این هفت روز
شهرگان: علی کریمی کلایه متولد ۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ در رودبار الموت، از شاعران و نویسندگان نسل امروز و ساکن شهر کرج است و تا کنون چهار عنوان کتاب به شرح زیر از او انتشار یافته است:
پر از ستارهام اما…: مجموعه شعر کلاسیک مشترک با دو تن دیگر ۱۳۷۷
خانهای که وسط اتوبان است: شعر کلاسیک و سپید، شعرهای ۷۶ تا ۸۴
تطبیق با شتاب مجازی: نشر نصیرا ۱۳۹۳ شعرهای ۸۴ تا ۹۰ کلاسیک
کنسرت خیس: نشر افراز مجموعه داستان کوتاه ۱۳۹۳
و کتابهای در دست انتشار او عبارتاند از:
اعتصاب غذا چه خوشمزه بود: شعر کلاسیک-انتشارات شانی
دیوانهها بلند بلند میخندند: شعر سپید-انتشارات نیماژ
غول این مرحله خیلی غول است: شعر کلاسیک-انتشارات فصل پنجم
همیشه زنده: مجموعه داستان کوتاه درباره جنگ-انتشارات نصیرا
شنبه
تازه داشت چشام گرم میشد، اونم به ضرب چند تا قرص که تلفن زنگ خورد. اوّلش قصد نداشتم گوشی رو وردارم، ولی زنگ تلفن قطع نمیشد.
بالاخره با غرغر از رو تخت اومدم پایین و گوشی رو ورداشتم. اوّلش نشناختمش شاید چون مدتها بود صداشو نشنیده بودم؛ شایدم چون اونم خودشو جای یه آدم غریبه جا زده بود. اما تا شناخت ماش زدم زیر گریه، اونم بلندبلند! بعد که دیدم داره ناراحتم میشه، هرجور بود خودمو کنترل کردم.
گفت واسه آخر هفته بلیت گرفته و میخواد برگرده. دوباره زدم زیر گریه!
گوشی رو هم با گریه گذاشتم.
***
یکشنبه
بعد از یه روز و نصفی از خواب بیدار شدم. تلافیِ هفت سال بیخوابی و شبزندهداری روی هجا درآوردم! همینکه از جام بلند شدم، یه راست رفتم سروقت تلفن تا زنگ بزنم به همهی اونایی که یهبند میگفتن دیگه برنمی گرده، کسی که هفت سال آزگار یه تلفن خشکوخالی هم نکرده، حتا یه نامهی چندخطی یا یه کارتپستال با یه امضای ساده هم نفرستاده، مگه برمیگرده؟ بهشون بگم دیدید من خلوچل نبودم و بیخودی دلم خوش نبود؟ داره می آد اونم تا آخر همین هفته که یه هو یادم افتاد ازم قول گرفته به هیچ کی هیچ چی نگم. منم که هرچی اصرار کرده بودم چرا، فقط یه چی شنیده بودم و اونم اینکه به موقعش خودت میفهمی.
***
دوشنبه
امروز با همین کمردردم افتادم به جون خونه، تمیزکاری. کف هال روتی زدم و فرشا رو شامپوفرش کشیدم. رومبلیا و پردهها رو انداختم تو ماشین و آشپزخونه رو تا جایی که راه داشت تمیز کردم. بعدم اتاق کارشو مرتب کردم:
جون اونه و جون کارش؛ اون قدر که حتا تو تختم دست از کار کردن ورنمیداره…
***
سه شنبه
اوّل رفتم از عابربانک هرچی پول تو حسابم بود که زیادم نبود ورداشتم، بعدم رفتم فروشگاه زنجیرهایِ محل، عین این زنا که یه چرخ ورمیدارن و از هرچی که خوششون بیاد، حالا چه لازم داشته باشن چه نداشته باشن، یکی میندازن توش، آخرسرم پول کم می آرن و چندتاشو پس میدن، هرچی که به دستم میرسید گذاشتم تو چرخ. حالا اونا چیزایی رو که کمتر لازم دارن یا بعداً لازمشون میشه پس میدن، منِ خرفت مثلاً نسکافه رو پس دادم و قوطیِ واکس قهوه ای رو نگه داشتم!
***
چهارشنبه
امروز دوباره تلفن زنگ خورد، دوباره نصفه شب؛ منتها این بار من مست خواب بودم. اون قدر زنگ خورد که بالاخره بیدار شدم و گوشی رو ورداشتم.
دیدم بازم خودشه و داره هایهای گریه میکنه. اون وقت منِ خرفت بهجای اینکه باهاش طوری حرف بزنم آروم بشه، خودمم زدم زیر گریه! یه چنددقیقهای باهم گریه کردیم و آروم که شد گفت تو این هفت سال، هفت هزار و هفتصد و هفتادوهفت بار تا پای تلفن رفته و حتا چندتا شماره رو هم گرفته، اما نتونسته زنگ بزنه. گفت صد دفعه حتا توی آژانس بلیتفروشی رفته و بعد پشیمون شده. گفت میدونه چی کشیدم، ولی وقتی پاش برسه اینجا و ببینماش خودم میفهمم همهش بهخاطر خودم بوده. منم که تازه دست از گریه کردن ورداشته بودم، با هقهق ازش پرسیدم حالا چی؟ حالا دیگه حتماً به خاطر من داره میآد؛ که گفت نه.
***
پنجشنبه
شال و کلاه کردم و حسابی به خودم رسیدم که جوونتر بهنظر بیام و راه افتادم سمت فرودگاه. تو فرودگاه چشمم همهش به آسمون بود که هواپیماش برسه.
وقتی اعلام کردن که پروازش تأخیر داره، عین بچهها با مشت زدم به دیوار و پا کوبیدم زمین. دیگه حتا نمی تونستم یه دقیقه رو هم تحمّل کنم. اونم منی که هفت سال آزگار رو به هر نکبتی بود سرکرده بودم. بالاخره هواپیماش نشست و اشکریزون از پشت شیشه دونه دونه مسافرا رو نگاه میکردم تا پیداش کنم. نمی دونستم بعد هفت سال اوّلین برخوردمون چه جوریه؛ فقط یه سری تکون میدیم، سلاموعلیک میکنیم و دست میدیم، روبوسی میکنیم یا همدیگه رو محکم بغل میکنیم و میزنیم زیر گریه. همه چی تو لحظه معلوم میشد و از برخورد اون. تو همین فکرا بودم که دیدم دیگه مسافری نمونده و خبری ازش نیست. یه ربع دیگه هم صبر کردم و وقتی مطمئن شدم دیگه کسی نمونده با عجله رفتم اطلاعات پرواز و لیست مسافرا رو چک کردم. هرچی گشتم اسمشو پیدا نکردم. به دلم بد افتاده بود و با همین سنّم بدوبدو رفتم بیرون، یه تاکسی دربست گرفتم برگشتم خونه. تا رسیدم، تلفنو ورداشتم، شماره شو از حافظهش پیدا کردم و بهش زنگ زدم؛ اما هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد. دوباره زدم زیر گریه.
***
جمعه
هم دل تو دلم نبود و هم هی به خودم قوّت قلب میدادم که حتماً یه کار کوچیکی براش پیش اومده و امروز و فرداست که بیاد. با همین کمردردم هال رو بالاپایین میکردم و گوشم فقط به زنگ خونه بود. هر چند دقیقه یک بارم به خونهش یا هرجای دیگه ای که از اون جا بهم زنگ زده بود، تلفن میکردم و دست ازپادرازتر گوشی رو میذاشتم سر جاش. وقت هم بنا گذاشته بود به نگذشتن. به ساعت نگاه میکردم مثلاً میدیدم دوازدهه، بعد به خیال خودم نیم ساعت قدم میزدم و دوباره به ساعت نگاه میکردم میدیدم بازم دوازدهه! حالا یه خورده اون ورتر. تا این که بالاخره زنگ خونه رو زدن. آیفون رو ورداشتم و با تِتِهِپتِه گفتم به خونهت خوش اومدی که یه صدای بچهگونه رو شنیدم که میگفت توپشون افتاده توی حیاط و برم بهشون بدم. تو رو بهخدا
بدبیاری رو داری؟ تو این هفت سال یه بارم یه توپ تو حیاط نیفتاده بود، حالا عدل امروز که من منتظرش بودم، زنگ زده بودن و توپشونو میخواستن! رفتم از آشپزخونه کارد رو ورداشتم، توپ رو که زده بود چندتا از گلامم شکسته بود، پاره کردم و درو واکردم گذاشتم تو دست پسر بچههه. تا خواست دهنشو وا کنه، یکی خوابوندم تو گوشش و در رو بستم و اومدم تو.
تا پام رسید تو خونه، دوباره زنگ خونه رو زدن. گفتم این دیگه خودشه و آیفونو ورداشتم. دیدم بابای پسر هست و فحش میده و میگه آگه مردشی درو واکن حسابی جِرِت بدم. آیفون رو گذاشتم سر جاش. دیدم دستش رو گذاشته رو زنگ و ولکن نیست. منم خیال خودمو راحت کردم و گوشیِ آیفون رو گذاشتم زمین و پاک یادم رفت که شاید بیاد…__
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید