و مارها

تعقیب کن، خیالِ شبت ، ردّ ِ پام را

پشتِ سرم بیا،بِکش از کوچه، «نا» م را

یا از تمام حنجره ها ، سرْ صدام را

 

از او شکسته ،بال و پرِ تُرد سارها

از مارهای خَر شده در کوچه -باغ ها

با سرب ها رسیده به بن بست ِ ماغ ها

وقتی که خون شتک زده بر روی طاق ها

 

شب را گرفته باز ، از آغوش ِ غارها

 با یک خدایِ سنگیِ خوابیده در غضب

 با یک خدایِ داغ که افتاده توی تب

 با یک خدایِ تا شده در نافلاتِ شب

 

از من وضو بگیر، به آیینِ خارها

وقتی که بینِ خون و جراحت شناختیم

هی سجده می روی سرِ قبری که ساختیم؟!

لعنت به جایِ مُهر ، به جایی که باختیم

 

عالیجناب، هی ؛ بِزَنم در فرارها

باروت معدنم ، تو مرا چال می کنی؟

سیگارِ روشنم، که تو پامال می‌کنی

من مُرده،  با کجای تنم، حال می کنی؟

 

شب را چشیده از دهنِ تلخ تارها

هر گوشه رقص ، شورشِ یاغی تبار ها

مرزی نمانده ، بینِ من و سربه دارها

 ———————

*شهرام میرزایی

 

۲.

‍ در بهت پوتین ها،میان جیغ باتومت

هی می کشی عطر تنم را توی آغوشت

 

موهای من بی روسری افتاده در مشتت

این بار هم می بازی و یادم فراموشت

 

 می بازی و می بازمت،این چندمین دست است؟

پا پس بکش از بازی بد نحس و تکراری

من ‌ برّه ات بودم که حالا گرگ لازم شد؟

از تو که می خواهد برایم چشم بگذاری؟

  

تا شهرزاد قصه ها محکوم اعدام است

شوریده با من کرده صدها قصه را از بَِر

 

بنشین برایت چشم هایم قصّه می بافند

این سرنوشت شوم را بازی نکن دیگر

 

 آهِ مونّث ها منم ،تو دردِ  در مردی

با من بیا فریاد شو حالا که همدردیم

وقتی خیابان ها،فقط، بی کس ترت کردند

بگذار راهِ رفته را تا خانه برگردیم

 

 آزادی ات را کول کن مامور معذورم

در می رویم از پشتِ بام کوچه ی بن بست

پوتینِ سرخت  را بیا برشانه ام بگذار

تا پلّه پلّه دامنی معراج در من هست

 

 خالی شده در بغض هایم گاز اشک آور

این رودهای  داغ را از صورتم بردار

یا سر بکش حجم مرا تا گرمِ بازوهات

یا سرب های داغ را در سینه ام بشمار

 

 ۳.

اعجاز خسته می شود از عجزم

از دست های  بسته و سیمانی

در من هنوز  کورهْ اُجاقی هست

تبخال های   یک تبِ طولانی

یعنی هنوز  شعله ورم، زخمم

با من بسوز  بَرّه ی قربانی

 

 سلّاخ ، دست بُرده  گلوها را

وقتی که نای معجزه  دیگر نیست

فریاد را زدیم و  کسی نشنید

با اینکه  گوشه گوشه  جهان کَر نیست

از من بگیر  لب به لبم  « إقرأ »

این جیغ را که  هیچ کس از بَر نیست

 

وقتی که  بَرّه های جهان خوابند

باید کجای خواب  نگهدارم-

ماشینِ انفجاریِ گیجم را ؟

معکوس،  در شمارشِ خودکارم

باید که  تکه تکه بیفتند از

این چشم های زخمی  و بیزارم

 

با کاسه ای که پُر شده از  صبرم

سر کرده ام ،  گذشته ام از طاقت

از من  ، نگیر وقتِ جهانم  را

از انهدام ،  رأسِ فلان ساعت

از عقده هام ،  یک تنه می زاید

روزی  هزار من ، دوقلو  وحشت

 

با من  هزار بَرّه ی قربانی است

«إقرأ»  که عصر ِ معجزه ها دور است:

– « تبّت یدا اَبی لَهَبٍ وَ  تَب »

انگشت هام،  ارّه و ساطور است

در روزگار ِ دوزخیِ *  تن ها

محمود با اَیازیِ ما جور است

 

«این قصه ، قصه نیست ،جنون ماست»*

 

تا  پابرهنه های ِ جهان لُختند

دنیا ، همیشه  دلهره می پوشد

بگذار داخلش  سرِ سگ باشد

دیگِ جهان  برام نمی جوشد

 ————————–

* ۱ روزگار دوزخی ایاز رمانی از رضا براهنی( محمود و ایاز شخصیت های رمان)

* ۲ سیدمهدی موسوی

 

 ۴.

در آرزوی گم شده، خرداد پُر غرور

من سال های شب شده، می بُردمَت به گور

 

از آرزوی هم زده با «کاشکی…»،«اگر…»

تا صرفِ چای سرد وخیالات بی شعور

 

وقتی تو نیستی، هیجانات تب زده

از جای جای قصّه ی مان ،می کند عبور

 

باور نمی کنم که تو «همْ قصّه »ی منی

تاصفحه های تازده را می کنم مرور

 

آن سال های مه زده در گنبد کبود

دلخوش به سایه بودم و یک خانه ی نمور

 

امّا تو آفتاب و به رسم جنوبی ات

در التهاب ممتد و با سینه ای جسور

 

هر بار، بچّگانه فقط در شلوغِ شهر

بی احتیاط و سرزده می بُردیَم به زور

 

اعلامِ پچ پچی که شدم گوشه ی خلیج

یک کوسه ی غریب که افتاده توی تور

 

یک کوسه، برخلاف قوانین ساحلی

مابین قصّه های تو خوابیده جفت و جور

 

ازطعمِ تندتر شده در مطبخِ زنان

تاطعمِ تلخِ تُف شده از غیرتِ ذکور

غیورش

افتادم از لبانِ بخیلانِ شهر و‌بعد

صد تکّه تکّه ،له شده در حالت بلور

در ماجرای ما نشده ذرّه ای صبور

این پا و مشت های به کوبیدنم غیور

 

در فصل های فاصله تا کی ببازمت؟

 

این حصرها، جدایی مارا بلد شدند

تا باورِ مرا ،به تو دیدند، سد شدند

حتی سکوت و پچ پچه هامان رصد شدند

فرصت نمی دهند که از نُو بسازمت

فرصت نمی دهند که از نُو بسازمت

فرصت نمی دهند که از نُو بسازمت

 

در شهرِقصّه، زیرِهمین گنبدِکبود

درفصلِ چشم های تو دیگر کسی نبود

  

۵.

با احترام به ابوتراب خسروی و داستانِ مرثیه ای برای ژاله و قاتلش

 

 کفِ اتاق زنی ،  رو به شاتی از ودکا

و مستْ، منجمد ِ چشم هاش ، از نزدیک

خطوطِ منقطع خون به برف ِ بازویش

عبور زخمی قو ، از مسیرِ یک شلیک

 

[ و نشر داغ خبر ، از بریده ی کیهان ]

 

به بیست و پنجم اردیبهشت ِ خون ریزش

برای بار چهارم به مرگ تن می داد

«زنی که آمدنش مثل ِ آی آمدنش»* ۱

به جیغ های درونِ تنش، دهن می داد

 

[ نفیرِ ضرب گلوله به سینه ی تهران ]

 

مرا به خلسه بچسپان به لب به لب از من

بچرخ روی تنم مستیِ  عجیبت را

نبند چشم مرا سرنوشتِ کور و کبود

بیا اراده نکن ، حکمِ توی جیبت را

 

[به عاشقانه ی قتلم خوش آمدی ستوان ]

 

میانِ بوسه ی آخر بیا درنگ کنیم

بیا که از تو بمیرم به شکل تازه تری

جنازه می شوَمَت  بین تخت دفنم کن

تو خاک باش  که زیرِ تنم به سر ببری

 

[ شعاع ِ نور ، تپانچه ، دو روح سرگردان]

 

تمام سهم من از قصّه ، کُشتنش بوده

زنی که بین خبرها ، گلوله را خورده

به لمسِ مویِ طلایی ، اجازه /«دستم کو؟»

بریده دست مرا ، تیزِ حکم تا خورده

 

[کسی که دست ندارد ، غرورِ  مرد جوان ]

 

بریز پنجره را سمت راه ِ ناممکن

تقاص سر بکِشد توی کوچه دادم را

نبند فکر مرا  با کلیدی از تقدیر

چطور  در ببَرم  جانِ اعتقادم را

 

[ پَر و پَر و پَر و پَر ، گوشه ،گوشه ی ایوان]

 

دو قویِ بال شده  در مسیر یک شلیک

یکی که زنده شده ، در  دوباره  جان داده

یکی که ریخته ، پر ،پر ،هوای پاییزاست

و تا همیشه  شده ، مرگ را  نشان داده

 

 [ کسی که دست ندارد ، بریده از …

#مرکب -حرکت۱.

.حسین منزوی

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: