Advertisement

Select Page

فاشیسم سال‌هاست که بیخ گوش ما نه، بلکه در ما نفس می‌کشد…

فاشیسم سال‌هاست که بیخ گوش ما نه، بلکه در ما نفس می‌کشد…

صدایش می‌زدند احمد افغانی. نه احمد آقا یا احمد جان یا احمد خالی. هیچ‌کدام. انگار پرچم کشور کسی را از اسمش آویزان کرده باشند. در اتاقی کوچک و نمور، در انتهای پارکینگ تاریکی در پاساژی خلوت، زندگی می کرد.

قبل آنکه از جنگ یا بیکاری به اینجا کوچ کند، درس‌اش را در آنجا تمام کرده بود. خودش را هم همین‌طور. همه‌ی خودش را پشت مرزها تمام کرده بود تا بتواند اینجا دوام بیاورد. بچه‌هایش آنجا بودند، دوستانش و همه‌ی خاطرات و رویاها و لحظه‌هایش هم. مگر اینها را از آدمی بگیری چه می‌ماند جز مشتی پوست و استخوان لاغر که راه می رود، کار می‌کند، می‌خوابد اما زنده نیست. اینها را بعدها فهمیدم .
پدرم معلم بود اما در آن پاساژ متروک، مغازه‌ای کوچک اجاره کرده بود برای روزهای بازنشستگی‌اش. گاهی لباس‌های کهنه‌ی ته کمدها را برایش می‌برد، گاهی بشقابی از غذای دست‌پخت مادرم، گاهی شیشه‌ای مربای خانگی، گاهی هم روزنامه و کتاب. گاهی هم گپ‌های کوتاه مردانه‌ای داشتند.

بزرگتر که شدم، فهمیدم که حرف‌های مشابهی، دردهای مشترکی و شرم‌های یکسانی آنها را بهم وصل می‌کرد. به خاطر همان‌ها بود که پدرم پیوندهای طبقاتی پنهان‌اش را با او یافته بود، همانطور که شاخه‌های یک درخت همدیگر را می یابند در باد.

شستن دستشویی‌ها، پادویی آدم‌ها، کارهای بانکی و حتی خرید نان‌های دم افطار و خلاصه هرکاری را که به قول آقای اکبری صاحب پاساژ، حق امثال او بود، با حقوق ناچیزی انجام می‌داد. جوان بود اما با چهره‌ای پرچروک و شکسته. مثل اکثر مردهای هم‌وطن‌اش، در جوانی پیر شده و در پیری خشکیده بود. برای همین علیرغم آوارگی بزرگش، مردی تسلیم شده به نظر می‌رسید.‌ تسلیم به چه؟ به آن سهم ناچیز از زندگی، به آن اتاق کوچک، به آن پرچم که از اسمش آویزان بود و یا بهتر است بگویم به همه‌ی تحقیرها، غیاب‌ها، فقدان‌ها و حتی به کمک‌های کوچک پدرم. بعدها یک‌جور نجیبی و مظلومیت آزاردهنده و نابخشودنی را در او به یاد می‌آوردم. مثل آدم‌هایی که تن شان را در آخرین لحظه‌ی اعدام، به علامت استیصال منقبض می‌کنند، جمع شده و خودش را سپرده بود به چیزی که انگار تمامی نداشت. به چیزی بزرگتر از شب‌های دلگیر آن پاساژ متروک و یا حلقه‌های دود سیگاری که به آرامی در دیوارهای مرمری و سرد پارکینگ فرو می کرد. به چیزی شبیه تقدیر لعنتی.

گاهی بعد از مدرسه میرفتم آنجا. تنها لحظاتی که عضلات استخوانی چهره‌اش به لبخند باز می‌شد و آب‌نبات‌های کوچک رنگی، آن دست‌های خاکستری بزرگ را کمی زندگی می‌بخشید. به پدرم گفته بود خانم جان را که می بینم، یاد دخترم بانو می‌افتم، دلم پر می‌کشد برایش. بعد هی پک زده بود به سیگارها، تند و تند.

با اینهمه از او می ترسیدم. صدای آقای اکبری در گوشم مانده بود که می‌گفت به چهره‌ی مظلومش دلتان نسوزد. همه شان مثل همند. مهاجرهای نمک نشناس و در ته جیب شان هم یک تیغ تیز پنهان است برای بریدن سر بچه‌ها. بعد هم با بیزاری چروکیده و کهنه‌ای از لای دندان‌های زردش گفته بود: پدرسوخته‌ها.

آن لحظه را بعدها همیشه در یاد داشتم. آن نفرت منجمد تیز را که با هیچ آتشی آب نمی‌شد. پدرش را می‌دیدم که می‌سوزد، پدر احمد را، خودش را و حتی پسرانش را که همچون میراثی شوم، بی‌صدا و بی‌اعتراض می‌سوختند. نعره نمی‌زدند، نمی‌دویدند و حتی دست‌هایشان را مثل مشت در هوا تکان نمی‌دادند. سوخته بودند. دود می‌پیچید آنجا. احمد مدام سرفه می‌کرد. سرفه‌های خشک.

یک روز عصر اما همه شان ریختند آنجا، همه‌ی مغازه دارها و مأمورها. جلوی آن اتاقک کوچک ته پارکینگ و احمد افغانی را کشان کشان بردند. من هم آنجا بودم، با همین چشم‌هایم دیدم و به قول فروغ کور شوم اگر دروغ بگویم. پدرم می خواست آرامشان کند اما زورش نمی‌رسید.‌

آقای اکبری جلوتر از همه ایستاده بود و داد می‌زد که دزدی از مغازه‌ها کار خود پدرسوخته‌ش هست. دهانش را باز کرده بود به دشنام. آن دهان را که به قول پدرم همیشه بوی گند میداد از بس عفونت مانده در زیر دندان‌هایش، مزمن و ماندگار شده بود. کلماتش مثل چرکی کهنه می‌ریخت آن‌جا‌. رکیک و بودار.

احمد افغانی اما در تمام مدت ساکت بود. حتی وقتی آقای اکبری یقه‌اش را چسبید و توی چشم‌هایش گفت: گورتان را از این مملکت گم کنید حرامزاده‌ها، بازهم چیزی نگفت. می‌توانست دستهایش را بلند کند و بکوبد بر دهان او که همیشه بوی گند می‌داد، اما نکوبید و دست‌ها هم همانطور شل و بی‌رمق افتاده بودند آنجا، از سرشانه‌ها. چرا اعتراض نکرد؟ چرا داد نزد؟ هزار چرا مثل گوشواره‌های سرخ، آویزان ماندند آنجا، به گوش‌های کوچک هشت سالگی‌ام.

چند هفته بعد دزد مغازه‌ها را پیدا کردند. گفتند کار برادر کوچک آقای اکبری بوده. چه فرقی می‌کرد؟ احمد برگشت اما دیگر با کسی حرف نمی‌زد. انگار با همه‌ی دنیا قهر کرده باشد. مرا هم نگاه نمی‌کرد. مغازه‌دارها با جعبه‌ی شیرینی و سلام و صلوات و مقداری پول، رفته بودند به دلجویی، اما ردشان کرده بود.

به پدرم گفته بود می‌خواهد برگردد افغانستان. گفته بود فکر سرایدار جدید باشید برای امانتی‌هایتان. گفته بود همانجا می‌گردد دنبال تکه نانی برای بچه‌هایش. اما از کتک‌ها و فحش‌ها و دستبندها چیزی نگفته بود. فقط در جواب اشاره‌ی پدرم به آن‌روز تلخ، سرش را انداخته بود پایین و گفته بود که جلوی خانم جان خیلی شرمم شد و سیگارش را محکم‌تر پک زده بود. پدرم هم دیده بود که داشته گریه می‌کرده و شاید هم نمی‌کرده و اصلا دیگر چه فرقی می‌کرد.

بعد از رفتنش، مردها شیشه‌های خالی نوشابه و گونی نان‌های خشکش را بیرون ریختند و یک عکس هم لابلای خرت و پرت هایش پیدا کردند که در آن، احمد افغانی دختر بچه‌ی هشت ساله‌ای را روی زانویش نشانده بود و به همراه سه پسر کوچکتر که توی عکس مات افتاده بودند، لبخند می زد. کنار عکس، پرچم کوچکی هم بوده که از لبه‌ی اسمی خط خورده معلق مانده بود آنجا، خشک و بی‌حرکت. عکس را همراه سایر زباله‌ها و کابوس‌های جامانده‌ی او دور انداختند و حتی پرچم را اما احمد ماند اینجا، در من، درکلماتم و در شرمی که سال‌هاست هربار به شکلی تکرار می‌شود.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights