Advertisement

Select Page

انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۶

انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۶

 از ژولیت به سیدنی

نوزدهم ژوئیه ۱۹۴۶

سیدنی عزیز،

در باره الیزابت هرکس خاطره ای دارد، و نه فقط اعضای انجمن ادبی. این خاطره را بشنو. امروز بعد از ظهر با کیت برای قدم  زدن به حیاط کلیسا رفتیم. کیت به جست و خیز در میان گورها پرداخت و من روی سنگ قبر بزرگ آقای اِدوین مولیس دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. این سنگ قبر مانند میزی است که روی چهار پایه سنگی ایستاده است. در این موقع سام ویثرز، نگهبان باستانی قبرستان، پیدایش شد و کنار من ایستاد. گفت من دوشیزه مک کنا را بیادش می آورم. وقتی دختر جوانی بیش نبوده. همواره روی همین سنگ دراز می کشید و آفتاب می گرفت. مثل پوست گردو قهوه ای می شد.

من مثل تیر از جا جستم و پرسیدم آیا الیزابت را بخوبی می شناسد؟

«نمی شود گفت خوب خوب. اما دوستش داشتم. او و دختر ابن، اسمش چه بود؟ بله جین، معمولاً با هم می آمدند و روی همین سنگ پارچه ای پهن می کردند و دراز می کشیدند. ساندویچ هایشان را هم می آوردند و روی استخوان های فرسوده آقای مولیس نهار می خوردند.»

و سپس از شیطنت های آن دو گفت که مدام در حال طرح و نقشه برای سرگرمی و خندیدن بوده اند و چه فکرها به سرشان نزده است. یکبار تصمیم گرفته اند برخی از ارواح را احضار کنند و همسر بینوای کشیش را از ترس زهره ترک کرده اند. آنگاه به کیت که نزدیک دروازه فبرستان باری می کرد نگریست و گفت «این دختر کوچولوی الیزابت و کاپیتان هلمان، خیلی شیرین و نازنین است.»

فرصت مناسبی یافته بودم. پرسیدم آیا کاپیتان هلمان را می شناخته؟ نظرش در باره او چیست؟

چشم غره ای به من رفت و گفت «البته که می شناختمش. باوجودی که آلمانی بود، مرد خوب و مهربانی بود. خیال که نداری آلمانی بودن پدر این دختر کوچولو را بهانه ای بر زشتکاری دوشیزه الیزابت قلمداد کنی؟»

من بلافاصله گفتم «در خواب هم چنین فکری به سرم نمی زند.»

انگشتش را با تهدید برایم تکان داد و گفت «بهتر است که نزند، خانم خانمها! بهتره قبل از نوشتن کتابی در باره دوران اشغال در باره حقایق زیادی تحقیق کنی. من هم از اشغال جزیره متنفر بودم. هنوز از فکرش دیوانه می شوم. بعضی از آن پست فطرت ها جداً حرامزاده بودند! بی اجازه به خانه ات می آمدند و چپ و راست دستور صادر می کردند. چنان خود را برتر از بقیه می دانستند که گویی از گِل مخصوصی درست شده اند. ولی همه آن ها اینچنین نبودند. نه، خیلی هایشان اینطور نبودند.»

به گفته سام، کریستیان چنین آدمی نبود. در حقیقت سام خیلی هم از کریستیان خوشش می آمد. یک روز سرد که سام زمین را برای خاکسپاری مرده ای می کند، کریستیان و الیزابت به او برخوردند. زمین یخ زده و سخت بود و سام هم از سرما می لرزید. کریستیان بیل را از سام گرفته و شروع به کندن زمین می کند. «مرد پُر قدرتی بود. هنوز شروع نکرده، گودال آماده بود. به او گفتم همیشه می تواند روی کارکردن برای من حساب کند. و او خندید.»

روز بعد الیزابت با یک ترموس قهوه داغ به دیدن سام آمده. قهوه حسابی از دانه های قهوه مرغوب که کریستیان به او داده بود. و یک ژاکت گرم هم که مال کریستیان بود برایش آورده بود.

سام گفت «واقعیت این است که در این مدت اشغال من با آلمانی های خوب و مهربانی هم آشنا شدم. بالاخره وقتی مردمی را به مدت پنج سال هرروز ببینی، با آن ها آشنایی بهم می زنی. و برای بعضی از آن ها براستی دلت می سوخت. اینجا بدون میل خودشان گیر افتاده بودند و می دانستند عزیزانشان در شهرهایشان بمباران می شوند. در این مواقع دیگر مهم نبود که چه کسی آغازگر این دیوانگی است. لااقل برای من مهم نبود.

«سربازانی را می شناختم که وقتی گاری های بزرگ سیب زمینی را به سوی قرارگاه فرماندهی می بردند، درحالیکه با چهره درهم کشیده تنها به جلویشان نگاه می کردند، برای بچه هایی که دنبال آن ها راه افتاده و در آرزوی جمع کردن سیب زمینی های برزمین ریخته بودند، یواشکی سیب زمینی می انداختند. عمداً!

«در مورد گاری پرتغال هم همینکار را می کردند، و همچنین تکه های زغال. آه خدای من، چقدر آن زغال ها گرانبها بودند. در روزهایی که دیگر هیچ چیز برای سوزاندن نداشتیم. از این اتفاقات زیاد دیده ام. از خانم گادفرای در باره پسرش سوال کن. پسرک سینه پهلوی سختی شده بود و خانم گادفرای حتی نمی توانست خانه اش را بقدر کافی گرم نگاه دارد، چه برسد به اینکه دارو و خوراک مناسب برای پسرش پیدا کند. یک روز غروب، در می زنند و وقتی خانم گادفرای در را باز می کند سربازی آلمانی را می بیند با یک بسته آنتی بیوتیک سولفونامید که از داروخانه بیمارستانشان دزدیده بود. سرباز آلمانی دارو را به خانم گادفرای می دهد و سلام نظامی داده می رود. بعدها این سرباز را درحال دزدیدن داروهای دیگری برای بیماران جزیره دستگیر کردند و به زندانی در آلمان فرستادند. شاید هم اعدامش کرده باشند. هیچوقت نخواهیم دانست.»

دوباره چشم غره ای به من رفت و گفت « واگر یکی از این بریت های نازک نارنجی خیال دارد در باره انسانیت و این چیزها تحقیق کند، پیشنهاد می کنم اول با من و خانم گادفرای صحبت کند!»

من سعی کردم از خودم دفاع کنم ولی سام رویش را برگرداند واز من دور شد. کیت را صدا زدم و بسوی خانه برگشتیم. بین دسته گل وحشی برای امیلیا و قهوه داغ برای سام تازه داشتم پدر کیت را می شناختم و درمی یافتم که چرا الیزابت عاشق او بوده است.

هفته آینده رمی را به گرنسی می آورند. داوسی روز سه شنبه به فرانسه می رود تا او را بیاورد.

قربانت،

ژولیت

از ژولیت به سوفی

بیست و دوم ژوئیه ۱۹۴۶

سوفی مهربانم،

خواهش می کنم این نامه را بسوزان! نمی خواهم در میان نامه هایت پیدا شود.

در باره داوسی البته پیشتر از این با تو صحبت کرده ام. میدانی که اولین کس از اهالی گرنسی بود که به من نامه نوشت؛ میدانی که به چارلز لمب و کارهایش علاقمند است؛ میدانی در بزرگ کردن و پروراندن کیت کمک بزرگی است؛ و میدانی که کیت شیفته اوست.

چیزی که برایت نگفته ام این است که همان اولین غروبی که وارد جزیره شدم، در همان پایین پله های خروجی کشتی و همان لحظه که داوسی دستانش را بسویم دراز کرد، ناگهان هیجان و التهاب خاصی در قلبم حس کردم. داوسی چنان مرد آرام و ساکت و برخود مسلطی است که ترجیح دادم احساساتم را پنهان کنم  و در این  دوماه گذشته معقول و عادی و معمولی باشم. و واقعاً هم تا کنون موفق بوده ام. اما امشب.

داوسی پیش من آمد تا برای سفرش به لوویر چمدانی قرض بگیرد. او می رود تا رمی را بیاورد. فکرش را بکن! چند نفر را می شناسی که حتی چمدانی هم نداشته باشند؟ کیت خیلی وقت بود که بخواب رفت بود و در نتیجه وقتی چمدانم را در گاری داوسی گذاشتیم با هم راه افتادیم تا قدمی بزنیم. ماه بالا آمده و آسمان را به رنگ مروارید غلطان درآورده بود. مثل رنگ داخل صدف ها. اتفاقاً دریا آرام بود و موج های نقره ای رنگش آهسته تکان می خوردند. هیچوقت در چنین سکوتی شناور نبوده ام. حتی باد هم نمی وزید. ناگهان دریافتم که داوسی هم به همان خموشی در کنار من قدم برمی دارد. خیلی به او نزدیک بودم، آنقدر که می توانستم دست های درشت و انگشتان پینه بسته اش را ببینم. چقدر دلم می خواست آن ها دردستهایم بگیرم و بفشارم. و این فکر، فکر تماس با دست های او سرم را به دوران انداخت. یک حس تیز و برنده _ باید بفهمی چه می گویم _ قلبم را به درد آورد.

ناگهان داوسی بسوی من برگشت. اگرچه سایه بر چهره اش افتاده بود، اما می توانستم چشمانش را _ آن چشمان سیاه درشتش را _ ببینم که به من خیره شده و منتظر بود. نمیدانم چه پیش می آمد، شاید بوسه؟ نوازشی بر شانه؟ یا هیچ کدام؟ نمیدانم زیرا درست در همین هنگام صدای کالسکه اسبی والی را شنیدیم (او تقریباً نقش راننده تاکسی جزیره را بازی می کند)، که به سوی کلبه من پیچید و  مسافر هیجانزده اش که فریاد زد «عزیزم! چطوری؟»

مارک _مارکام وی رینولدز پسر بود که با کت و شلوار دست دوز عالی، در حالیکه یک دسته گل بزرگ رُز قرمز در بغل داشت از کالسکه پایین پرید.

اعتراف می کنم سوفی که در آن لحظه آرزو می کردم کاش مارک مرده بود!

اما چه می توانستم بکنم؟ جلو رفتم تا به او خوش آمد بگویم و او خم شد و مرا بوسید. دلم می خواست داد بکشم نه، نه، جلوی چشم داوسی نه! مارک گل ها را به من داد و با لبخند منجمد کننده اش به سوی داوسی برگشت. چاره ای نداشتم که آندو را بهم معرفی کنم. دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. نمی دانم چرا؟ ولی این احساس را داشتم. مثل خوابزده ها ایستادم تا داوسی دست مارک را فشرد و بعد به سوی من چرخید و گفت «برای چمدان متشکرم ژولیت. شب بخیر.» و سوار گاری شد و رفت. بدون یک کلمه حرف دیگر و بدون یک نگاه به پشت سر.

دلم می خواست گریه کنم ولی در عوض مارک را بداخل دعوت کردم و کوشیدم مثل زنی که ناگهان هدیه خارق العاده ای دریافت کرده رفتار کنم. صدای کالسکه و گفتگو های معرفی، کیت را بیدار کرد. او درحالیکه با نگاه مشکوکی مارک را زیرنظر داشت شروع به گریه کرد که چرا داوسی بدون خداحافظی و بوسیدن او رفته است. با خودم گفتم من هم باید برای همین گریه کنم.

با زحمت کیت را دوباره خواباندم و به مارک فهماندم که برای حفظ آبروی من هم که شده باید بلافاصله به رویال هتل برود. او هم رفت. پس اینکه مدتی غر زد و تهدید کرد که ساعت شش صبح، پیش از طلوع آفتاب اینجا خواهد بود.

سپس من تنها نشستم و سه ساعت تمام ناخن هایم را جویدم. آیا باید به خانه داوسی بروم و دنباله حالتی را که ناتمام مانده پیگیری کنم؟ اما براستی چه حالتی؟ آیا ناتمام مانده؟ دیگر مطمئن نیستم. نمی خواهم خودم را مسخره همه بکنم. اگر او مودبانه به من بگوید که نمیداند در باره چه حرف می زنم چه؟ یا بدتر اگر برمن دل بسوزاند؟

بعلاوه من چه می خواهم؟ مارک اینجاست. مارکی که ثروتمند، تحصیل کرده، متمدن و خوش قیافه است و می خواهد با من ازدواج کند. مارکی که من بدون او خیلی خوش بودم. چرا هنوز به داوسی فکر می کنم که شاید هیچ اهمیتی به من نمی دهد؟ اما شاید او هم به من فکر می کند. شاید سرانجام داشتم می فهمیدم پشت سکوت او چیست.

لعنتی، لعنتی، و لعنتی!

ساعت نزدیک دو صبح است و من هیچ ناخنی در انگشتانم باقی نمانده و به اندازه صدسال پیرشده ام. شاید فردا که مارک مرا با آن قیافه دید، حالش بهم بخورد و یکراست به فرودگاه برگردد. آیا اگر چنین کند دلخور می شوم؟ مطمئن نیستم.

قربانت،

ژولیت بینوا

از امیلیا به ژولیت (از زیر در بداخل سُر داده شده)

بیست و سوم ژوئیه ۱۹۴۶

ژولیت عزیز،

توت فرنگی هایم برای هجوم به آشپزخانه رسیده اند. امروز صبح آن ها را جمع می کنم و بعد از ظهر پای درست می کنم. دوست داری عصر با کیت برای خوردن چایی و پای توت فرنگی پیش من بیایی؟

دوستدارت،

امیلیا

از ژولیت به امیلیا

بیست و سوم ژوئیه ۱۹۴۶

امیلیا جان،

متاسفانه نمی توانم. میهمان دارم.

قربانت،

ژولیت

تذکر: این نامه را کیت به امید چای و شیرنی می آورد. ممکن است خواهش کنم او را تا شب پیش خودت نگه داری؟

از ژولیت به سوفی

بیست و چهارم ژوئیه ۱۹۴۶

سوفی جان،

خواهش می کنم این نامه را نیز همراه نامه قبلی بسوزان. سرانجام و برای همیشه مارک را جواب کردم و سرخوشیم خجالت آور است. اگر درست تربیت شده و خانم بارآمده بودم، حالا باید پرده ها را می بستم و غصه می خوردم، اما نمی توانم چنین کنم! آزادشدم!!! امروز مثل پروانه از تخت بیرون پریدم و شروع به چرخش و بازی کردم. تمام صبح را با کیت در سبزه زار خندیده و مسابقه دو داده ایم. البته او برنده شد، ولی خوب تقلب هم کرد.

دیروز وحشتناک بود. یادت هست وقتی مارک آمد چه حالی پیدا کردم؟ دیروز صبح از آن هم بدتر بود. ساعت هفت صبح به دیدنم آمد. مصمم و مطمئن که تا ظهر تاریخ عروسی را تعیین خواهد کرد. هیچ توجهی به زیبایی جزیره نداشت و برای ماجراهای زمان اشغال نازی ها حتی تره هم خورد نمی کرد، یا برای الیزابت، یا برای کارهایی که در این مدت کرده ام و برنامه ای که برای آینده دارم. حتی یک سوال کوچک هم در باره هیچکدام این ها نکرد. بعد کیت برای صبحانه پایین آمد. این مارک را متعجب کرد. خیال می کنم شب پیش متوجه او هم نشده بود. خیلی مودبانه با کیت برخورد کرد و در تمام مدت صبحانه در مورد وفاداری و خوبی سگ ها گفتگو کردند _ اما کاملاً آشکار بود که ابداً حوصله بچه ها را ندارد و منتظر است کیت هرچه زودتر میز و اتاق را ترک کند. خیال می کنم در تجربیات او کار پرستاران بچه همین است که در این مواقع بچه را هرچه زودتر از مقابل دید والدین بی حوصله دور کنند. من بدون اینکه به روی خود بیاورم با همان بازی و خنده هرروزه صبحانه کیت را آماده کرده و مقابلش گذاشتم. و نشستم تا او خوراکش را تمام کند، اما ناشکیبایی و ناخرسندی مارک را که درحال سرریز کردن بود حس می کردم.

بالاخره کیت صبحانه را تمام کرد و برای بازی بیرون رفت. همینکه در پشت سرش بسته شد، مارک گفت «رفقای تازه ات باید خیلی زرنگ باشند. هنوز دوماه بیشتر اینجا نیستی که مسئولیت نگهداری از این بچه را بار تو کرده اند.» و نشست و برای ساده لوحی من افسوس خورد و سر تکان داد.

من ایستادم و به او خیره شدم.

«میدانی ژولیت، درست است که کیت بچه ناز و بانمکی است اما ادعایی برتو ندارد. بهتر است تا دیر نشده عروسکی چیزی برایش بخری و با اوخدحافظی کنی. پیش از آنکه به این فکر بیفتد که خیال داری برای همیشه نقش مادر او را بازی کنی و تا آخر عمر مراقبش باشی.»

معلوم است که من آنقدر خشمگین شده بودم که نمی توانستم دهان باز کنم. همانجا ایستاده و کاسه پوریج کیت را در دست می فشردم. خیلی خودم را کنترل کردم که کاسه را به صورت مارک پرتاب نکنم. سرانجام وقتی توانستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم گفتم «برو بیرون!»

«ببخشید؟»

«دیگر نمی خواهم تو را ببینم. هیچوقت.»

«ژولیت؟» واقعاً نمی فهمید چرا این حرف را می زنم.

بنابراین برایش توضیح دادم. حالم لحظه به لحظه بهتر می شد. به او گفتم هرگز با او یا کس دیگری که کیت و گرنسی و چارلز لمب را دوست نداشته باشد ازدواج نخواهم کرد.

پارس کنان گفت «چارلز لمب لعنتی از کدام جهنم وارد ماجرا شد؟» (با تمام قدرت)

از توضیح بیشتر خودداری کردم. مارک تلاش کرد با من بحث کند، بعد نوازشم کرد، بوسیدم، و دوباره به جدل پرداخت، اما همه چیز تمام شده بود. و حتی مارک هم این را می دانست. برای اولین بار پس از قرن ها _ از ماه فوریه که با او آشنا شدم _ می دانستم تصمیمی که گرفته ام بهترین است. چطور او را مناسب ازدواج تشخیص داده بودم؟ کافی بود یکسال زنش باشم و به آن زن هایی تبدیل می شدم که در هنگام صحبت مدام مراقبند کلمه ای برخلاف نظر شوهرانشان نگویند، و حتی اگر مورد سوال قرار بگیرند انتظار دارند شوهرانشان بجای آن ها پاسخ دهند. همیشه از این زنان بدم می آمده و حالا می فهمم چطور ممکن است کسی اینچنین شود.

دوساعت بعد مارک با همان کالسکه که آمده بود به سمت فرودگاه خاکی جزیره می رفت و من اطمینان دارم (یا لااقل امیدوارم اطمینان داشته باشم) که هرگز او را نخواهم دید. و من با سرخوشی و بدون احساس شکستگی قلب، در خانه امیلیا نشسته و شیرینی پای توت فرنگی نوش جان می کردم. دیشب، ده ساعت تمام آرام و آسوده مثل بچه ها خوابیدم، و امروز صبح دوباره احساس می کنم سی و دو ساله ام و نه صد و سی و دوساله.

امروز بعداز ظهر قرار است با کیت به ساحل دریا برویم و دنبال صدف های مروارید دار بگردیم!!

وه که چه روز زیبایی!!

دوستدارت،

ژولیت

تذکر: هیچ کدام از این ماجرا ها ربطی به داوسی ندارد. نام چارلز لمب بی اختیار از دهانم بیرون پرید. داوسی حتی برای خداحافظی هم پیش ما نیامد. هرچه بیشتر فکر می کنم بیشتر متقاعد می شوم که او روی صخره ها برای این به سوی من چرخید که چترم را هم امانت بگیرد.

از ژولیت به سیدنی

بیست و هفتم ژوئیه ۱۹۴۶

سیدنی عزیز،

اگرچه می دانستم الیزابت را به جرم پناه دادن به یکی از بردگان تاد دستگیر کرده اند، اما تا همین چند روز پیش نمی دانستم که در اینکار شریکی هم داشته است. ابن در هنگام شرح ماجرایی بی مقدمه به پیتر ساویر اشاره کرد که «با الیزابت دستگیر شده بود.» من جیغ کشیدم «بله؟» و ابن گفت بهتر است خود پیتر جریان را برایم بگوید.

در حال حاضر پیتر در یک آسایشگاه سالمندان در ویل نزدیک گراند هاور اقامت دارد. به او تلفن زدم و او گفت بسیار از دیدن من خوشحال خواهد شد بخصوص اگر کمی براندی با خود داشته باشم.

و من پاسخ دادم «البته، همیشه.»

و او گفت «عالیست، فردا می بینمت.» و گوشی را گذاشت.

پیتر با صندلی چرخدار حرکت می کند، ولی چه راننده ایست. مثل فرفره می چرخد و توی راهروها با همه مسابقه سرعت می گذارد. آنقدر ماهر است که مطمئنم می تواند روی یک سکه کوچک هم دور بزند! به حیاط آسایشگاه رفتیم و زیر درخت سپیدار زیبایی نشستیم و پیتر درحالیکه می نوشید شروع به تعریف ماجرا کرد. سیدنی عزیز، با اجازه ات این یکبار مجبور شدم یاداشت بردارم. نمی خواستم حتی یک کلام را نگفته بگذارم.

وقتی پیتر برده بینوای تاد را پیدا کرد، مدت ها بود که بدون صندلی چرخ دار نمی توانست حرکت کند، اما در خانه خودش در سنت سامپسون زندگی می کرد. پسرک بینوا شانزده سال بیشتر نداشت. از اهالی لهستان و نامش لود یاروتسکی بود.

بسیاری از بردگان کار اجباری اجازه داشتند شب ها در پی خوراک مزارع را بکاوند ولی روز دیگر باید سرکار خود حاضر می بودند. و اگر حاضر نمی بودند، گروه های جستجو در پی آن ها تمام جزیره را زیر و رو می کردند. این مرخصی شبانه نیز از طرفند های زندانبانان سنگدل آنان بود که بدون هزینه بتوانند بردگان کار اجباری خود را زنده نگاه دارند.

واضح است که تقریباً تمام اهالی یک باغچه سبزیکاری داشتند، برخی مرغ و خروس و گروهی حتی خرگوش هم پرورش می دادند. چه ثروتی برای کاوشگران گرسنه!

باز هم بدیهی است که تمام اهالی از دارایی های خوراکی خود در مقابل این میهمانان گرسنه شبانه محافظت می کردند. با چوب و چماق.

پیتر هم شب ها پشت مرغدانی خود پنهان می شد. نه با چوب و چماق، بلکه با یک ماهیتابه و قاشق چدنی که بهنگام یورش یغماگران بینوای تاد، بتواند با ایجاد سر و صدا هم آن ها را ترسانده و وادار به فرار سازد و هم همسایگان را به یاری بخواند.

یکی از این شب ها، پیتر ابتدا صدای نزدیک شدن کسی را شنید و سپس لود را دید که از سوراخی که در پرچین باغچه بود بدرون خزید. پیتر منتظر شد تا سارق شبانه نزدیک تر شود، اما لود بینوا نمی توانست سرپا بایستد و پس از دوبار تلاش سرانجام برزمین افتاد و دیگر برنخاست. پیتر صندلی چرخدارش را به سوی او برد و به پسرک ناتوانی که روی زمین افتاده بود خیره شد.

«ژولیت عزیز، او یک پسربچه بیشتر نبود، فقط یک پسربچه که به پشت روی خاک باغچه افتاده بود. لاغر و ناتوان بود. آه خدای من چقدر لاغر بود؛ و کثیف و ژنده. انواع حشرات موذی روی بدنش رژه می رفتند. از زیر موهایش بیرون آمده، روی پوست صورتش می دویدند، و در گوشه لب ها و لای مژه هایش پنهان می شدند. پسرک بینوا آنقدر توان نداشت که حتی حضور آن ها را حس کند. چشمانش باز و بیحرکت بود و ملتمسانه مرا می نگریست. بیچاره تنها یک سیب زمینی لعنتی می خواست و آنقدر توان نداشت که زمین را در پی آن بکند. آه، کسانی که اینچنین با پسربچه ها رفتار می کردند!

«باید بگویم از آن آلمانی های لعنتی با تمام وجود متنفر بودم. نمی توانستم خم شده و از نفس کشیدنش مطمئن شوم، اما یکی از پاهایم را از روی پدال صندلی برداشتم و آنقدر چرخیدم و لغزیدم تا بالاخره توانستم او را به پهلو بچرخانم. در این حالت می توانستم او را تا حدی روی زانوانم بکشانم. بازوانم قدرت کافی داشتند. خلاصه با هر بدبختی بود او را به سوی خانه و به آشپرخانه کشاندم و آنجا رهایش کردم تا پسرک بینوا روی کف آشپرخانه ولو شود. اجاق را روشن کردم و کتری را روی آن گذاشتم. بعد پتویی آوردم و ملافه ای و پسرک بینوا را تا جایی که می توانستم شستم و تمیز کردم و در پتو پیچاندم.»

سیدنی عزیز، متوجهی که پیتر نمی توانست از هیچ یک از همسایه ها یاری بخواهد. فرماندهی آلمانی ها هشدار داده بود که اگر کسی بردگان تاد را پناه بدهد، بی درنگ یا کشته و یا به اردوگاه های کار اجباری به سرزمین های اشغالی فرستاده خواهد شد. پیتر می ترسید همسایگانش او را لو داده و به آلمانی ها گزارش کنند.

روز دیگر بنا بود الیزابت به دیدن پیتر بیاید. او کمک پرستار بود و هفته ای یک بار یا بیشتر از او خبری می گرفت. آنقدر الیزابت را می شناخت که به کمک او برای زنده نگاه داشتن پسرک امیدوار باشد و آنقدر به او اطمینان داشت که رازش را با او بگوید.

«روز بعد وسط روز الیزابت آمد. من بیرون دروازه ایستادم و گفتم من برای خودم دردسر درست کرده ام و اگر او از دردسر واهمه دارد بهتر است راه خود را کج کرده و برود. فهمید در باره چه صحبت می کنم. سری جنباند و داخل خانه شد. وقتی لود را روی کف آشپزخانه دید، صورتش از خشم منقبض شد. مطمئنم حتی لود هم قدرت خشم و نفرت او را احساس کرد. الیزابت دست بکار شد. لباس هایش را بیرون آورد و به درون اجاق انداخت، بعد آب جوش آورد و تن و موهایش را با صابون شست. باور نمی کنی که از قیر و کثافتی که از شستن موهای لود درست شده بود، به خنده افتادیم. نمیدانم بخاطر صدای خنده ما بود یا جریان آب سرد، ولی لود بیدار شد و ناله ای کرد. با دیدن ما و اینکه از اهالی جزیره بودیم، وحشت کرد. الیزابت آرام و مهربان شروع به دلداری او کرد و اگرچه یک کلام از حرف های ما را نمی فهمید ولی لحن آرام و مهربان الیزابت سبب شد که چشمانش را بست و آرام گرفت. با کمک هم او را به اتاق خواب کشاندیم. نمی شد روی کف آشپزخانه رهایش کرد. همسایه ها می آمدند و می رفتند و او را می دیدند. الیزابت شروع به پرستاری و مراقبت از او کرد. دارویی نمی توانست برایش بیاورد ولی از بازار سیاه نان گندم تهیه کرد و برایش سوپ استخوان پخت. من در خانه تخم مرغ داشتم و آرام آرام لود سلامت و انرژی خود را بازیافت. خیلی می خوابید و الیزابت گاهی شب ها پس از تاریکی و پیش از ساعت منع عبور و مرور می آمد و برایش خوراک می آورد. بهتر بود کسی آمد و شد او را بخانه من نمی دید. میدانی که مردم حرف می زنند و سرانجام خبر به آلمانی ها می رسید.

«اما با همه احتیاطی که بخرج دادیم، کسی فهمید، نمی دانم که ولی فهمیدند و به آلمانی ها خبر دادند. و آن ها در غروب سه شنبه آمدند. الیزابت از بازار سیاه گوشت مرغ خریده و خورش پخته بود و داشت به دهان لود می گذاشت. من هم پهلوی تختخواب نشسته بودم و باهم صحبت می کردیم.

«آن ها در سکوت خانه و مزرعه را محاصره کرده و ناگهان هجوم آوردند. و هرسه را دستگیر کردند. نمی دانم چه بلایی سر آن جوان بدبخت آوردند ولی من و الیزابت را بدون هیچ محاکمه ای در قایقی گذاشته و به سنت مالو فرستادند. آخرین باری که الیزابت را دیدم، توسط یکی از نگهبانان بدرون قایق هدایت می شد. یخ زده بنظر می رسید. وقتی به فرانسه رسیدیم هم او را ندیدم. نفهمیدم به کدام زندان فرستاده شده است. مرا به زندان فدرال کاتانشه فرستادند اما در آنجا کسی نمی دانست با یک زندانی روی صندلی چرخدار چه بکند. بنابراین پس از یک هفته دوباره مرا به گرنسی فرستادند و گفتند باید بخاطر این بخشندگی سپاسگزار آن ها باشم!»

سیدنی عزیز، پیتر گفت می دانسته که الیزابت هنگام عیادت جوانک لهستانی دخترش کیت را در خانه امیلیا می گذاشته. هیچکس نمی دانسته که او به یک زندانی کار اجباری کمک می کند. پیتر معتقد است الیزابت چنان وانمود می کرده که در بیمارستان اضافه کاری دارد.

خوب، این تمام حرف هایی است که او برایم گفت. بدون یک واو جا افتاده. پیتر از من خواست دوباره به دیدنش بروم. گفت براندی لازم ندارد، تنها می خواهد مرا ببیند. گفت اگر برایش مجله های عکس دار ببرم خوشحال می شود. می خواست بداند ریتا هیورث کیست.

قربانت،

ژولیت

از داوسی به ژولیت

بیست و هفتم ژوئیه ۱۹۴۶

ژولیت عزیز،

بزودی وقت آن می شود که به بیمارستان رفته و رمی را بردارم. از این دقایق استفاده کرده و برایت این نامه را می نویسم.

اگرچه رمی بسیار سلامت تر از ماه گذشته بنظر می آید، اما هنوز بسیار شکننده و ناتوان است. خواهر توویر مرا به کناری کشید و گفت باید مراقب باشم که رمی خوب غذا بخورد، در جای گرمی اقامت کند، و نگران و غصه دار نشود. خواهر توویر گفت اگر ممکن باشد بهتر است رمی در میان مردم شاد و امیدوار بسر برد.

تردید ندارم که در میان ما رمی خوراک خوب و کافی و مغذی دریافت خواهد کرد و امیلیا جای گرم و آفتاب گیر و مناسبی برایش در نظر خواهد گرفت. اما چطور او را شاد و امیدوار نگاه داریم؟ میدانی که شوخی و بذله گویی در خمیره من نیست، و گمانم خواهر توویر هم این را فهمیده. ولی چه می توانستم بکنم؟ جز اینکه سرم را تکان بدهم و وانمود کنم شوخ و بذله گویم. البته گمان نمی کنم چندان موفقیتی حاصل شد زیرا خواهر توویر همچنان مشکوک نگاهم می کرد.

البته من تلاش خودم را خواهم کرد اما تو، که از برکت نهادی شاد و قلبی مهربان برخورداری، بهترین مصاحب و رفیق برای رمی خواهی بود. مطمئنم او هم مانند همه ما شیفته اخلاق و مهربانی تو خواهد شد و از همصحبتی با تو لذت خواهد برد. و خدا می داند که دختر بیچاره به چنین مهربانی نیازمند است.

کیت را از طرف من ببوس. هردوی شما را سه شنبه خواهم دید.

داوسی

از ژولیت به سوفی

بیست و نهم ژوئیه ۱۹۴۶

سوفی مهربانم،

خواهش می کنم هرچه در باره داوسی آدامز گفته ام فراموش کن!

اعتراف می کنم احمقی بیش نیستم!

همین حالا نامه ای از داوسی دریافت کردم که خاصیت دارویی «نهاد شاد و قلب مهربان» مرا ستوده است.

نهادی شاد؟ قلبی مهربان؟ هیچوقت در زندگی چنین به من توهین نشده بود. قلبی مهربان تعریف مودبانه خُل و چِل است. موجودی سر به هوا و الکی خوش. این تصوری است که داوسی از من دارد.

همچنین بشدت تحقیر شدم. نگو در تمام مدتی که در نور مهتاب قدم می زدیم و من خیال می کردم داوسی دارد شهامتش را جمع می کند که مرا ببوسد، او داشته به رمی فکر می کرده و اینکه چطور قلب مهربان من مایه سرگرمی او خواهد شد!

کاملاً هویداست که من خودم را فریب داده ام و داوسی به اندازه کاهی برای من ارزش قایل نیست.

آنقدر خشمگینم که نمی توانم به نوشتن ادامه دهم.

 دوست همواره ات،

ژولیت

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights