«از مجموعه – ساختار تا تفکر تاریخی و عقلانیت سیاسی»
«Structure» در زبان فارسی به «ساختار» ترجمه شده و ریشهی لغوی آن در لاتین «Structura» است؛ به معنای چارچوب یک بنا یا ساختمان و یا شالودهای که بر آن میتوان عناصری را قرار داد.
واژهی ساختار از جمله معدود جایگزینهایی است که از عهدهی القای بار دلالتی و معنایی واژهی اصلی در زبان مبدأ برآمده و تصّوری که از آن در ذهن نقش میبندد تا حدود زیادی همتراز مدلول آن در زبان انگلیسی است.
ساختار از بنماضی فعل ساختن، «ساخت» + پسوند «ار» شکل میگیرد. ترکیبی که امروزه در بسیاری از مباحث علمی و نظری و تخصصی و غیرتخصصی مورد استفاده قرار گیرد و دامنهی کاربردش از محافل علمی و دانشگاهی تا کوچه و بازار گسترده است.
فضایی که از این واژهی ترکیبی در ذهن شکل میگیرد، عبارت است از «کلّیتی ساخته و پرداخته از اجزایی در کنار یکدیگر» و اغلب با توجه به حضور چنین مدلولی در ذهن است که مورد استفاده قرار گرفته و درک میشود. البته گردهمایی عناصر و اجزاء در جوار یکدیگر، شرط لازم برای ایجاد یک ساختار به حساب میآید، اما کافی نیست.
برای بسط موضوع بهتر است از تعیین واژهی دیگری آغاز کنیم که از جهاتی شبیه ساختار بود. اما وجه افتراق اساسی و عمدهی آن با ساختار، که گونهای است که آنها را در تقابل با یکدیگر ـ از حیث ماهیت ـ قرار میدهد.
«مجموعه» واژهی بسیار آشنایی است. در تعریف آن مؤلفههایی وجود دارد که این مؤلفهها در تعریف از ساختار موجود است. یک مجموعه نیز از عناصری تشکیل مییابد. در واقع هستی یک «مجموعه» نیز وابسته به حضور عناصر تشکیل دهندهی آن بوده و این مؤلفه فصل مشترک آن با ساختار است. آن چه این دو را از همدیگر متمایز میکند، چیدمان و نوع تعامل اجزاء با یکدیگر و ارتباط آنها با نظام و سیستم به وجود آمده است.
در مجموعه ـ برخلاف ساختار ـ اجزاء ارتباط ارگانیک با یکدیگر نداشته و وجود مجموعه نیز وابسته به ارتباط آنها با یکدیگر نیست، اگر جزیی از اجزاء متشکله آن دچار نقصان شده و یا حذف گردد، در کل مجموعه خللی ایجاد نشده بلکه در نسبت با تغییر یا تبدیل انجام یافته مجموعه، «بازتعریف» میگردد.
در ساختار وضعیت بدین گونه نیست و اجزاء سازندهی کل در آن ارتباط مستقیم و تنگاتنگ با همدیگر دارند. اجزاء و عناصر (سازهها) و چگونگی تعامل آنها با یکدیگر کلی را به سامان میرساند که به آن ساختار میگوئیم. ساختمان این کل به گونهای است که حذف و یا عدم کارکرد یک جز تمامیت آن را درهم ریخته و تعریف آن را به عنوان یک «ساختار» دچار بحران میکند. ترکیباتی چون «ساختار معیوب» و یا «ساختار بیمار» در نتیجه چنین بحرانهایی شکل گرفته و به کار برده میشوند.
در طول دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ گونهای روش فلسفی نوین و نیز نوعی نگرش انتقادی شکل گرفت که در واقع ادامه کار زبانشناس سویسی فردینان دوسوسور و نیز گسترش نظریات وی در حوزهی زبان بود. این جنبش جدید ـ در عرصههای زبان و علوم انسانی ـ «ساختارگرایی» نام گرفت. در واقع ساختارگرایان با تأکید بر ساختها ـ در تمام زمینههای علوم انسانی ـ و سازهها، رویکرد اندیشمندانهای را به سامان رساندند که در آن تحلیلی کلیگرایانه از پدیدههای گوناگون به دست داده میشد. به نظر آنان ساختار هر پدیده عبارت بود از سامانی که کارکرد آن را تشکیل میداد.
ساختارگرایان با به کارگیری مفاهیم ساختاری معیارهای جدیدی را برای اولین بار مطرح ساختند و با طرح و بسط چنین متدی در «شناخت» آغازگرِ دورهی نوینی شدند ـ آغای که به کارکرد بسیاری از نگرشها، روشها و متدهای کلاسیک، از جمله نگرش مجموعهای و متدهای شناختِ حاصل از آن، پایان داد. برای نمونه «ژاک لاکان» ضمیر ناخودآگاه آدمیان را از منظر زبانشناسی ساختاری مورد تحلیل قرار داد و «آلتوسر» فلسفهی مارکسیستی را در چارچوب معیارهای ساختارگرایانه بررسی نمود. اندیشمندان مکتب فرانکفورت نیز (از جمله هربرت مارکوزه) در بازنگری آرای خود در تأویلی ساختارگرایانه مارکسیسم را از منظر فرویدیسم تبیینی دوباره کردند.
غرض از مختصری که آمد، تحلیل مکتب ساختارگرایی و یا بررسی و شناسایی این مکتب نبوده بلکه مقصود ارایه تأویلی هرچند کوتاه از این مقولات و نیز پیشگیری از امکان انبوه و تکرار شدن زیرنویسهاست. از آن جهت که در بخشهای بعدی این مقال از مفاهیم ساختار و مجموعه استفاده شده است . . . و نیز طرح و بسط این گزاره که «همهی پدیدهها و مقولات را در هر زمینه و هر شرایطی، به وجهی میتوان براساس «ساختاری» یا «مجموعهای» بودن به نقد و بررسی نشست.»
جوامع ابتدایی در شکلهای قبیلهای، طایفهای و یا روستایی به علت عدم پیچیدگی مناسبتهای اجتماعی، اقتصادی و مناسبتهای دیگر به صورت مجموعهای اداره میشوند. یعنی اجزاء و عناصر متشکله این گونه جوامع ارتباط ساختاری با یکدیگر نداشته و الگوهای اولیهی «ساخت» شکل نمیگرفت. عدم شکلگیری چنین الگوهایی را در عدم احساس نیاز به چنین امری در بافت آن جوامع و نیز در نوع نگرشِ افراد تشکیلدهندهی آنها باید جستجو کرد. تا زمانی که نگرش افراد به محیط و هستی پیرامونِ خود نگاهی مجموعهای است، معماری هیچ ساختی در آن میسر نخواهد بود. با گسترده شدن قبایل و روستاها و نیز گسترش ارتباط آنها از طریق توسعه راهها و از طرفی پرداختِ ابتداییترین شکل فرهنگ از طریق طرح و تمرکز بر اسطورهها و نشانهها، و در راستای این تغییرات عمده با شکلگیری نخستین بنیانهای شهرنشینی و استخوانبندی ابتدایی اجتماع نوین، ظهور نوعی بینش منسجم و کلنگر، در بخشی از جوامع دور از انتظار نبود. بنا به ضروریات زندگی اجتماعی جدید زیر ساختهایی به وجود آمد و کمکم این زیر ساختها به عنوان اجزایی که هیچ یک به تنهایی قدرت و استقلال نداشته و در تعامل و ارتباط با یکدیگر معنا میدادند، ساختارهای مرکزی را شکل دادند. در چنین کلیتی، هیچ سازهای نمیتوانست بدون دانستن ارتباط با دیگر سازهها، به حیات خود ادامه دهد.
در طول تاریخ و با گذشت زمان، جوامع گسترشیافته و متعاقب آن ساختارهای به وجود آمده شکل پیچیدهتری به خود گرفتند. عناصری همانند اسطوره، دین و فرهنگ در بستر ضمیر ناخودآگاه جمعی و نیز تکامل زبان و شرایط جغرافیایی و تاریخی حاکم درهم تنیدند و تکثر و کمال هر یک از آنها در زیر ساختهای خود موجب پیچیدهترشدن ارتباط آنها به عنوان سازه و پیچیدهترشدن سیستم به وجود آمده به عنوان ساختار گردید. هریک از این ساختارها، با گذشت زمان و زایش تفکر و ایدئولوژیها در بستر فرهنگ و علوم انسانی، خود تبدیل به زیر ساختارهایی شدند که در حین ساماندهی مرتب و مکرر بینامتنی خود، در جهت ایجاد تعامل و کنش با یکدیگر، باید در مقام سازهای از ساختار مرکزی ایفای نقش میکردند.
توسعه جوامع در حوزههای متعدد از علوم انسانی گرفته تا مرزهای علوم تجربی و نیز پیشرفت در عرصههای فن و تکنولوژی و دستیابی به مؤلفههای جدید جامعهشناختی همانند حقوق، دموکراسی، عدالت و سایر مفاهیم در طول تاریخ را میتوان در حرکت و گذار جوامع از نظامی مجموعهای به سمت نظامی ساختمند به بررسی و تأویلی «ساختارگرایانه» نشست.
■
(زمانی که سخن از جامعه و ساختارهای آن ساز میکنیم، قبل از هرچیز وجه سیاسی آن در مد نظر قرار میگیرد. تلاش اندیشگی انسان در جهان کلاسیک، شناخت معنا و غایت زندگی بود. و در این راه از منابعی چون تفسیر وحی و آثار مراجع روحانی سود میبرد. اما در میانهی راه و بنا به شرایط تاریخی پیش آمده، انسان از پرسش دربارهی غایت هستی اندکی پا پس کشیده و ذهنیت خود را درباب پدیدههای این جهان و علل رویدادهای آن متمرکز کرد. آن چه در این مرحله بیش از همه اهمیت یافته و چشمگیر مینماید، حرص و ولع انسان در شناخت طبیعت و چیرگی بر آن در مراحل بعدی است. تجلّیِ اولین نشانههای تجّددخواهی و ظهور مؤلفههای آغازین آن را باید در این دوره از حیات تاریخی انسان جستجو کرد:
عقبنشینی «ایمان» و یکه تازی «خود» در معامله با هستی و چرخش دیدگاهها از ماوراء به طبیعت، از متافیزیک به فیزیک. و این آغاز راه است و در تداوم آن، مدرنیسم؛ آنجا که ارادهی معطوف به چیرگی بر طبیعت، به ارادهی معطوف به چیرگی بر انسان تغییر مییابد، و «سیاست» در معنای مدرن آن زاده میشود تا مدیریت این چیرگی، سلطه و یا قدرت را بر عهده گیرد. «ادارهی ساختار قدرت»)
■
جوامع در عبور از دوران مجموعهای، مراحل متعددی را ممکن است پشتسر بگذارند که هریک از مراحل را میتوان با توجه به شرایط حاکم و نوع قدرت حاکم بررسی و نامگذاری کرد. یکی از مهمترین مرحلهها، عبور از دورهی «تک ساختی» است، که این دوره آغاز دورهی ساختاری و پایان دورهی مجموعهای است.
در مراحل پایانی دورهی مجموعهای ابتدا مرکز و هستهی ساختی قدرتمند شکل میگیرد و همزمان واحدهای ساختاری به سمت آن کشیده میشوند. واحدهای ساختاری در ارتباط با یکدیگر و نیز با هستهی ساخت، ساختاری را شکل میدهند. در این مرحله از معماری ساختار جوامع، تنها یک ساختار شکل گرفته و دیگر پدیدههای اجتماعی به عنوان تابعی از آن ساختار تعریف میشوند.
با دقت در چگونگی آرایش عناصر و سازههای دولتهای امپراطوری دوران کلاسیک تاریخ، میتوان ساختار سیاسی چنین جوامعی را در ردیف جوامع تک ساختی قرار داد.
اندیشمندان سیاسی غرب مهمترین و اولین مرحلهی تشکیل و تکوین دولتهای مدرن را «دولتهای مطلقه» (Absolutism) میدانند که نباید ساختار این دولتها را با ساختار سیاسی جوامع تک ساختی مقایسه کرد. واژهی دولت مطلقه و سلطنت مطلقه در میان سدهی نوزدهم در اروپا رایج شد و منظور دقیق از آن نوع حکومتی بود که در انتقال جامعه از فئودالیته به سرمایهداری اولیه نقش اساسی داشت و بسیاری از نویسندگان همانند ماکس وبر، تکوین دولت مطلقه را سرآغاز پیدایش مبانی دولتهای مدرن شمردهاند.
حبیباله فاضلی در مقالهی «نگاهی تطبیقی به تشکیل دولت مدرن در اروپا و ایران» ـ مندرج در روزنامهی شرق سال سوم ـ ش ۶۳۵ ـ بعد از بررسی چگونگی پیدایش و حضور دولت مطلقه در اروپا، در بخش تکوین دولت ملی مدرن مینویسد:
«دولتهای مطلقه که تا قرن نوزدهم دوام آوردند به تدریج با وقوع انقلابات مردمی و یا احساس نیاز به حضور مشروعیت بخش مردم آنها را در عرصه سیاست و قدرت پذیرا شوند و عنوان دولت ـ ملت را که ویژگی اصلی دولتهای مدرن است برای خود برگزیدند . . . دولت مدرن با ابداع پدیدههایی همانند مرز و اتکا به مفاهیمی همانند حاکمیت، ناسیونالیسم و نقش مردم، آخرین بقایای شکلی و فکری امپراتوریها و نگرش امتی را نابود ساختند. به گونهای که از قرن هیجدهم به بعد در اروپا هیچ امپراطوری واقعیت خارجی ندارد. دولتهای مدرن به تدریج درصدد برآمدهاند قدرت (Power) خود را به اقتدار (Authority) تبدیل کرده و حاکمیت و نمایندگی را مهمترین دلیل فرمانروایی خود بدانند.»
در جریان تبدیل و تحول دولت مطلقه به دولت مدرن، دالهای مستقر در حوزه ادبیات سیاسی، مدلولهای تازهای را در ذهن کاربران و مخاطبان میآفریند و با چنین رویکردی، دلالتها تغییر یافته و نشانههای جدیدی خلق میشود. برای نمونه، در حوزهی دلالتیِ «انسان شهرنشین»، «فرد تبعهی دولت» به دالِ «شهروند» تبدیل میشود.
■
آن گونه که ذکر شد، اندیشمندان سیاسی غرب تکوین دولت مطلقه را سرآغاز پیدایش مبانی دولتهای مدرن شمردهاند. و دولت مطلقه در معنای اَخص آن و آن گونه که غربیها از آن میگویند، در تاریخ سیاسیِ معاصر ما وجود ندارد. در عدم تکوین چنین دولتی نیز، بنیانهای یک دولت مدرن، نهاده نمیشود. دولت رضاخان اگرچه در «روساخت» با افراط در سنّتستیزی و تجّددطلبی نشانههای حضور یک دولت مطلقه را از خود بروز میدهد، اما در ساخت درونیاَش، یک نظام کاملا سلطانی است. چرا که در نظام رضاخانی، تعدد مراکز قدرت در معنای ساختار دولتی و اداری آن وجود نداشته و قدرت در شخص خلاصه میشود. علاوه بر آن دولت ساختاری جدای از جامعه است و هیچ پایگاه اجتماعی ندارد. نهادهای پارلمانی نیز نهادهایی صوریاَند که جان به صندلیهای پارلمان و گوشِ جان به اوامرِ شاهنشاهی سپردهاند.
دولت شبه مطلقهها هرگز مقدمه ظهور و حضور دولتِ مدرن را فراهم نکرد. انقلاب مشروطه که توانست در عبور از چنین مرحلهی سرنوشتسازی نقش عمدهای را بر عهده گیرد، با شکست مواجه شد و محمدرضا نیز هم چنان در تداوم راه پدر، آرزوی برگذشتن از دروازهی تمدن و تجدد را به گور برد.
بعد از انقلاب ۵۷، اکنون نظام حاکم بر جامعهی ایران مبتنی برکدام ساختار سیاسی بوده و دولت در جامعهی ما عهدهدار چه نقشی است؟
■
جامعه ما امروزه، جامعهای از هم گسیخته است. ذهنیت حاکم بر این جامعه، ذهنیتی مجموعهای و شکل سیاسی قدرت در آن تک ساختاری است. اگر در این جامعه از واژهای به نام قانون یاد میشود تنها برای لاپوشانی مبانی دیکتاتوری حاکم و منحرف کردن ذهنیت جهانیان است. چرا که در چنین ساختار قدرتی، قوانین، شکلی از دستورات الهی و فرامین، فرایند ارادهی کور ولایت است.
تنها سیستم و نظامی که اجزاء و سازههای آن در جامعهی فعلی هریک اندر کار خود بوده و به عنوان یک کل تمام نشانههای یک ساختار مستحکم و توانمند را در بازیهای سیاسی داخل و خارج از خود به نمایش میگذارد نظام حکومتی است. این بخش از جامعه در تمامی ابعاد از فرم و زبان گرفته تا نحوهی اجراء و عملکرد در وجوه مختلف تمام صفات ممیزهی یک ساختار کلاسیک مذهبی توتالیتر را داراست.
در آسیبشناسی تاریخی عدم گذار ما از دولت شبهمطلقه شاهنشاهی به دولت مدرن و علل انحراف این عبور از تنگهی انقلاب ۵۷ به دولت مذهبی – سنتی فعلی بسیار گفتهاند و نوشتهاند. از آن میان میتوان به سرفصلهایی چون دخالتهای دولِ خارجی، تئورهای توطئه، عدم کارآیی و ضعف رهبرانِ انقلابی، قدرتطلبی احزاب و انشعاب آنها و بسیاری دیگر اشاره نمود.
اما آن چه که ما را درگیر و دار دور باطلِ دیگری سرگردان کرد (و آن چه که امروزه چندان نیز دور از نظرها نیست) ساختارگریزی موجود در بخش ناخودآگاه تاریخی مشترک جمعی و نیز مجموعهای بودن ذهنیت جامعهی ما بود.
(باید اذعان داشت که مقولاتی از قبیل نداشتن حافظهی تاریخی، استبداد ذهنی و تفکر شبان رمگی، میراثهای تاریخی ما بوده و فرایندهایی بیست و چند ساله نیستند.)
هر ساختاری دارای ژرف ساخت و روساختی است. ژرف ساخت هر ساختار با چگونگی و جریان شکلگیریاَش در طول زمان و نیز مؤلفهها و شرایط حاکم در جریان ساخت شکلی معین به خود میگیرد. ساختارها مقولاتی ایستا نبوده و در راستای تاریخ و همگام با آن حرکت میکنند. شکل حرکت ژرف ساخت و نیز نوعِ معماری روساخت ـ چگونگیِ چیدمانِ سازهها و واحدهای ساختاری ـ میتواند ما را در بررسی ماهیت و خصوصیات آن ساختار یاری کند.
برای نمونه، ساختار فرهنگ جامعهی ما دارای ژرف ساختی است که حرکت آن دایرهای و محل اتصال مبدأ و مقصد حرکت در آن همواره یک نقطه است. روساخت نیز در چنین ساختاری گسسته است. در چنین نظام و سیستمی مهم نیست که واحدهای ساختاری با هم دمساز باشند، آن چه اهمیت دارد ارتباط و همراهی تکتک آن سازهها با مرکز نظام است. در واقع ارتباط سازهها با مرکز است که این نظام را در حوزهی تعریف ساختار گنجانده و آن را از مجموعه جدای میکند. شکل ذهنی جوامعی که این چنین ساختار فرهنگی دارند، مبدأگرای و مرکز مدار است.
عدم موفقیت در کارهای گروهی و جمعی و نیز سنتگرایی حاکم نتیجهی حضور چنین ساختار فرهنگی نهادینهشدهای است و در صورت عدم شالودهشکنی در چنین عرصهای جامعهی ایرانی هم چنان در گذشتهی خود و غرقه در آن خواهد زیست، بی آن که آن را به سئوال گیرد و نقدش کند.
جامعهی ما به تاریخ خود نمینگرد و از روی آن بیاعتنا میگذرد، در جامعهی ما به علت سطحینگری حاکم، فقط به شاخصهای افتخارآفرین و حماسی آن تکیه میشود و به همین سبب ما نمیتوانیم مؤلفههای مدرنیزه غالب را با ذهنیت تاریخی خود همسو کنیم. اما نکتهی اساسی این که چنین ناتوانی مربوط به برههای خاص از زمان نبوده و منحصراً حاصل عملکرد جمهوری اسلامی نیست. چه اگر این گونه بود خود جامعه به علت مدرنیزه شدن و داشتن نگرش ساختمند آن را هم چون طفیلی بیرون میانداخت. مسئله این است که ـ همان گونه که قبلا نیز در جایی اشاره شد ـ حضور دیکتاتوری و دوام حکومت آن تا به امروز خود نتیجه چنین ناتوانی است.
با این تفاسیر نقدِ سهولتطلبانهای خواهد بود اگر بخواهیم تمامیتِ نابسامانی اوضاع کنونی را در ظهور دیکتاتوری حاضر و ادامهی حضور آن تا به امروز خلاصه کنیم. ما دردمندِ تاریخ و نگرش تاریخیمان هستیم. اگر چه امروزه تحلیل و نقد ساختار سیاسی کشوری، بدون نقد و بررسی تمام پارامترهای منطقهای و فرامنطقهای میسر نیست، اما نباید از نظر دور داشت که تأثیر عوامل و سیاستهای فرامنطقهای نیز در حوزهی امکانهایی قابل بررسی است که ظرفیت و پتانسیل مانور و عملکرد در آن قابل ارزیابی باشد.
(یکی از علل اساسی دوام و بقاء رژیم کنونی در ایران، عدم بلاغت ذهن و الکن بودن زبانِ خواهشِ ملتی است که سرگردان در مرزهای خواستن و نخواستن، نمیتواند ساختاری بیاندیشد و ساختمند عمل کند. هنوز که هنوز است در اعماق ناخودآگاه بسیاری از ما خطرِ تجزیهی ایران حضوری بلامنازع دارد، که فرافکنی آن را هریک میتوانیم در کابوسهایمان به تماشا بنشینیم.
«حضور ما تضمین یکپارچگی ایران است. بهوش! اگر کوچکترین خللی در پیکر نظام ما وارد آید، از ایرانِتان جز خاطرهای باقی نخواهد ماند.» این میتواند خلاصهگونهای از مونولوگی باشد، که به صورت مستقیم گفته نمیشود، اما آن قدر تلفیق میگردد تا در خرد جمعی رسوب کرده و آن را کنترل کند.»)
جامعه نیز هم چون فرد دارای ناخودآگاه و خودآگاه است. آن چه ما امروزه با آن روبهرو هستیم نتیجه ناخودآگاه تاریخی است که در طی صدها سال در ما ساخته و پرداخته شده است. ما باید بتوانیم دوباره بر تاریخمان مسلط شویم. و این میسّر نخواهد بود، مگر آن که بتوانیم با وقوف بر ضعفهای تاریخیمان، ساختارهای فرهنگی و سیاسی خود را از مبدأگرایی و مرکزمداری به ساختاری مرکز گریز و مبدأگریز تغییر شکل دهیم. ساختاری با ژرف ساخت خطی و روساختی پیوسته، که رو به آینده، تصرف و تولید داشته باشد.
لازمهی مدرن شدن یک جامعه و بهبود ساختار سیاسی حاکم بر آن، زائیده شدن انسانِ مدرن در آن است. و انسان مدرن زاده نمیشود، مگر با چیرگی بر تاریخ.
جوامع کلاسیک (غیر مدرن) همواره در جستجوی پاسخی براین پرسش بوده و هستند که بهترین رژیم سیاسی کدام است. در این جوامع بدنبال بهترین رژیم سیاسی در صفحات و دورههای تاریخی متعدد همواره ردّپای انقلابها، جنبشها و کودتاهای با فرجام و نافرجام دیده میشود. جوامع مدرن اما در پی پاسخی به چنین پرسشی نبوده و جویای بهترین رژیم سیاسی برای ادارهی امور نیستند. از دیدگاه آنها موضوع اصلی ابداع عقلانیت سیاسی است. عقلانیتی که بتواند از سویی ساختار اجتماعی قدرت را به بهترین وجه حفظ کرده و از سوی دیگر توازنی میان اوتوریتهی سیاسی و آزادی فرد بیابد.
به عبارت دیگر، در جایی از جهان که ساختار قدرت تمام نیرو و اندیشهی سیاسی خود را صرف چگونگی بقاء و دوام دیکتاتوری خود میکند و ما به عنوانِ شهروندان آن جایی از جهان، با ذهنیت و تفکر مجموعهای خود، خواسته و ناخواسته آب به آسیابِ آن میریزیم، در این طرف ساختاری به تفکر دوبارهی شرایط ایجاد نگاهی سیاسی میپردازد که در آن افراد قادر باشند با خودخواهیها و فردیتهای مدرنِ خود زندگی کنند و . . . تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
در جایی از جهان که ساختار قدرتِ حاکم، با علم کردن موردی چون استفادهی صلحآمیز از انرژی هستهای، گاهی به نعل میزند و گاهی به میخ، ما شهروندان آن جایی از جهان اسیر تاریخِ تفکر و تفکر تاریخیِمان پیشاپیش مجهز بودن به سلاحِ اتمی را حق مسلمِ خود میدانیم و در خلوتِ خود هم چنان سرافراز در آینه تاریخ مینگریم و با نیم بند تأویلی از حفظ تمامیتِ آن «جایی از جهان» گم در هیاهوی آقایان میشویم، که «مبادا که ایران ویران شود» و در بهت، «چو ایران نباشد تن من مبادا» را زمزمه میکنیم . . . آنگاه در نگاه همدیگر میخوانیم متنی را که توانِ پنهان کردنمان نیست؛
بیا در بوق و کرنای این هنوزهی نزدیک
تل انبارِ سینههای کپکزده باشیم
به ما چه که دریا در حوض کوچکی خلاصه میشود.
منابع:
ـ ساختار و هرمنوتیک: بابک احمدی
ـ روزنامه شرق (سیاستنامه) ـ سال سوم شمارهی ۶۳۵
مقالهی «نگاهی تطبیقی به تشکیل دولت مدرن در اروپا و ایران» حبیباله فاضلی