اشعاری از سید ابوطالب مظفری
سید ابوطالب مظفری در سال ۱۳۴۴ خورشیدی در قریه چارباغ ولایت ارزگان که یکی از محرومترین نقاط افغانستان است، دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در همین قریه به پایان برد، در کنار آن تحصیلات حوزوی را هم در آنجا آغاز کرد. سال ۱۳۵۹ بالاجبار به کویته پاکستان آواره شد و سپس به ایران رفت. سال ۱۳۶۱ در حوزه علمیه مشهد پذیرفته شد و ادامه تحصیل داد. او خود مینویسد:
"از زادگاهم "باغچار" ارزگان، جز کوههایی بلند و زمستانهایی بلندتر، چیزی در تبراق کودکیام نمیبینم. از شش سال مکتب نیز الفی در جگر ندارم هر چند خیلی از همصفانم خون جگر بودند. شعر را مدیون زمزمهها و آوازهای پدرم هستم و شاعری را وامدار سالهای هجرت و مقاومت."
زمانی که طلبه بود، شاعری را با استعداد ذاتی و کشش درونی شروع کرد و بهگفتۀ خودش "دورانی که شعر را آغاز کرد، دوره انقلاب و جنگ بود؛ دورانی که احساس و عاطفه در آن بیشتر حکومت میکرد." از سوی دیگر، از محیط آماده ایران بهرهور شد. مظفری در این باره میگوید:
"ما در ایران محیطهایی داشتیم، از جمله حوزه هنری در مشهد محلی بود که شعرمان را میخواندیم و نقد میشد و یا انجمن شاعران مهاجر در مشهد محیطی بود که من گهگاهی در آنجا میرفتم و بهنوعی با شعر و شاعران آشنا شدم. میشود آنها را مؤثر دانست. ولی قبل از اینکه من وارد آنجاها شوم راههای طولانی را خودم در وادی شعر رفته بوده بودم و این بر میگردد به مطالعات شخصی و آموزشهایی که خودم طـی کـرده بـودم. فرد خاصـی را نمیتـوانم نام بـبرم که از ایـن جهـت بـر مـن حقـی داشـته باشـد.
مادر
مادر سلام ! ما همه گی ناخلف شدیم
در قحط سال عاطفه هامان تلف شدیم
مادر سلام ! طفل تو دیگر بزرگ شد
اما دریغ کودک ناز تو گرگ شد
مادر ! اسیر وحشت جادو شدیم ما
چشمی گزید و یکسره بد خو شدیم ما
مادر ! طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعویذ مِهر بر سر بازوی ما ببند
ای ماه ! ما پلنگ شدیم و تو سوختی
ما صاحب تفنگ شدیم و تو سوختی
***
پرسیده ای که : ماه چه شد اختران چه شد
من مانده ام که وسعت این آسمان چه شد
دوشیزه گان قریه ء بالا کجا شدند
گلچهره و گل آغه و گلشاه کجا شدند
گلشاه شگوفه داد جوان شد عبوس شد
در دشتهای تفتهء تفتان* عروس شد
گلچهره خوش به حال غمش غصه سیر خورد
یک شب کنار مرز وطن ماند و تیر خورد
از او نشان سرخ پری مانده است و هیچ
از ما فقط شکسته سری مانده است و هیچ
***
اینک زمین پیالهء خون است و هیچ نیست
زخم است آتش است جنون است و هیچ نیست
امشب هجوم دوزخی باد دیدنیست
این گیر و دار گردن و پولاد دیدنیست
در چار سو دمیده و در چار سو دوان
اینک منم چو بادِ دی آواره در جهان
اینک منم دو پای ورم کرده در مسیر
اینک منم مسافر این خاک سردسیر
***
بگذار تا به چشمهء خون شست و شو کنم
بگذار رو به کوه کمی گفتگو کنم
این کوه شانه های مرا چون برادر است
بگذار با برادر خود گفت و گو کنم
کوه از کمین و صیحهء مردان عقیم ماند
این بیشه هفت سال پیاپی یتیم ماند
این بیشه هفت سال پیاپی پدر ندید
گوساله های بت شده دید و پدر ندید
یکباره سرو های کهن ریشه کن شدند
مردان این قبیلهء عاشق کفن شدند
رخش غرور و تیغ و کمان را فروختیم
کام و زبان شعله فشان را فروختیم
خوش قامتان به قدّ دو تا خو گرفته اند
مردان کج به بوی طلا خو گرفته اند
سرگُم تمام همتشان یک بدن شده
در تیه مانده ایم و چهل سال شد تلف
چشم انتظار معجزه ء آب های کف
چشم انتظار معجزه تا سنگ گل دهد
بیرون کشند از تن ناپاکشان صدف