انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۶
از بانو بلا تانتون به امیلیا
دوازدهم فوریه ۱۹۴۶
خانم ماگری محترم،
نامه ژولیت اشتون را در دست گرفته ام و آنچه را می بینم باور نمی کنم. آیا واقعیت دارد که از من خواسته از خصوصیات و رفتارش برایتان بنویسم؟ خوب چرا که نه؟ باید بگویم در شخصیت او ایرادی نمی بینم تنها به برداشت های روزمره اش معترضم. افتضاح است.
چنانکه می دانید جنگ می تواند افراد کاملا متفاوت و بیگانه را هم خانه و هم اتاق کند. من و ژولیت هم از همان روزهای اول بمباران با هم همکار شدیم. کار ما و گروه دیگری از داوطلبان این بود که همه شب در محلات مختلف لندن روی بام ها بایستیم و مراقب حریق های احتمالی ناشی از بمباران باشیم. ژولیت و من باید باهم کار می کردیم. با دیدن آتش باید بی درنگ با سطل های شن و پمپ سیار آب به سوی محل آتش سوزی می شتافتیم تا پیش از گسترش آتش آن را خاموش کنیم. ما هیچوقت با هم گفتگوی دوستانه نداشتیم، نه مثل داوطلبان بی فکر و سر به هوا. من بر آمادگی دایم اصرار داشتم. با این وصف در باره زندگی خصوصی او پیش از جنگ چیزهایی به گوشم خورده است.
گویا پدرش کشاورز محترمی در سافولک بوده و مادرش یک زن کشاورز معمولی. می دانید که؟ شیر می دوشیده و تخم مرغ ها را جمع می کرده – البته پس از اینکه کارهای کتابفروشی که در بوری سنت ادموندز داشته سامان می بخشیده است. در دوازده سالگی ژولیت پدر و مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست می دهد و مجبور می شود نزد عمویش که از اساتید مشهور ادبیات کلاسیک بوده، به سنت جونز وود برود. این دختر جوان از آن جا دوبار گریخته و تمام خانه را بهم ریخته و در مطالعات عمویش وقفه ایجاد کرده است.
به ستوه آمده و سرگردان، سرانجام عمویش او را به یک مدرسه شبانروزی خیلی خوب می فرستد. پس از پایان دبیرستان،ژولیت دیگر ادامه تحصیل نداد. به لندن آمد و با سوفی استارک، از دوستان همکلاسش، در آپارتمان اجاره ای کوچکی زندگی می کرد. روزها در یک کتابفروشی کار می کرد و شب ها در باره یکی از آن خواهران فلک زده برونته تحقیق می کرد و کتاب می نوشت. بخاطرم نیست کدام برونته. گمانم کتاب توسط بنگاه انتشاراتی برادر سوفی، استفنز و استارک، منتشر شد. و فکر می کنم آن را فقط بخاطر خواهر و برادری چاپ کردند، اگرچه ژولیت خواهر استارک ها نیست.
پس از این ژولیت شروع به نوشتن مقالات گوناگون در روزنامه ها و مجلات کرد. لحن سبکسرانه و ساده اش خوانندگان بسیاری در میان توده مردم یافت و در نتیجه محبوب و معروف شد. آخرین بقایای میراثش را فروخت و آپارتمانی در چلسی خرید. چلسی محله هنرمندان، مدل ها، ولنگ و وازها و سوسیالیست ها –مردمان غیرمسئول و سربه هوا_ درست همانطور که ژولیت در کار داوطلبانه با من بود.
حالا در مورد روابط خودمان بطور اخص می نویسم.
ژولیت و من همراه با یکی دو جفت دیگر مامور بودیم روی بام اینر تمپل هال در میدان اینز او کورت دیده بانی کنیم. باید بدانید که برای کار ما توجه و دقت از ضروریات بود. باید همواره مراقب همه جا می بودیم. همه جا.
یک شب در می ۱۹۴۱ بمب پرقدرتی روی سقف کتابخانه اینر تمپل هال افتاد. کتابخانه از جایی که من و ژولیت دیده بانی می کردیم فاصله داشت و رسیدگی به آن وظیفه ما نبود. اما ژولیت برای حفظ کتاب های نازنینش با سطل های خاک چنان به سوی شعله های آتش دوید که گویی توان نجات کتابخانه را دارد. البته فداکاری رویاگونه اش نه تنها فایده ای نداشت که سبب تاخیر در فرونشاندن آتش شد. زیرا ماموران آتش نشانی دقایقی از وقت گرانبهای خود را صرف نجات او کردند. گمان می کنم ژولیت بخاطر این افتضاحی که بار آورد سوختگی مختصری نیز پیدا کرد، اما پنجاه هزار جلد کتاب آنشب خاکستر شد. پس از آن نام ژولیت را از لیست داوطلب های دیده بان آتش حذف کردند و حقش هم همین بود. سپس تر دانستم او در نیروی امداد پس از بمباران داوطلب شده است. کار آن ها این بود که پس از بمباران برای گروه امداد و نجات چایی و بیسکویت فراهم کنند. آن ها همچنین به سانحه دیدگان یاری می رساندند. اعضای خانواده را نزد هم می آوردند، موقتا در جای مناسبی اسکان می دادند، و برایشان خوراک و پوشاک فراهم می کردند. فکر می کنم این کار برای ژولیت مناسب بود و هیچ مشکلی با قوری و استکان نداشت.
و البته آزاد بود که در هنگام شب هرکار می خواست بکند. بی تردید مشغول نوشتن مقالات سبکسرانه دیگر بود زیرا اسپکتاتور به او ستونی هفتگی داده بود تا در باره مردم در زمان جنگ بنویسد. نام این ستون ایزی بیکرستاف بود.
باید بگویم من پس از خواندن یکی از مقالات ژولیت آبونمان اسپکتاتور را منحل کردم. در این مقاله او سلیقه خوب ملکه مرحوم، ویکتوریا، را مورد حمله قرار داده بود. بی تردید از بنای عظیم یادبودی که ملکه ویکتوریا برای همسر محبوبش شاهزاده آلبرت ساخته است با اطلاعید. این بنا همچون الماسی بر تارک باغ کنزینگتون می درخشد. بنایی شایسته سلیقه ملکه ای فرهیخته و همسر مرحومش. ژولیت از وزارت خوراک تشکر و قدردانی کرده بود که دستور داده در پیرامون این بنای زیبا نخود بکارند. و نوشته بود مترسکی بهتر از شاهزاده آلبرت در تمام انگلستان پیدا نمی شود تا کلاغ ها را بترساند.
با وجود اینکه من سلیقه، توانایی داوری، قدرت تمیز، و شوخی های بی مورد و نابجای او را نکوهش می کنم، اما یک قابلیت بسیار خوب برایش می شمارم. او دختر صادقی است. اگر گفته نام انجمن ادبی شما را همواره به احترام یاد خواهد کرد، بدانید که این کار را خواهد کرد. سخن دیگری ندارم.
با احترام،
بانو بلا تانتون
از جناب کشیش سایمون سیمپلز به امیلیا
سیزدهم فوریه ۱۹۴۶
خانم ماگری محترم،
البته که می توانید به ژولیت اعتماد کنید. من در این مورد ایمان قلبی دارم. والدینش علاوه بر اینکه از اعضای کلیسای من در سنت هیلداس بودند، از دوستان بسیار نزدیک من نیز به شمار می آمدند. جالب است بدانید که شبی که ژولیت به دنیا آمد من میهمان آنان بودم.
درست است که ژولیت یکدنده بود اما دخترکی دوست داشتنی، مسئول و سرزنده بزرگ شد. با گرایشی ناباورانه بسوی درستی و امانت داری که از کودکی به آن سن بعید می نمود.
بگذارید خاطره ای برایتان بگویم، وقتی ژولیت ده سال بیشتر نداشت روزی در حال خواندن دعای «چشم های او به پرستو می نگریستند» بود که ناگهان کتاب دعایش را بست و از خواندن خودداری کرد. در پاسخ مربی آواز گفت این دعا شخصیت عیسی مسیح را خدشه دار می سازد و بهتر است چنین دعایی نخوانیم. و مربی که نمی دانست چه کند، او را به دفتر من آورد تا با او صحبت کنم.
باید اعتراف کنم خیلی خوب پیش نرفت. ژولیت ادعا می کرد که در دعا نباید بگوییم چشم های او به پرستو می نگریستند زیرا چه فایده از نگریستن به پرستو؟ آیا مورد نظر خداوند بودن پرستو را از مرگ نجات داد؟ آیا سبب شد دیگران توجه بیشتری به پرستو بکنند؟ این دعا خداوند را در حد یکی از دوستداران پرندگان پایین می آورد که بجای هرکاری دوربین برداشته و به پرستو خیره می شوند.
باید بگویم دخترک کوچک پُر بی راه هم نمی گفت. چرا پیش تر به این فکر نیفتاده بودم؟ از آن روز تا به حال گروه کُر کلیسای ما این سرود را نخوانده است.
وقتی ژولیت دوازده ساله بود پدر و مادرش مردند و او نزد عموی پدرش، دکتر رودریک اشتون، به لندن رفت. اگرچه دکتر اشتون مرد مهربانی بود اما چنان در مطالعات لاتین خود غرق بود که وقتی برای توجه به دخترک یتیم نداشت. می توان گفت اصولا تصوری از بزرگ کردن یک دختربچه نداشت.
ژولیت دوبار از خانه او گریخت. بار اول تنها تا ایستگاه مرکزی کینگز کراس رسید. پلیس او را در حالی یافت که تمام وسایلش را همراه چوب ماهیگیری پدرش در کیسه ای پارچه ای چپانده و منتظر قطار بوری سنت ادموندز بود تا به خانه برگردد. به خانه دکتر اشتون فرستاده شد ولی او دوباره فرار کرد. این بار دکتر اشتون از من خواست پیدایش کنم.
من دقیقا می دانستم کجا باید باشد. در مزرعه قدیمی پدرش. وقتی او را یافتم روی یک تکه چوب، مقابل در ورودی مزرعه در زیر باران نشسته و به خانه قدیمی که دیگر مال آن ها نبود خیره شده بود. به موش آبکشیده شبیه بود.
به عمویش تلگراف زدم و روز دیگر باهم به لندن رفتم. خیال داشتم در ایستگاه او را به دست دکتر اشتون سپرده و بازگردم ولی وقتی دیدم عموی بیفکرش آشپز خانه را بدنبال ژولیت جوان فرستاده، ترجیح دادم به دیدار او بروم. البته گفتگوی تندی با هم داشتیم. سرانجام دکتر اشتون پذیرفت که ژولیت را به یک مدرسه شبانه روزی دخترانه بفرستد. باید بگویم والدینش پول کافی برای تحصیل او گذاشته بودند.
خوشبختانه من مدرسه خوبی می شناختم. مدرسه سنت سویثین. مدرسه ای که هم از نظر علمی شهرت خوبی داشت و هم مدیر داخلی آن را از سنگ گرانیت نتراشیده بودند. خوشحالم که بگویم ژولیت در آن مدرسه چون گل شکفت. از درس ها خوشش می آمد. و البته به گمان من بزرگترین سبب شادی او دوستی اش با سوفی استارک و خانواده او بود. تعطیلات میان ترم را همواره با هم می گذراندند یا در خانه استارک ها و یکی دوبارهم با من و خواهرم در کلیسا. چقدر به ما خوش گذشت. دوچرخه سواری، ماهیگیری، پیک نیک. یک بار هم سیدنی استارک برادر بزرگتر سوفی با آن ها آمد. اگرچه ده سالی از دخترها بزرگتر بود اما حضورش براستی مایه شادی همه شد.
دیدن اینکه ژولیت می بالد و چنین نوجوان شایسته ای می شود براستی هیجان انگیز بود. و حال که چنین خانمی شده است. خیلی خوشحالم که به من این فرصت را داد تا در باره شخصیتش برایتان بنویسم.
تاریخچه ای مختصر از آشناییم با او نوشتم تا بدانید خوب می شناسمش. اگر ژولیت تعهدی بسپارد تا پای جان به آن وفادار خواهد ماند. اگر بگوید بله، این بله تا آخر کار است و اگر بگوید نه، دیگر هیچ کاری نمی توان کرد.
با ارادت و احترام،
سیمون سیمپلز
از سوزان اسکات به ژولیت
هفدهم فوریه ۱۹۴۶
ژولیت عزیز،
بگو ببینم این عکس تو بود که در شماره این هفته تاتلر دیدم؟ مشغول رقص رامبا با مارک رینولدز؟ خیلی خوشگل بنظر می آمدی _ شاید به همان خوش تیپی مارک. ولی می توانم نصیحتی به تو بکنم؟ پیش از اینکه سیدنی این عکس را ببیند به یکی از پناهگاه های ضد هوایی پناهنده شو!
سکوت مرا همیشه می توانی با شرح دقیق آنچه بین تو و مارک می گذرد، بخری. این را که می دانستی؟
قربانت،
سوزان
از ژولیت به سوزان اسکات
هجدهم فوریه ۱۹۴۶
سوزان عزیز،
بدین وسیله همه اخبار را تکذیب می کنم!!!
دوستدارت،
ژولیت
از امیلیا به ژولیت
هجدهم فوریه ۱۹۴۶
دوشیزه اشتون محترم،
از اینکه دغدغه های مرا چنین جدی گرفتید سپاسگزارم. دیشب در گردهمآیی انجمن ادبی در باره مقاله روزنامه تایمز شما با اعضا گفتگو کردم و از همه خواستم چنانچه مایلند با شما مکاتبه کرده و در باره کتاب و شادی خواندن آن ها در دوران اشغال نظرشان را بگویند.
واکنش اعضا چنان بلند و پُر هیاهو بود که مدیر برنامه ایزولا پریبی، مجبور شد چندبار چکش را بشدت به میز بکوبد (البته ایزولا همیشه دنبال بهانه می گردد تا مدیریت خود را اعمال کند). مطمئنم نامه های زیادی از ما به شما خواهد رسید. و صمیمانه امیدوارم در نوشتن مقاله و توضیح ضرورت خواندن مفید باشند.
داوسی گفت برایتان نوشته که تولد انجمن ادبی ما در حقیقت کلکی بود که به آلمانی ها زدیم تا دوستانی را که برای شام به خانه من آمده بودند از دستگیری و زندان نجات دهیم. میهمانان شام من در آنشب عبارت بودند از: داوسی، ایزولا، اِبِن رمزی، جان بووکِر، ویل ثیبی، و محبوب همه الیزابت مک کِنا که بصورت ناگهانی و درست به موقع این انجمن را خلق کرد. آفرین به ابتکار و زبان گویایش.
البته من از این داستان تا روز بعد باخبر نشدم. همینکه آن ها رفتند من بسرعت همه چیز را جمع کرده و تمام نشانه های شام را از زیرزمین شستم. روز بعد ساعت هفت وقتی الیزابت شتابزده به خانه من آمد و پرسید چندجلد کتاب در کتاب خانه دارم از جریان باخبر شدم.
من کتاب های بسیاری دارم اما الیزابت سری تکان داد و گفت بیشتر کتاب هایم مربوط به باغبانی است و ما به کتاب های بیشتری نیازمندیم. در مورد کتاب هاب باغبانی درست می گفت. من از مطالعه یک کتاب باغبانی خوب همیشه لذت می برم. «ولی نگران نباش، وقتی از دفتر فرماندهی برگشتم پیش کتابفروشی فاکس می رویم و همه کتاب هایش را می خریم. اگر قرار باشد که ما انجمن ادبی گرنسی باشیم باید ادبی بنظر بیاییم.»
تمام بعداز ظهر نگران پرسش و پاسخی بودم که الیزابت قرار بود با دفتر قرارگاه فرماندهی داشته باشد. اگر همه دوستانم را زندانی می کردند چه؟ و یا بدتر، به اردوگاه های کار در فرانسه می فرستادند؟ آلمانی ها در مورد اجرای عدالت و تنبیه مجرمین رفتارهای قابل پیشبینی نداشتند. ولی اتفاق مهمی نیفتاد.
اگرچه خیلی عجیب است اما آلمانی ها نه تنها همه را آزاد که از یک انجمن ادبی _ هنری در جزایر کانال مانش استقبال هم کرده بودند. منظورشان این بود که به انگلیسی ها نشان دهند چه اشغالگران نمونه ای هستند. حالا چطور این پیام می بایست از جزیره بیرون می رفت، کسی نمی دانست. تمام خطوط تلفن و تلگراف و هرنوع ارتباط دیگر میان گرنسی و لندن از ژوئن ۱۹۴۰ که آلمانی ها در جزیره پیاده شده بودند، بکلی قطع بود. به هر سببی که مغزهای معیوبشان بدان رسیده بود، شرایط در جزایر کانال مانش_ البته در ابتدا_ بسیار بهتر و آسانتر از بقیه اروپای تحت اشغال نازی ها بود.
در قرارگاه فرماندهی الیزابت و بقیه را مبلغ ناچیزی جریمه کرده و البته اسم و آدرس همه را ثبت کرده بودند و از آن ها خواسته بودند نام بقیه اعضای انجمن را نیز بنویسند. فرمانده قرارگاه گفته بود که او نیز از علاقمندان ادبیات است و پرسیده بود آیا او یا دیگر افسران علاقمند می توانند در جلسات ما شرکت کنند؟
الیزابت هم جواب داده بود هروقت که دوست داشته باشند. این شد که من و ابِن همراه الیزابت مثل قرقی خود را به کتابخانه فاکس رساندیم و یک بغل کتاب برای انجمن تازه تاسیس خود خریده و به سرعت به قصر بازگشتیم تا آن ها را در قفسه ها بچینیم. سپس در دست هم، انگار که به گردش و تماشا می رویم به خانه یک یک دوستانی که نامشان را در لیست اعضا در قرارگاه فرماندهی نوشته بودند رفتیم و از آن ها خواستیم آنشب به قصر بیایند و کتابی برای مطالعه انتخاب کنند. با وجود اینکه خیلی نگران بودیم، اما تلاش کردیم تا می توانیم آرام باشیم و با همه سلام و احوالپرسی کنیم. گویی هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده. الیزابت خیلی می ترسید زیرا گمان می برد همان بعد از ظهر آلمانی ها برای بازدید بیایند و ما وقت زیادی برای فراخواندن همه دوستان نداشتیم. باید بگویم فرمانده قرارگاه که هرگز سری به ما نزد، اما برخی افسران در طول یکسال گاهی آمدند ولی گیج و سردرگُم از چگونگی کار انجمن بیرون رفتند و دیگر پیدایشان نشد.
این آغاز کار ما بود. اگرچه من همه اعضا را از پیش می شناختم ولی با هیچکدام دوست نبودم. داوسی نزدیک سی سال همسایه من بود ولی تنها در باره هوا یا گلکاری با او صحبتی کرده بودم. ایزولا و همچنین ابن از دوستان خوبم بودند، اما ویل ثیبی را از دور می شناختم و با جان بووکر اصلا آشنایی نداشتم. بووکر تازه به جزیره آمده بود که آلمانی ها رسیدند. الیزابت نقطه مشترک همه ما بود. بدون اصرار او محال بود من آن ها را برای شام دعوت کنم. آن هم برای شریک کردن در گوشت گوساله کباب شده. و باید بگویم بدون آن ها انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی هیچگاه پا نمی گرفت.
آن بعداز ظهر همه به خانه من آمدند تا کتابی برای خواندن انتخاب کنند. و بسیاری از آن ها که تا کنون تنها کتاب مقدس یا کاتالوگ های کشاورزی و یا مجله دامداران را خوانده بودند، خود را با کتاب هایی کاملا متفاوت روبرو دیدند. آنشب بود که داوسی محبوب خود چارلز لَمب و ایزولا بلندی های بادگیر را یافتند. من کتاب کاغذ های پیکویک از چارلز دیکنز را برداشتم، تا شاید کمکی به روحیه خرابم باشد. و بود.
سپس هرکس به خانه خود رفت و کتابی را که برداشته بود خواند. ابتدا از ترس افسران آلمانی که شاید به انجمن ما سری بزنند دورهم جمع می شدیم، اما بعد تنها لذت از خواندن ما را گِردهم می آورد.
هیچکدام تجربه عضویت در انجمن ادبی نداشتیم بنابراین دستورالعمل و قوانین خود را وضع کردیم: هریک به نوبت در باره کتابی که خوانده بودیم صحبت می کردیم. در ابتدا تلاش می کردیم تنها از کتاب سخن بگوییم و بگذریم، ولی سپس تر درگیر مباحث طولانی و داغ می شدیم تا دیگران را وادار کنیم کتابی را که می پسندیم بخوانند. یکبار دونفر یک کتاب را خوانده بودند. بحث و جدل آن ها و تلاش در اثبات نظرات متفاوتشان به یکدیگر و بقیه دیدنی بود. ما کتاب می خواندیم، در باره کتاب صحبت می کردیم، بحث های تندی در باره آن می کردیم، و در این میان دوستی ما هر روز ژرفای بیشتری می یافت و به هم نزدیک و نزدیک تر می شدیم. دیگر ساکنان جزیره نیز به انجمن ما پیوستند و شب های کتابخوانی ما زنده و پویا و شاد شد. گاهی حتی تاریکی و فشار و خفقان چیره را نیز می توانستیم فراموش کنیم. هنوز هم شب در میان همدگر را می بینیم.
ویل ثیبی مسبب افزودن پای پوست سیب زمینی به نام انجمن بود. چه آلمانی ها باشند یا نباشند، او از رفتن به نشستی که در آن هیچ خوراکی نباشد سرباز می زد! بنابراین خوراکی از ضروریات نشست ها شد. و چون در آن هنگام نه روغن و نه آرد و نه شکر برای پخت و پز به اهالی گرنسی داده می شد، ویل پای پوست سیب زمینی را اختراع کرد. پوست سیب زمینی بجای خمیر، سیب زمینی بجای میوه های داخل پای، و چغندر پخته له شده بجای شکر. اختراعات ویل قالبا قابل خوردن نیستند، اما این یکی خوب از آب درآمد.
منتظر خبرهای تازه از شما و چگونگی پیشرفت مقاله تان هستم.
با ارادت و احترام،
امیلیا ماگری
از ایزولا پریبی به ژولیت
نوزدهم فوریه ۱۹۴۶
دوشیزه اشتون عزیز،
آه خدای من! شما کتابی در باره زندگی آن برونته نوشته ای، خواهر شارلوت و امیلی. امیلیا قول داده آن را به من قرض بدهد زیرا می داند چقدر از خواهران برونته خوشم می آید. طفلک های بیگناه! وقتی فکرش را می کنم که هر پنج نفر آن ها سینه های بیماری داشته و در جوانی مرده اند! چه اندوهبار.
پدر خیلی خودخواهی داشته اند. اینطور نیست؟ ابداً به دخترانش توجهی نداشته. صبح تا غروب در دفترش می نشسته و برای هرچیزی سر این طفلک ها داد می زده است. هیچوقت برای هیچ کاری از جا نیز بر نمی خاسته. اینطور نیست؟ مدام در دفترش تنها می نشسته و دستور می داده و دختران جوانش مثل مگس یکی یکی می مردند.
و آن برادر تن پرورشان، برانوِل. که مرتب مشروب می خورده و روی فرش بالا می آورده است. و خواهران برونته دایماً باید کثافت های او را پاک می کردند. چه کار خلّاقی برای خانم های نویسنده!
بنظر من با دوتا مرد شبیه این در خانه و نبود وقت و امکان برای دیدن مردان دیگر، امیلی می بایست هیتکلیف را کاملا از خیال خود آفریده باشد! و چه انسان جالبی هم آفریده. به گمان من مردها در کتاب ها بسیار دوست داشتنی تر از زندگی واقعی هستند.
امیلیا برایمان گفت که شما مایلید در باره انجمن کتابخوانی و نشست های ما بیشتر بدانید. در نوبت گفتگویم در باره کتابی که خوانده بودم، در باره برونته ها حرف زدم. متاسفانه نمی توانم نوشته ام در باره شارلوت و امیلی برونته را برایتان بفرستم. از آن ها برای روشن کردن اجاق استفاده کرده ام. می دانید آن روزها چیز زیادی برای سوزاندن نداشتیم. پیش از آن کتاب مقدس، داستان یعقوب، و برنامه سالانه جزر و مد را سوزانده بودم.
لابد می پرسید چرا این دخترها را آنقدر دوست دارم. من داستان های پُر عشق و احساس را می پسندم. شاید چون هیچوقت خودم چنین داستانی نداشته ام. ولی با خواندن داستان های دیگران می توانم برای خودم نیز محبوبی تصور کنم. اعتراف می کنم در ابتدا از بلندی های بادگیر خیلی خوشم نیامد، اما همینکه آن شبح، کتی، انگشتان استخوانیش را روی شیشه پنجره خراشید، گویی کتاب به گلوی من چسبید و رهایم نکرد. با چنان امیلی من می توانستم گریه مذبوحانه هیتکلیف را در چمنزار بشنوم. پس از خواندن کتابی از چنین نویسنده خوبی مثل امیلی برونته، گمان نمی کنم دیگر هرگز بتوانم با کتاب های دوشیزه آماندا گیلی فلاور نظیر با شمعدان فریب خوردم، راضی شوم.
حالا از خودم بگویم. من در کنار قصر امیلیا ماگری کلبه و مزرعه ای کوچک دارم. هردو در کنار دریا زندگی می کنیم. من به مرغ و خروس ها و همچنین بُز پیرم، آریل می رسم و چیزهایی هم در مزرعه کوچکم می کارم. یک طوطی هم بنام زنوبیا دارم که از مردها خوشش نمی آید.
در بازار هفته ای دکه ای دارم و در آنجا مربا، ترشی، سبزیجات و معجون هایم را که برای بسیاری بیماری ها معجزه می کنند، به فروش می گذارم. کیت مک کِنا _دختر دوست بسیار عزیزم الیزابت مک کِنا_ برای ساختن معجون ها کمکم می کند. او تنها چهار سال دارد و برای هم زدن پاتیل روی چهارپایه می ایستد. ولی می تواند حسابی هم بزند.
باید بگویم زیبا نیستم. بینی ام بزرگ و بخاطر افتادنم از بام لانه مرغ ها شکسته است. یکی از چشم هایم بزرگتر و نگاهش بیشتر متوجه بالاست. موهایم فرفری و وحشی است و ابداً آرام نمی گیرد. بلند قامت و درشت استخوانم.
اگر بخواهید بازهم می توانم برایتان نامه بنویسم. می توانم برایتان از انجمن کتابخوانی و تاثیری که بر روحیه ما در دوران اشغال داشت بیشتر بگویم. تنها وقتی که کتاب خواندن هم به ما کمک نکرد، زمانی بود که الیزابت را دستگیر کردند. یکی از بردگان بینوای لهستانی را پناه داده بود. دستگیرش کردند و به اردوگاهی در فرانسه فرستادند. تا مدت ها هیچ کتابی نمی توانست روحیه مرا بهتر کند. تمام تلاشم صرف این می شد که به آلمانی ها حمله نکنم و به صورتشان تُف نیندازم. فقط بخاطر کیت جلوی خودم را گرفتم. او در آنروزها یک جوانه تازه از خاک بیرون آمده بیشتر نبود و به همه ما نیاز داشت. الیزابت هنوز به خانه برنگشته و این همه ما را می ترساند. ولی خوب هنوز جنگ تازه تمام شده و شاید بزودی بازگردد. من برایش دعا می کنم. خیلی دلتنگش هستم.
ارادتمند،
ایزولا پریبی
انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۱
انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۲
انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۳
این هم ایزولا