Advertisement

Select Page

سوگوارِ عفتِ لکه‌دار شده‌ی همه‌ی خیابان‌های این سرزمینم

سوگوارِ عفتِ لکه‌دار شده‌ی همه‌ی خیابان‌های این سرزمینم

سینه‌ام سنگین است. خیلی سنگین. انگار هزار آدم بر روی مساحت اندک آن راه رفته، دویده و هی سقوط کرده‌اند.
دو روز پیش سر شلوغ ترین چهارراه زنجان و زیر برف آرام وسط آذرماه، زنی در مقابلم به زمین افتاد. نه اینکه لیز بخورد یا تصادف کند. نه! همانطور ایستاده افتاد و زیر چادرسیاه کهنه‌اش مچاله شد.
دویدم به سمت‌اش. شصت ساله یا بیشتر بود با موهای سفید از زیر روسری بیرون آمده و رنگی بسیار پریده. لباس‌هایش مندرس و خسته، گلهای ریز بی‌رمقی داشت و یک‌جای چادرش انگار کمی سوخته بود. چادرش را که کنار زدم، دلم لرزید. بی پناه به نظر می‌رسید، اما دستم که به خاطر کمک به سمتش دراز کردم را پس زد.
غرورش را انگار آن افتادن نابهنگام شکسته باشد. فقط گفت ببخشید سرم یک‌هو گیج رفت. انگار برای افتادن نابهنگام روی آسفالت‌های خیس باید عذرخواهی کند. خیال می‌کرد عفت خیابان را لکه دار کرده است. بعد با همان صدای خسته گفت: ببینید پیشانی‌ام زخم شده؟ سرم را جلو بردم. زخم نبود اما چشم‌هایش خیس خیس بود و یک حوض کوچک بی‌رنگ از اشک، آنجا توی آن حفره‌ی خالی، دور خودش می‌چرخید. نگاهم، نگاهش را در سینه فشرد و نوازشش کرد. هیچکدام حرفی نزدیم. حرفی نداشتیم. نگاه خیس‌اش را به دندان کشید و رفت.
حالا چندروزست آن افتادن عجیب و نگاه خیس از جلوی چشمانم پاک نمی‌شود. شاید چون چیزی ما را با هم پیوند می‌داد که نوشتنی یا گفتنی نیست. شاید چون چیزی عمیق اما ناشناخته در اعماق هردوی ما شکسته بود. شاید چون این‌روزها، راحت و زیاد گریه‌ام می‌گیرد و دیگر پروای آشنا و غریبه ندارم. شاید چون می‌توانستم بنشینم کنار آن زن چادر به سر و برای عفت لکه‌دار شده‌ی همه‌ی خیابان‌های این سرزمین سوگواری کنم.
روزها آرام‌ترم. نامه‌های اداری، اقساط بانکی، و صدای تلفن‌ها، حواسم را پرت می‌کند. اما شب که می‌شود، آدم‌ها هجوم می‌آورند اینجا، مردها و زن‌ها، غریبه و آشنا، می‌چسبند به پوست سینه‌ام و اتاقم مثل هیئت‌های سینه‌زنی شلوغ می‌شود و صدای همهمه‌ها، زنجیرها، زنجموره‌ها می‌‌پیچد، صدای دویدن‌ها و آمد و رفتن‌ها، بعد یکی یکی می‌افتند، همانطور ایستاده، نه مثل برگ‌های درخت رقصان، بلکه مثل همان زن میانسال در وسط شلوغ‌ترین چهارراه زنجان می‌افتند، بعد چشم‌هایشان پر از آب می‌شود، تن شان آب می‌شود و به آرامی از لابلای استخوان‌های نازک جناغ سینه، در من سقوط می‌کنند و راه نفس را می‌بندند. دکتر برای نفس‌تنگی‌های شبانه‌ام سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد اما دارویی نمی‌دهد. با همان صدای سرد بی‌روح می‌گوید کاری‌اش نمی‌توان کرد .
دلم پر بودگی می‌خواهد. پرها سبک هستند. آرام و رها و عین خیالشان نیست که از تن پرنده‌ای جدا شده‌اند. مادربزرگم بالش‌هایش را از پر درست می‌کرد. تویشان را هزار پر می‌چپاند تا حسابی سنگین شوند و بعد با کوک‌های ریزی سرشان را می‌دوخت. از آنها بیزار بودم. شب‌ها‌یی که می‌ماندم خانه‌شان، روی آن بالش‌ها خوابم نمی‌برد. از بس تا صبح صدای هزار پرنده را می‌شنیدم که با هم، دسته جمعی و یک‌صدا داخل بالش‌ها گریه می‌کردند. جایشان تنگ بود. این‌روزها همه‌اش یاد آن بالش‌ها می‌افتم. یاد گریه‌‌‌ی پرنده‌ها.
سینه‌ام سنگین است. خیلی سنگین. به گمانم باید یک‌بار به جای تمام پرهای حبس شده در بالش‌ها و پرنده‌های لاغر سوگواری کنم، آنوقت شاید کمی آرام‌تر شوم، سبک‌تر و رهاتر… بله رهاتر…

[برگرفته از صفحه فیسبوک نویسنده]

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights