اشعاری از داریوش معمار
برگرفته از جدیدترین مجموعه شعر او، «خواهرخونه»
قطار تاریکی
دیشب خواب دیدم در قطار کلکته
دختری با پاهای برهنه و لباس رنگارنگ
خیره شد در من
اندوه هم را چید تا صبح خندیدیم با هم
در قطار کلکته عاشق دختری شدم
ابر شلوارپوش میخواند
روی سرش جشن شکوفه گیلاس بود
زیبا نبود… اما آوازهای روشنی داشت
در قطار کلکته او از من شاعرتر بود
– متشکرم از تو خواب!
خبر داشتم امشب قرار است بگیرد قلبم
اما تو در قطار کلکته
مرا عاشق کردی-
صبح پیش از آنکه بیدار شوم
دخترِ قطار کلکته دستم را فشرد
آغوشم را گشود و با صدایی بیگانه مرا از خواب پراند
مانند شمعی خاموش شدم
بیرون قطار کلکته روی تخت
ساعت هشت، نه یا ده است
این ساعت برای من تمام ساعتهاست
عشق! مانند باغچهای برسینه می رویی،
مثل تیغی از پهلو در میآیی
حماسهی سنجاقسر
گاهی که سنجاق از سرت میگیری،
تماشای موهایت،
لحظه ای جهان را متوقف میکند
■
تو پیامبری هستی،
که از کرم پیلهی ابریشم پروانه رویانده!
رئالیسم جادویی
دست کشیدم به موهایت
گلدان گونهات را تماشا کردم
گناه کوچکی بود که مرا بهتر کرد
■
پنجره را باز کن
پرندهای در حیات زندانیست!
یادداشت روزانه یک مجروح
نشستهام در اسکله،
به انتظار حادثهای
که مرا به دستم، بازگرداند
صدای دستی که از دست دادهام را میشنوم
استخوانهای پوسیده، مرا میخوانند
فکر کنم بندری که دلم را لرزانده
دستم را پس بدهد روزی
به اعصاب زخمیات ادامه بده!
بگو پس از این به بعد،
هر آغوشی را میتواند در دست بگیرد
از دستی که دادهای
نپرهیز، نخوان هیچ!
دستت را بگیر
بگذار وجدان این رودخانه نفسی بکشد
مفقودالجسد
در گودیهای جمجمهات پرندهای تخم دارد
در سایه استخوان سینهات سبزه روئیده
اینطور پوسیدن به قدر جنگلی ست!
اگر؛ سرباز توپخانه نبودی تو
مرد جسوری نبودی که تکه تکه شود با خمپاره
از مرز های من به وطن بر نمیگشتی چه می شد!؟
-باد میوزد، چیزی متوقف نمیشود در من،
سنگهای مشترکی پیشانی ما را نشانه میرود-
شیوه دلپذیری نیست برای آشنائی میدانم
فکر کردن به پیکر پوسیدهی تو
برای نوشتن این شعر
■
به مرگ نمیشود افتخار کرد!
مرگ را نمیتوان نادیده گرفت!
شکلهای خالی
نامهای مختلفی داشت،
دهانش با تلنگری آواز میخواند برای ما،
از دانههای خرما،
زیرسیگاری میساخت
مانند زنبورهای عسل،
بر کندوهای خواب رفته پتو میکشید
نیمه شب بر تپههای حنجرهاش
درخت میکاشت و یک چراغ
تا بر آن به خوشبختی شهری که نیست
نگاه کنیم
دگمههای پیرهنش را جای چشم
بر خار بوتههای جوان میبست
تا مانند درخت سیب جا شوند
در کیف مسافران
رگهای آبییش
سنگهای سخت را میغلطاند،
کیوان بود
روز اعدام در فاصله انگشتهایش و خاک
جنگلی روئید،
خدا را به او سپرده بودند در زندان
سینه سوخته انقلاب
کاش سوختن تو آواز آزادی نبود،
کاش بازندگی میشد نجات بافت،
سبزی فروش انقلابی، جوان سوخته
میخواست چند تماس بگیرد
خبر کند یکی دو نفری را
انقلابی به پا کنند
میخواست با مردنش جهان را تغییر دهد
وقتی درد گرفت قفسه سینهاش
و فهمید وقت مردن است
انقلابی جمع ما
سفیر روحی
کابوسها در صاعقه میروند
و میآیند
(این آسمان اشکال زیادی دفن دارد
انسان و خاک، استخوانهای بعدِ ما)
در این مصاف طولانی، که تکرار میشود
بر دهانِ هوشِ پریشان راز بزرگی ست
شیپور رویا بال کشیده آن را از شرق نور تا غرب تر
(مه گرفته اعصاب آمدن، ابرهای روی سر
باران نمیزند شر شر باران نَمی نِمیزند)
تصویر ساده لوح من است که میپاشد از هم این
کشتی دریاست که فرو میرود به حوض آبها
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید