Advertisement

Select Page

از لاهیجی تا لیالستانی؛ کندوکاوی در شعر شماری از شاعران لاهیجانی

از لاهیجی تا لیالستانی؛ کندوکاوی در شعر شماری از شاعران لاهیجانی

 

بنای یادبود حزین لاهیجی در لاهیجان


شفیعی کدکنی (م. سرشک) ۲۲ ساله‌ بود و جوان، که یادداشت تاریخی خود را نیمه‌ی دوم سال ۱۳۴۰ در روزنامه‌ی خراسان با عنوان “سرقت ادبی استاد کاظم غواص! بیچاره حزین لاهیجی” منتشر کرد. چاپ این یادادشت گذشته از گرفتن مچ یک سارق ادبی به نام کاظم غواص که اشعار حزین لاهیجی را به نام خودش منتشر می‌کرد و بیرون کشیدن دیوان هزار صفحه‌ای حزین از غبارگرفتگی تاریخ، یک منفعت خاص و ویژه هم برای جماعت لاهیجانی اهل ادب و شور و شرر‌ داشت و آن هم سر زبان افتادن نام یک شاعر استخوان‌دار و بزرگ در جمع شاعران پسونددار نام “لاهیجی” بود و پز دادن جماعت اشاره رفته به نام حزین لاهیجی از سایه بر آمده و در هرم آفتاب بر نشسته که چند سر و گردن از دیگر همشهری‌های مطرح شده‌اش در وادی شعر و شاعری بالاتر می‌نمود. نکته‌ی ظریف هم آن‌که این بار حس می‌شد پسوند “لاهیجی” سخت برازنده‌‌ی قد و قامت این شاعر است. هر چند که حزین بیشتر ایام عمر و حضورش در وادی ادب و معارف را در هند و بلاد دیگر گذرانده بود؛ اما خصوصیات طبیعت‌گرایانه‌ی شعر او در همراهی با نازک‌طبعی و در استفاده کردن از آرایه‌های بدیع ادبی و تن دادن به صور خیال یکه با جنبه‌های اغراق‌بخشی پدیده‌ها به گونه‌ای بود که حزین را برای طبع لطیف لاهیجانی‌ها دوست داشتنی‌تر می‌کرد. مخلص کلام این‌که با اقدام شفیعی کدکنی نام حزین لاهیجی در کنار اسامی بزرگانی چون عبدالرزاق فیاض لاهیجی و اسیری لاهیجی و چند شاعر دیگر که از دیر باز با پسوند “لاهیجی” دلربایی می‌کردند، قرار گرفته و به خلوت اهل بخیه و ادب شهر راه باز کرده بود و از این رهگذر شعر حزین که با سبک هندی جمع‌خوردگی داشت حلاوت خاصی را به ذهن و زبان اهالی خوش‌ذوق لاهیجانی‌ دنبال شعر و شاعری می‌‌‌داد و به آن‌ها نیش می‌زد تا نوشی به کام ریزند. این شهد شعری بالاخص وقت “صحرا مجی” بسامد بالایی داشت. این قدم زدن در صحرا از محل باغ ملی شهر شروع می‌شد و از کناره‌ی استخر عبور می‌کرد و می‌رسید تا دامنه‌ی شیطان کوه.     

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد / در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله / در خون نشسته باشیم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد / شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

از منظری دیگر همین شعرِ مطرح حزین با واژه‌ها و ترکیبات “اسیر”، ” در خون نشسته”، “صدای تیشه”، “تیغ حسرت”، “بر باد رفته” و …  کار خود را به نیکوترین وجه انجام داده‌ و آن داغ یکه و فردی نهان در شعر را جمع می‌زند به مصیبت‌های قومی برآمده و در یک وحدت ارگانیک شعری خود را بر دایره می‌ریزد تا برای جماعت چکش‌خورده‌ی تاریخی شهر لاهیجان معنامندی خود را عریان ساخته و آن‌ها را ببرد تا دور دستان و برساند به نیاکان‌شان که مزدکیان آواره و گریخته از عدل نوشیروان؟! بودند و باز با یک جمع و تفریق زبیایی‌شناسانه در عبور از حد واسط‌هایی چون قیام غریب‌شاه گیلانی و مبارزات خان احمد‌خان و … بیاورد تا به نزدیکترها و پیوند بزند به زندگی سیاسی و مرگ دکتر حشمت جنگلی و مجاهدان مشروطیت.

انگار با همین ورز دادن‌های طبایع و پروردن ذهن و زبان و وسعت بخشیدن به تخیل و بودن با شعر و شاعران بود که “صحرا مجی” در بین لاهیجانی‌ها به رسم و رسوم بدل شده بود و جماعت در ساعاتی از عصر خود را در دامن صحرا و دشت و بعد تالاب و کوه و جنگل رها می‌کردند و هر کدام یک “لاهیجی” می‌شدند برای پرورش طبع خود.

از منظر ثبت این عادت مرسوم به “صحرا مجی” … می‌توان طبع موزون و مقفی شاعری به نام کیومرث سپهر را کاوید که از قضا او هم شیفته‌ی آن پسوند جادویی “لاهیجی” به دنبال نام خود بود. این شاعر لاهیجانی دهه‌ی سی و چهل در نظر بازی با حافظ، بیتی مشاطه‌گرایانه دارد که در آن بیت به تاسی از لسان‌الغیب حافظ دوخت و دوز موردی خود را در شعر و شاعری به انجام می‌رساند و با نظر دوختن به آن “بود”ی که نابغه‌ی شعر و شاعری جهان تبدیل به “شد” در بیت معروف خواجه کرمانی “بر سر تربت ما چون گذری همت خواه …” می‌کند، درس توامان تضمین و قاپیدن را یکجا فرا می‌گیرد و با دستمایه قرار دادن بیت حافظ شیرازی: “آب رکنی و این باد خوش نسیم / عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است” به این بیت لاهیجانی شده می‌رسد:

صحرا و کوه و میرشهید و استخر آب / عیبش مزن که خال لب هفت کشور است

حضور چهار مکان طبیعی و تاریخی در این بیت که به زعم شاعر مبرا از هر گونه عیب هستند ما را به آن هدف سرایش با ارجاعات بیرونی نزدیک می‌کند و این‌که اماکن اشاره رفته چقدر بین اهالی شهر مطلوب و موجه بودند تا ثبت بیرونی و “امر واقعی” به جای “امرممکن” و رجعت به درون در کار شاعر برجسته شده و سر انجام بگیرد. البته پیش‌تر از او این نیما بود که در همان دوران سکونت خودش در لاهیجان شرح مفصلی از طبیعت بکر و رویایی شهر و اخلاقیات مردم ناحیه در نامه‌های خود به دست داده بود. او در یکی از نامه‌ها اشاره‌ای به آن عادت شکل گرفته در میان مردم داشت و این‌که این قدم زدن‌های عصر برای مردم شهر مبدل به یک نوع فریضه شده است. او نوشته بود که در بیشتر ایام سال به وقت عصر اهالی شهر با تشکیل دسته‌جات چند نفره در صحرا قدم می‌زنند و به سمت جنگل پیش می‌روند تا از کناره‌های استخر (تالاب) خود را به دامنه‌ی کوه برسانند و بعد دوباره همان مسیر رفت را با همان ترکیب دسته‌جات برمی‌گردند.

این بیان نیما یوشیج پدر شعر مدرن ایران که حکایت از غور و دقت در زندگی مردم لاهیجان و آن دوره دارد و در نامه‌های او به سال ۱۳۰۸ آمده است، یک جنبه‌ی راهبردی برای چندین و چند شاعر لاهیجانی “پسین” در موقعیت “پسر” فراهم آورده است تا بعدها به تعبیر هارولد بلوم منتقد و روانشناس بزرگ آمریکایی با مقوله “بد خوانی” سرایش خود را انجام دهند و در “اضطراب تاثیر” از جانب شاعر “پیشین” در مقام “پدر” قرار گیرند و آن طبیعت موجود و منش اجتماعی مردمان را دست نمایه‌ی شعرهای خود قرار داده و با ارجاعات شعری و دقایق مربوط به صحرا، کوه ، استخر و … شاعرانگی خود را پیش ببرند.

زنده یاد علیرضا کریم لاهیجی که جنبه‌ی غنایی شعر او نسبت به دیگر شاعران لاهیجانی چربش بیشتری دارد بهره‌ی زیادی را از این فضای موجود برده است. او در پاره‌ای از شعرهای خود از گردش‌های عصر در صحرا و دامنه‌یی کوه سخن می‌گوید و با صورت اجتماعی دادن به شعرها، یاد و خاطراتی را برجسته می‌سازد که از “غیاب” بر می‌خیزد. نیما یوشیج معلم در مقام شاعر از پسند خودش هم که قدم زدن در کنار آب‌بندان (استخر) و تپه (شیطان کوه) است و از طی طریق خود از سمت کوه و جنگل به محله‌ی “شیخانه ور” که در روایتی مقبره‌ی شیخ زاهد گیلانی را در خود دارد در نامه‌ای که به رسام ارژنگی نوشته سخن به میان می‌آورد. این شیخانه ور را داشته باشیم و به سکونت‌گاه و خانه‌ی مستاجری نیما بپردازیم. نیمای همیشه مقروض زمانی که در محله‌ی خمی کلایه (خمیرکلایه) ساکن بوده است نامه‌ای هم برای مواجبی گرفتن به مادرش نوشته بود و التماس دعا داشت که در ردگیری متوجه می‌شویم که آن خانه‌ تعلق به یکی از متمولین شهری داشته است و با طنز نیما در “نامه‌ها” می‌یابیم که بر سر در خانه “انا الموجود ما طلبی به جدت” نوشته شده بود که معنای آن را هم نیما با طنازی به دست می‌دهد یعنی “من موجود هستم به طلب مرا پس پیدا می‌کنی مرا”. اکنون پس از گذشت نه دهه هم می‌توان از همان کوچه‌ی محل سکونت نیما به محله‌ی مجاور آن رسید که محله غریب آباد لاهیجان است و به قیام غریب شاه گیلانی نسب می‌برد و در این محله‌ی اخیر است که قریب به دو دهه بعد شاعری به نام محمد امینی (م. راما) متولد می‌شود که او هم در اوایل کار شاعری خود سخت علاقمند به همان پسوند “لاهیجی” می‌شود و گویی برای او گریز از جادوی پسوند مشکل می‌نمود و این را از امضاهای او می‌توان دریافت. البته نیما هم به این پسوند سنجاق شده به شاعران لاهیجانی که بخشی از حیات شاعرانه شهر را بر می‌سازد، اشاره‌ دارد. او در یکی از نامه‌هایش به میرزا محمود محوی از شعرای بابل (بار فروش) مطرح می‌کند که اخیرا دفتری به دست او رسیده است از فردی که صاحب آن جُنگ یا دفتر است و آن فرد “سید احمد لاهیجی” نام دارد. نیما مرتبت او را در مقام شاعری بسیار کمتر از فیاض لاهیجی بر می‌شمارد و …

اگر در شعرهای محمد امینی طبیعت لاهیجان و مظاهر آن کوه و صحرا و … با پیله‌ی ابریشم و طعم برنج و چای گره می‌خورد و درد و آلام زحمتکشان بر دایره ریخته می‌شود تا شعرش را ورد زبان عام و خاص کند و محمد امینی لاهیجی را به عنوان شاعرــ مبارز بر ارج ‌‌نشاند، در همان سال‌ها آنسوتر و رو به شرق محله‌ی غریب آباد و پشت درب شمالی گمرکات چای لاهیجان یک دبیر ریاضی شاعر پیشه با موی پرپشت فر و صورتی سیاه چرده روی مهتابی مشرف به خیابان خانه‌ی استیجاری خود روی صندلی لهستانی دور میز چوبی می‌نشست و با پیپی بر گوشه‌ی لب سگ خود را نوازش می‌کرد و با این افه‌های منحصر به فردش جماعت در حال گذر از معبر را شیفته‌ی خود می‌کرد. گذشته از چند فرد و دبیر که رفیق گرمابه و گلستان این شاعر بودند و غالبا دور همان میز چوبی بر صندلی‌های لهستانی برای گپ و گفت روشنفکرمابانه و بی‌اعتنا به حوادث سیاسی و سرنوشت‌ساز می‌نشستند،  تعدادی دانش‌آموز هم جذب او (بیژن نجدی) شده بودند که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به راحا محمد سینا (احمد میراحسان) اشاره داشت. چند تای دیگر که نگارنده‌ی متن هم در بین‌شان حضور داشت هیچ‌‌کدام به موقعیت میراحسان در آن‌ سال‌ها نرسیدند. بیژن نجدی به سبب اینکه متولد خاش و از والدین رشتی بود هیچ‌گاه پسوند لاهیجی را برای خود میزان نکرد و همچنان پسر سروان نجدی از افسران قیام خراسان ماند؛ اما چنان با طبیعت لاهیجان اخت شد و تحث تاثیر شعرهای هوشنگ بادیه نشین شاعر گیلانی و محمد امینی لاهیجی شعرهایش را با همان کوه و صحرا و استخر پیوند زد که برای کمتر کسی در لاهیجانی بودن او جای تردید باقی گذاشت و دست آخر هم خودش را به شیخانه ور رساند و در گورستان نزدیک به بقعه‌ی منسوب به شیخ زاهد آرام گرفت. همان شیخانه ور که نیما از کنار استخر تا آنجا قدم می‌زد و “لاهیجی”ها را بر می‌شمرد. همان شیخانه ور که در دامنه‌ی کوه قرار دارد و یک محله هم در مجاورتش دارد که لیالستان می‌نامند که این محله‌ی لیالستان درست در دشت روبروی شیخانه ور بر سر جاده لاهیجان به لنگرود واقع شده است و با مرغوبیت محصول چای خودش را به لاهیجان پیوند می‌زند و همین محله است که با یک طبیعت بی‌نظیر شاعر مورد بحث این متن را در دامان خود پرورانده است.

محسن بافکر لیالستانی فرزند لیالستان بر خلاف شاعران پیشین به دنبال پسوند لاهیجی نرفت و همه چیز را در “لیالستانی” بودن ریخت تا خود را از این طریق در داخل “لاهیجی” معنا کند. با محسن بافکر دو شاعر دیگر هم در کنار او، خودشان را عرضه کردند که این سه نفر در دوران قبل از انقلاب به سه تفنگدار شناخته می‌شدند. یکی‌شان علی صبوری که از کوچک ده محله‌ی مجاور لیالستان بود و همان وسوسه‌ی پسوند لاهیجی را داشت و دیگری حسین وثوقی که از رودبنه لاهیجان آمده بود و پسوند رودبنه به دنبال اسمش آمد. این سه نفر شعر گفتن به زبان فارسی و معیار را هم‌زمان با گیلکی‌سرایی شروع کردند و در این مسیر به محمد امینی و علیرضا کریم تاسی کردند. روزنامه‌ی محلی پیام ملی به مدیریت غمگسار در آن‌زمان پذیرای شعر شاعران جوان بود و برنامه‌ی گیلکی رادیو گیلان هم به آنها کمک کرد و در خواندن شعرهاشان، بالاخص برای وثوقی سنگ تمام گذاشت؛ اما یک موهبت دیگر برای محسن بافکر وجود داشت و آن حضور یک مدیر دبیرستان اهل فضل و ادب و سیاست بود. کنارسری (نوری کیافر) مدیر مدرسه‌ی ایرانشهر به همان‌گونه که با محمد امینی بنای رفاقت و دوستی را گذاشت در مورد بافکر هم کوتاهی نکرد و برای او منشای خیر شد. حضور محسن بافکر در دانشگاه فردوسی مشهد هم برای او برکات داشت و در همان جا بود که با رضا افضلی شاعر مشهدی آشنا و از طریق او پایش به محافل ادبی باز شد و پاتوق کافه (قهوه‌خانه) داش آقا و جلسات شعرخوانی چهارشنبه‌ها به محسن جوان مدد رساند. محسن بافکر در حین تحصیل در رشته‌ی تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد به سیاست هم پیچید و شرح ملاقات خود در زندان با محمد امینی را در جاهایی به دست داده است که آن خاطرات پر از شیفتگی او به محمد است. او به محمد امینی از دو جنبه توجه دارد، یکی شعر و شاعری او که به مذاق محسن خوش می‌نشست و دیگری سیاست‌ورزی محمد و آبشخور فکری او که برای محسن جاذبه داشت. بیهوده نیست که محسن برای اولین کتاب خود که بعد از انقلاب در سال ۱۳۵۸ منتشر می‌کند عنوان “در متن پر تحرک تاریخ” را برمی‌گزیند که یک شریان سرخ شعرهای کتاب را به هم پیوند می‌دهد و دفتر شعر پر از ارجاعات بیرونی است و سخت وفادار به اجتماع و سیاست.

محسن بافکر لیالستانی به سبب سکونت در محله‌ای که سر جاده‌ی لاهیجان به لنگرود قرار داشت با اهالی شعر و ادب لنگرود هم رفاقت داشت؛ اما حضور او در بین لاهیجانی‌ها مشهود‌تر بود. ما که از اهالی شور و شرر بودیم در روزهای منتهی به انقلاب یک پاتوق داشتیم که کتابفروشی ملی لاهیجان بود و در مرکز شهر و ضلع شمالی فلکه‌ی اصلی قرار داشت. رفاقت من با محسن از همان روزها شکل گرفت و حضور یک دوست علاقمند به شعر به نام عزیز نصیری که بچه محل محسن بود و ناخنکی هم به سرودن می‌زد پای من را به لیالستان باز کرد و قهوه‌خانه‌های لیالستان میعادگاه ما شد. شعر خوانی محسن برای ما در آن دوران جاذبه‌ی زیادی داشت و این رفاقت با محسن بعد از انقلاب هم کش آمد و با محسن قدم زدن‌های دور استخر و دامنه‌ی شیطان کوه به قول قدیمی‌ترها “صحرا مجی” می‌کردیم و این رفاقت ما زمانی بیشتر اوج گرفت که هر دو در یک مدرسه شروع به تدریس کردیم و در روزهایی تا رسیدن به مدرسه که در ناصر کیاده نزدیک چمخاله قرار داشت در مینی بوس با هم اختلاط می‌کردیم و حرف شعر بین ما بود و سیاست. باز در همان دوران بود که با حیدر مهرانی، محسن بافکر، فرهاد فلاح، هادی غلام دوست و … جلسات ادبی تشکیل دادیم که وابستگی خاص خود را داشت و این جلسات هفتگی ما مدتی برقرار بود تا بعدها که “طبل توفان از نوا” افتاد و این جلسه‌ها هم برچیده شد و هر کدام به جانبی تارانده شدیم که در کنار هزاران درد بی‌درمان، غم نان هم در پی دور ماندن از تدریس اضافه شد به مشکلات و به تعبیری نان سواره و ما پیاده. من در کرج می‌پلکیدم و می‌شنیدم که محسن هم دور مانده از کلاس درس با زنبورها و تولید عسل سر می‌کند و این زمانی بود که خودم هم سنگ سیزیف را در کوله و بر پشت حمل می‌کردم و پیش می‌رفتم.

زمان با شتاب از ما می‌گذشت و گذشت تا رسیدیم به دهه‌ی هفتاد که علی صدیقی نقش قلم را روی ریل انداخته بود و مطالبی از محسن و من هم در آن چاپ می‌شد. همان موقع بود که علیرضا پنجه‌ای یک مجموعه از شعر و شاعران گیلان در آورد و قصدش این بود که آن را آینه‌ی شعر گیلان کند که به مذاق خیلی‌ها کامل نیامد و من به توصیه‌ی پاره‌ای از دوستان من‌جمله مهرداد فلاح یک متن انتقادی بر این کتاب نوشتم و در نقش قلم علی صدیقی رفیق سفر کرده با عنوان “در این آینه شکسته” به چاپ رساندم و ضمن نشان دادن کاستی‌های کتاب به از قلم افتاده‌کنندگان زیادی اشاره کردم که دو نفر از لاهیجانی‌های مورد نظر من م راحا سینا و محسن بافکر هم در لیست بودند. آن مطلب من علیرضا پنجه‌ای را آزرده ساخت و کار ما به مجادله‌ی قلمی کشیده شد که دخالت پاره‌ای از دوستان شاعر را در بر داشت و کاظم سادات اشکوری در دفاع از متن من مطلب مفصل‌تری نوشت و … همه‌ی این اتفاقات در زمانی بود که من کمتر به شمال می‌آمدم و بین من و محسن هیچ دیداری نبود و تنها از طریق پاره‌ای از دوستان و همشهریان و اقوام از حال و روز هم اطلاع داشتیم و دنیای ارتباطات هم به گونه‌ای نبود که بتوانیم با هم ارتباط ویژه‌ای داشته باشیم. اما آن متن را گویا محسن در همان روزها خوانده و تصادفا خواهرم را در لاهیجان دیده بود و ضمن جویا شدن از حال و احوال من، قدردانی هم انجام داده بود. زمان که بیشتر گذشت به دهه‌های بعدی رسیدیم و پای من بیشتر به لاهیجان باز شد و در جلسات متعدد ادبی شرکت کردم و سخن گفتم و دیدار با محسن بافکر لیالستانی هم بیشتر صورت گرفت.

در یکی از همان دیدارها به سال ۹۸ بود که با هم کوچه پس کوچه‌های قدیمی لاهیجان را در  پیمودیم و از کوچه‌های آشتی‌کنان گذشتیم و به محله گابنه رسیدیم و به دیوار بلند و سفید مسجد اکبریه چشم دوختیم و یک عکس یادگاری هم در صحن شکوهمند مسجد گرفتیم و بعد از کنار حمام گلشن و مسجد چهارپادشاهان عبور کردیم و خود را به سمت پارک شهر (باغ ملی) کشانده و “صحرا مجی” کردیم تا شیطان کوه، به سان همه‌ی آن لاهیجانی‌های صد سال اخیر که باور به “لاهیجی”‌های شعر داشتند و محسن بافکر با شعرهای ناب خود به آن جریان پسوند شناسنامه‌ای خود یعنی “لیالستانی” را کوک زد. یادم نرفته بنویسم که همان روز محسن بافکر این شعر را برای من زیر نم نم باران خواند.

 همین که گفتی باران

در آسمانی که زیر آن دراز کشیده‌ای

خیس می‌شوی به ناگهان

کافی‌ست که به اطراف نگاه کنی

 تا ببینی

دشت‌ها چگونه سبز می‌شوند

گل‌ها می‌رویند

نیزا‌ها با نسیم ملایمی می‌رقصند

حالا خیال کن که نوشتی خورشید

از دشت‌هایی که سبز شده بود

اینک ساقه‌های گندم است که در مقابل دیدگاهت می‌رقصند

 و کشتکارانی که از لای انگشتانت

 بیرون می‌جهند

 و بر شعرت می‌نشینند

——————————————-

برگرفته از دوماهنامه «ره‌آورد گیل»، شماره آبان‌ماه ۱۴۰۱

*عنوان یادداشت از شهرگان است.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights