اشکان
پسرم اشکان آن دختر جوان خوش برورو را با ضربات چاقوی تیغه بلند فنری به قتل رساند. سر و صورتش را زد به داشبورد اتومبیلاش له و لوردهاش کرد، برداشت برد بیرون شهر خانهی ویلاییمان، گوشهی باغ خاکبرداری کرد انداخت توی خاکچاله بنزین پاشید آتش زد و روی گور او خاک و لاشبرگ ریخت. در بازجویی به قتل اعتراف کرد. گفت از کاری که کرده پشیمان نیست. نمیخواهد با قرار وثیقه آزاد شود. وکیل نمیخواهد. پدرش به دیدنش نیاید، والسلام. پرونده با صدور قرار مجرمیّت با کیفرخواست دادستان به دادگاه عمومی مرکز استان به شعبهی رسیدگی به قتل ارجاع شد. اولیای دم، زن و شوهر هر دو گفتند قصاص و من و سعیده در این سن و سال همین یک پسر را داشتیم.
پسرم در خانه با دمپایی ایتالیایی روی قالیچههای ابریشم راه میرفت، حالا دمپایی پلاستیکی بهپا و دستبند بهدست، چهار سرباز زندان او را از خیابان خاکی ماشین رو به دادگاه میبردند که دم درش از برو بیای زنها و مردهای شهری و روستایی و عریضه نویسها واویلا بود. او بچّه نبود. نه، او بچّه نبود. در پر و پای سیسالگیاش بود. دکتر زنان و زایمان گفت دوست دارید تولد بچّه تونو ببینید؟ گفتم چرا که نه. آن وقتها هنوز علم آنقدر پیشرفت نکرده بود قبل از تولد بچه بگوید دختره یا پسر. قیچی داد دستم، نافش را بریدم. دیگر دست و پا نزد ساکت شد. ساعت شش بامدادِ عید قربان بود. پرستار بچه را بغل کرد گفت پسره، پسر. یک سکهی طلا بهاش دادم. در مچ دستش دستبند شناسایی بود. چشمهاش بسته بود. روی پلک چشم چپش یک قطره خون بود. یک جفت گلابپاش بلور عتیقهی بوهم به دکتر هدیه دادم که سال بعد با زن بلژیکی و دختر خردسالش در ریزش سقف فرودگاه به سرای باقی شتافت. زنم مثل مجری شاد و شنگول شو تلویزیون گُل ازگُلش واشده بود. گفت یه روزی میرسه جلوی آینه وا میایستی موهاتو بریانتین میزنی. نه، او بچّهیی نبود شر به پا کند آتش به خانمان این و آن بیفتد.
نمایندهی دادستان، مستشاران، وکیل اولیای دم ستون استوار خرابههای تخت جمشید بودند.
رییس دادگاه گفت، تو که کشته مردهی افروز خاوری بودی، چرا این کار را کردی.
پسرم سکوت.
منشی دادگاه در دفتردستکاش قید کرد سکوت.
رییس دادگاه گفت، در طول مدتی که با ایشان بودی مشکلی داشتی؟
پسرم سکوت.
علی خاوری مردی بود چاق و تنومند. با فرهنگ و معقول و بیآزار. با پاهای باز روی صندلی نشسته بود و بی صدا گریه میکرد. تا حالا گریهی مردی بغایت چاق را دیدهای؟ زنش یک دستش شمشیر دودَم بود یک دستش شعلهی آتش. داد زد هذا یومالحساب. قصاص میخواهیم.
پیغام دادم دخترتون بیست و پنج سالش بود، بیست و پنج کیلو طلا میدهم.
زن و شوهر هر دو گفتند قصاص.
هنوز آخرین جمله، جملهی کوتاهی که در این دنیای چماق به دست بر زبان آورد در گوشم زنگ میزند، پدر گریه نکن.
یک سال بهار با گروه کاکوه از شمال راه افتادند رفتند تهران شب با باروبنه سوار هواپیما شدند رفتند کرمان. بعدازظهر تلفن کردم گفتم کجایی؟ گفت جادهی خاش داریم می پیچیم سمت چپ. از مینیبوس صدای درهم و برهم بزن و بکوب و ساز و آواز میآمد. دَم غروب تلفن کردم. گفت پای کوه تفتان داریم با دو تا راهنما آماده میشیم برای صعود. شب توی پناهگاه اتراق میکنیم. شب تلفن کردم گفتم کجایی تو؟ به اهن و تلپ افتاده بود. گفت عقبدار گروهام. از پناهگاه رد شدیم داریم صعود شبانه میکنیم تا قله. یک از دوستاش گوشی را ازش گرفت گفت پدر جان کاشکی این جا بودید پرچم دم چلچلهیی مونو دست میگرفتی نوک قله نصب می کردی. گفتم ای شیر بالش، درختی که میوه دارد بهاش سنگ پرت می کنند. شب از نیمه گذشته بود خوابم نمیبرد. تلفن کردم گفت داریم برمیگردیم پناهگاه. میگفت دهانهی قله زیر نور ماه زرد کهربایی بود. میگفت بوی گوگرد و بخار اسید در هوا پراکنده است. عجله داشت ارتباط قطع شود. میگفت شارژ باطریاش دارد تمام میشود. ده دقیقه از گروه عقب بود و تک و تنها در ستیغ کوه طعم ترس را مزه مزه میکرد. نه، او پسری نبود دنبهی بزرگتر از گوسفند باشد.
میگفتم اون بالا در ذروهی کوه چی دفن شده؟ دفینه؟ زر و سیم؟ هفت هشت ساعت اهن تلپ بعدش چی؟ دست و پا درازتر از دبّوستان برمیگردید.
با آن خندهی نه از ته دلش میگفت سکوت، همین.
یک بار سنگ گرد خاکستری رنگ برایم آورد. یک طرفش شکسته بود. صاف و صوف بود. سنگ سفید صیقل خوردهیی در بطن شکستگیاش بود. میگفت در طی قرون و اعصار غلتیده و اون سنگ را بغل زده. غلتیده وغلتیده وهمان طور جان و جهان اش را بغل زده با اون یکی شده.
از دلفک کوه پایین آمده بودند باران باریده بود سراپا خیس و گِل و چِل. پای کوه پیرزن روستایی با کمر خمیده یک پشته هیزم روی کولش بود، برّ و برّ وراندازشان میکند میگوید زیادی خوردهاید. همش از سرِ شکم سیریه.
رییس دادگاه گفت، چرا جسد دختر مردم را آتش زدی؟
پسرم سکوت.
رییس دادگاه گفت، خانوادهی مقتول مشکلی با تو داشتند؟
پسرم سکوت.
رییس دادگاه گفت، کار خودت را بدتر نکن. انگیزهات از قتل چه بود؟
مادر افروز گفت، دعوتنامه داشت میخواست ویزا بگیره بره برلین پیش خاله مولود.
نه مادرِ افروز. اون پیش خاله مولود روانپزشکاش، برلین نمیرفت. دخترتان در حال و هوای پسرِ عینک مستطیلی او بود در شهر دانشجویی تو بینگن.
از طلا و طلافروشی و عتیقهجات آنقدر داشتیم که در پی داشتن چیزی نباشیم. اما پسرم دوبار دانشگاه را نیمه کاره رها کرد. میگفت میخواد بره بازار. گفتم اون دختر اسمش چیه؟ افروز؟ یا آتشافروز؟
رفت دوبی تیر آهن عرب خرید زد انبار ترخیص کند بگیر و ببند تحریم هوشمندانه پیش آمد کشتیها بارگیری نکردند هزینهی انبارداری سر به فلک زد. تیر آهنها را آب آورد و باد برد. دست به کار خاک و خاکبازی شد. آن بند و بساط رکود اقتصادی و افت قیمت زمین و مسکن پیش آمد. چکهای بیمحلِ خنجری. مال دنیا زن هرزهی کور است. چکهایش را پاس کردم خم به ابرو نیاوردم. خب پسرم بود. اگر دلت آتش گرفته دارد زبانه میکشد نذار این و آن از بیرون نظارهگر تفتهاش بشوند. خاکسترش را در قلبت انبار کن شاد و ناشاد یک شب بخواب صبح از خواب بیدار نشو. نه مشروب نه دود و دَم نه بروبیایی، سیگار پشت سیگار. شب تا دیر وقت چراغ اتاقش روشن بود. میگفتم آهای منگولهی تسبیح، تا این وقت شب چه میکنی؟ طالع توله سگهایت را میبینی؟ یا بیداری کتاب ارژنگ مینویسی؟ میگفت، دوباره از نو شروع میکنم. همهی ضرر و زیان را سروسامان میدهم. می گفتم اون دختر، عشق اون دختر مثل عشق هنرپیشههای هالیوود شرارهی آتش است و هیهات خاموشی در راه. سرش را آهسته تکان می داد زیر لب میگفت میدانم. خوش تیپ، آقامنش ولاتکلیف. میگفت میخندید اما شاد نبود. این طور آدمها دوست دارند تنها باشندبا مخاطب مهربان اندرونشان حرف بزنند. یک روز در خیابان زیر پای چپش خالی شد. کسی با او نبود زیر بغلش را بگیرد. سی تی اسکن، ام. آر. آی. گفتند سکتهی مغزی. سکتهی مغزی در این سن و سال؟ دو سه ماه لنگ زد و خوب شد. سوزش ادرار داشت. روی پوست سینه و بازوهایش اینجا و آنجا رنگین دانههای قرمز برجستهی ریز و درشت بود. اما او پاپی نبود. تختخوابش همیشه درهم و برهم بود. یک سال اواخر پاییز بردمش قونیه رقص و سماع درویشان. صورتش را لای دستهایش پنهان کرد گریه کرد. بلند شد رفت وسط حلقهی قلندران شروع کرد به چرخیدن. هی، هی، هی. زینتآرای انجمن شد. حالش دگرگون شد. سردست بلندش کردند از خانقاه بیرون بردند. نه، او جوانی نبود زیر پایش آتش نباشد غلغل کند دردسر درست بکند.
سعیده سرش به کار خودش بود. در آن سن و سال از آب و آتش گذشته با دوستانش دور هم مینشستند سه تار میزدند نغمه سرایی میکردند. کلاس یوگا، شنا، آرایش و زیبایی. زنی ریز نقش، سرد مزاج و بسیار خوش لباس. موهای اشکان را با دست پریشان می کرد میگفت خوب شد خل نشدم عالیجناب را سقط نکردم. اشکان لبخند می زد میگفت چراغِ فتیلهیی زیر پای خودش را روشن نمیکند.
حالا او با گردن شکسته و سوزش ادرار توی قبرش دراز کشیده واین حرفها با تو مخاطب اندرونم الککردن آرد با الک پاره پوره است. شب سعیده از خواب بیدار میشود. پاورچین پاورچین به حیاط میرود از خواب بیدارم نکند. در تاریکی شاخ و برگ درختان، زیر پنجرهی اتاقش به تنهی درخت تکیه میدهد. گریه میکند. باید از این خانه دل بکَنیم. بیکس و کار برویم جای دیگر. یک نفر گفته آدم هر آنچه را که دوست دارد له و لورده میکند. از ونگ و مویه پیش این و آن چه حاصل. در و همسایه بشکن میزنند. دهانشان را ببندی عقبه شان به صدا در میآید.
وکیل اولیای دَم با اشاره به اسناد و مدارک پرونده به مزاح رفته بود و تمرین وکالت می کرد. وکیل تسخیری پا پیش گذاشت آسمان و ریسمان را با تار عنکبوت به هم وصله پینه کرد بنا را بر جناح جنون متّهم گذاشت تقاضای معاینات پزشکی تست ضریب هوش کرد. پسرم گفت از سلامت کامل عقل برخوردار است و دفاعیات ایشان را قبول ندارد. با صدای بغض آلود گفت زر و زیور رویاها را دور بریزی همان کابوس است. گفت از خودش دفاع نمیکند. تجدید نظر نمیخواهد. حکم صادر و هرچه زودتر اجرا شود.
سعیده میگفت، سر در نمیآرم. چرا نمیخواد بری ملاقاتش؟ چرا نمیخواد تو رو ببینه؟
با خودم گفتم ای مادر اشکان کجایی. اون پسرمه، میبینه تیغه نه، دستهی تبر درخت را سرنگون کرده. ای مادر اشکان روی سرم خاک ریختند گفتم از جای بلند بریز. اون نمیخواد ببینه شب و روز چه کرده زار و زبون چه کرده. به آدمی که سیلی نخورده یک سیلی بزنی کافیه. بقیهاش هر چی بزنی خودت را خسته میکنی.
گفت، چرا جواب نمیدی؟
از پسرم در دادگاه یاد گرفتم در پاسخ به چه سوالی سکوت بکنم
میگفت، اینقدر سیگار نکش. جنابعالی که سیگاری نبودی.
دیگر سه تار نمیزد. از شنا و یوگا و خودآرایی دست برداشته بود. اما هنوز لباسهایش آراسته و پیراسته بود. در تاریک روشن غروب دستهایش سرد میشد. به پشت دراز میکشید نفس نفس میزد هراسان بر خود میلرزید میگفت العفو، العفو.
با استناد به قانون مجازات اسلامی پسرم محکوم به قصاص شد. رای صادره به تایید و تنفیذ مراجع ذیربط رسید و با اذن اولیای دم پرونده به دایرهی اجرای احکام کیفری فرستاده شد.
پیغام دادم دخترتان چه قدر وزن داشت هموزن او طلا میدهم.
علی خاوری سکوت کرد. زنش گفت دیه میدهم، قصاص.
در طی چهار سالی که زندان بود مادرش میرفت میآمد گفت دیگه خسته شده. میخواد هر چه زودتر کار تمام بشه.
با هیئت امنای مسجد جامع راه افتادم رفتیم خانهی خاوری. خانهیی نه چندان بیدروپیکر. یاالله، یاالله. پیرزنی خل و چل درِ ماشینرو حیاط را باز کرد داد زد، برو بگو دور و برم را قورت میدم استفراغ میکنم. لنگهی در را به لنگهی در زد شیشههای پنجره لرزیدند. از جایی صدای عوعوی سگ خانگی میآمد.
حاج تقوا گفت، قهر و غضب خداوند افتاده دست یک زن. الامان از خانهیی که در آن مرد هیچ کاره و زن همه کاره باشه.
حاج جهان سیر گفت، نه، پشه بهات لگد نمی زنه. فیل تو را زیر گرفته لگدپرانی میکنه. علی خاور مایه اش شُله، چرا این نقطه را فشار نمیدی؟
گفتم، اعضای شورای شهر، اصناف بازار، واحد صلح و سازش، قاضی شعبهی اجرای احکام، دعوت از اولیای دَم به دادسرای جنایی برای جلب رضایت، شب و روز آنقدر ایشان و وکیل ایشان را مالش دادم شدم عرب شتر مرده.
او را یک شب بارانی قبل از اذان صبح پای چوبهی دار آوردند. صادرکنندهی حکم، رییس اداره زندان، منشی دادگاه، حاج آقا خوابآلود با آرامش روحانی. مادرش میگفت به پزشک قانونی نگفته دندانش درد میکند. اتاقی سرد و نمور با دیوارهای لخت و عور. روی شیشههای پنجره آقداش مالیده بودند. در گوشهیی تنور نانوایی و کیسهی آرد سر به سر روی هم. صبحِ روزی که در راه بود و زندانیها صبحانه میخورند خواهند گفت، این هم نان اشکان.
پشت دری که به حیاط زندان باز میشد، رانندهی آمبولانس توی دستهای مشت کردهاش هو میکرد. یکی از شاهدان مراسم در را کیپ کرد. پیراهن آستین بلند سرمهیی تنش بود. این را به یاد داشته باش. رنگ روشن آغاز میکند، رنگ تیره تمام میکند. منشی دادگاه حکم صادره را قرائت کرد. با پای خودش روی چهارپایه رفت. چهار پایه لنگ زد یک لحظه تعادلش را بهم زد، ولی او پاپی نشد. نیم رخش را چرخاند. سرش را طوری نگه داشت که موهای سفید روی شقیقههایش را نبینم. چشمهی اشکم سر باز کرد، اشکی سرازیر نشد. زیر لب گفتم الوداع ای فرزند. ما را تازیانه به کفایت زدی. زنم زانو زد پاهای مادر افروز را بغل کرد خاک و خاکسار شد ضجّه مویه کرد خاکِ پایت توتیا. پسرم با صدای بلند گفت مادر بلند شو. التماس نکن. زنم هاج و واج از جا بلند شد چشمانش را با پشت دست پاک کرد و بهاش لبخند زد. آن زن خودش طناب دار را دور گردن پسرم انداخت داد زد، یک راست برو توی گور خوله. یکی از دمپاییهای پسرم از پاش درآمده بود. دست گرفت به طرفش پرت کند شوهرش او را به عقب هل داد.
پسرم باگامهای بلند چند بار در هوا راه رفت. همانطورکه در قونیه چرخیده بود از چپ به راست دور خودش چرخید. عصب نخاعیاش در گردن قطع شد. از راست به چپ چرخید و رودرروی حال و هوای نا آشنایی که پیش آمده بود سرخم کرد.
علی خاوری پا جلو گذاشت بازوی سنگیناش را روی شانهام بگذارد، سر تکان دادم و از سر راهش کنار رفتم.
او بیاخم و تخم به دنیا آمد و با اخم و تخم از دنیا رفت. وقتی طناب را شل کردند پاییناش آوردند و پزشک قانونی دکمههای پیراهنش را باز کرد، هنوز جان داشت. بدنش گرم بود، ولی دیگر کاره یی نبود و با چشمان باز و نگاه تارو تور آن زن را نمیدید که دارد نماز می خواند.
پوروین محسنی آزاد