UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

چند شعر از پیام فیلی

چند شعر از پیام فیلی

از واحه پدید آمد    شهزاده ی سنگستان 

با پیکر پیچیده    در گستره ی ایوان

با هلهله و غوغا    بر مرکب ابریشم     

از ابر فرود آمد   در قحطی تابستان

از شیوه به جان؛ بَربَر   از کَلّه ی خوش؛ قاجار 

از خوی و منش؛ تاتار   از قوسِ کمر؛ تُرکان

در خواب و خیال از ما    آدابِ ندانسته 

از سبقه ی ما جاهل    از تیره ی ما نادان 

با قامت ترسیده     با خوی هراسیده

از شوکتِ ما مبهوت    از شیوه ی ما حیران

در  قوس قمر؛ عقرب    با کوکبِ ما ناکوک

از سازش ما ناساز    از خیزش ما افتان

بر تخت و به تن بازی      در شیوه ی شب تازی

از قفلت ما سَرخوش     بَر قامتِ ما پیچان

لبخند مرا هر صبح     از شرق زمین دیده

تصویر مرا هر شب      در آینه سرگردان

 

ــ هان منجی ره نادان!   من سلسله ی هوشم 

من یکسره آیینه    تو یکتنه سنگستان

 

من قصدِ شدن دارم   سَرسلسله سالارم                    

تا یکسره بیدارم؛     مدهوشِ غزل نوشان

در نظم و سخن دانی    منظومه ی بیدادم 

از خیره سران هستم    از قوم شَباشوبان

همشهره ی آفاقم      در غایتِ گُم نامی                              

هم اسمِ اساطیرم     هم خونِ خداوندان

من میل جنون دارم     یک واهمه رگبارم

یک سیطره آزادم      در اوج قفس پویان

از وسوسه آشوبی     پیوسته به سر دارم

از عربده فریادی     در سینه برآشوبان

 

شهزاده ی ناممکن   ای وهم تماشایی  

بر مرکبِ ابریشم      برگرد به تابستان!

 

——————–

 

ای آینه در آینه حوای مکرر

اغوا شده گان را چه به اغوای مکرر

پیوسته پس آینه پیدا و پدیدى

اى وهم نیاسوده ى زیباى مکرر 

تکرار کنان روی لبت با همه ی یاس  

آن هوی سراسیمه و این های مکرر

بر خاطر آشفته خرامیدن خوابی  

بر خوی هراسیده تسلای مکرر

بر آمده از نیستی نسترن و باد

پیچیده به تن یکسره شولای مکرر

از پنجه ی شب می دری ام پیرهن از صبح

ای در پس اعصار زلیخای مکرر

آویخته از شانه ی عریان کبودت

پیراهن یکریز قباهای مکرر

آشفته سر از سلسله آیات تشنج

تنگ آمده از وحشت فتوای مکرر

ای روح هراسیده ز بهتان دمادم

اى از همه و هیچ مبراى مکرر

بر قامتِ دَر وقفه ی تاخیر و خیالی

بر پیکر دیوار تمنای مکرر

اى سلسله ى عصمت آواز اساطیر

ای بارقه ی گستره پیمای مکرر

ای قاعله در قاعله قطعیت بیداد

ای قافله تا قافله آوای مکرر

با تو سر بد هرزگی و عربده دارد

این “بیوه ی بد قحبه” ی نازای مکرر

از شوکت آشوب تو در واحه شتک زد

این جاری پیوسته به مینای مکرر

می بینمت از دور در آفاق معلق

با ظاهر مخدوش… سراپاى مکرر

بازوت دو پیچک هوس پیچش و آغوش

لب هات دو آیینه معمای مکرر

در گستره ی وهم مراعات خیالی  

در یکسره ی زخم مداوای مکرر 

این “پِت پِت رنجور” شب از ریشه برآشفت

این شهر هدر رفت به غوغاى مکرر

در ورطه ی آغوش تو پل میزنم از شوق

از این شب بی وقفه به فردای مکرر

 

هر صبح در این آینه مبهوت تماشاست 

این آینه در آینه حوّاى مکرر

—————————-

 

تا تو به قصه آمدی    من عاشقانه تر شدم

قصیده از خودِ تو بود    ترانه خوان اگر شدم

تا تو به دست آمدی   نعره ی شادمانه را

دهانِ برگشاده ای  ز پای تا به سر شدم

چه خوب درس می دهی      نقاطِ دُکمه هات را

تمام درّه هاش را   یکی یکی زِ بَر شدم

نیامدی که تا سحر    پشت به سایه ام زدم

چنان چو چشم خیره ای    سفید رو به در شدم

سینه کشان کوه را    دست به جاودان زدم

بعد به قصدِ هر ستون    تیشه شدم، تبر شدم

وقتِ سکوتِ رودکی     روی به مولیان زدم

ز مولوی به این طرف    شمس شدم، قمر شدم

حافظِ خواب برده را    تمام شب قدم زدم

بعد دَرِ میکده ای     ملائک سحر شدم

سپاهیان هرزه را   تیغ کشیدم از دو دست

بعد به رسم این دیار    خون شدم و هدر شدم

 

چه بود این خطای سَهو؟    برای سالیانِ سال

تو از قصیده سوختی    من از ترانه تَر شدم…

 

————————-

 

برای شاهدخت لیلا پهلوی

 

لیلا سراپا خانم، اِی    سَروِ خرامان خوی ما!

پا تا به سر پروانه ای   در آتش جادوی ما

غوغا به دامن کرده ای    اما به لب ها ساکتی

در چشم چندین غربتی   از بیشمار آهوی ما

خواب آورِ خاموشِ ما!    ای فخرِ عصمت پوشِ ما!

ای صد هزاران حلقه در    خواباپَریشان موی ما

شهزادِ بالا از بلا!  لیلای در خود مبتلا!

از خیمه ها تن می کشی    مجنون به مجنون سوی ما

لیلا هزاران خاطره!  شاداپَری رویانِ ما!

در روی تو مهرِ برین   خُبث و غضب در روی ما

شاها مشوش خوابگان!    ای غرقِ در گردابه گان!

رَدِ سلامت می کند    قوم ملامت گوی ما

 

ای شاهِ شَهرآوارگان!  “شهراپَریشاندختگان!”

چندین به ساغر خورده ای   زهرابه از مینوی ما

 

لیلا شهادختِ خدا!  شَه پیشه ی بی ادعا!

از بغض اگر برتافتی،    آتش بزن در جوی ما

لیلا وشا! شیرین وشی    مغرور و پاک و سرکشی

در سینه گرمِ آتشی    در سَر به خشم از خوی ما

لیلا ببَخشامان به هم   از ما جنون رَم می کند

سینا تَیَمُم می کند   در نیلِ شاهان شوی ما

افتاده ما را تا ابد    پا در رکاب گم شدن

دستی به تاراج از ازل    پیچیده در گیسوی ما

دَر سَعدِ نا آبادِ ما     از آن شهنشه خنده ها 

دیگر نمی آید صدا    از بام تو در کوی ما

 

خاتون شمشادان به قد!    بانوسُخن دانا بلند!

در پای تو شن ریزه ایم   دریا بفرما روی ما…

 

———————–

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

اخوان ثالث

بیا ره توشه برداریم    سری در راه بگذاریم

بیا تا نردبان ها را    قدم بر ماه بگذاریم

رها کن شکوه هایت را   از آغازِ جنون ما

بیا تا پیرهن بر باد   قدم در چاه بگذاریم

نگو از شوقِ برگشتن   سَوادِ راه ناپیداست

بیا تنها بر این قبله   دو رکعت آه بگذاریم

بیا تا بر سَرِ داریم    نقاب از چهره برداریم

به جای کفش ها پرواز   دَمِ درگاه بگذاریم    

سیاهِ خانه هامان را    نزن بر فرقِ تقویمم 

سراسر سبز و آبادیم   تبر هر گاه بگذاریم

نده از مصریان بر باد   تمامِ برگ هاشان را

بیا این برگ آخر را برای شاه بگذاریم

 

بیا ره توشه از خون کن   به کارون می برم ما را

بیا تا آب برداریم   قدم در راه بگذاریم!…

——————–

 

آه اگر این خبر خوب به باران نرسد

آه اگر باد به ترفند خدایان نرسد

این همه قرن دماوند دماوندِ شریف

حلیه ای بود که باران به بیابان نرسد

آه اگر گاه گداری پس این تنهایی

بوی پیراهنت از غربت کنعان نرسد

می توان گفت در آیینه تماشا داریم

اگر این خاطره ی تلخ به نسیان نرسد

باغ هامان برهوت اند اگر تنها… آه

اگر این سَروِ سَراسام به سامان نرسد

تو اگر معجزه ای هست تو را کاری کن

پای آن فاحشه ی پیر به تهران نرسد

اگرم نیمه جنونی ست به سر، آگاهم

مصلحت نیست در این ورطه به عصیان نرسد

 

روی این مسئله ی عشق کمی مکث کنیم

مکث کن تا ابدالدهر به پایان نرسد…

 

 

 

 

 

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: