بخشی از رمان «سندرم استکهلم»
نور آفتاب از پنجرههای بزرگ و بیپرده اتاق محرمانه نظر میانداخت و مثل همیشه با شوق، همخوابگی ما را تماشا میکرد. از معدود روزهای آفتابی آمستردام بود. تازه از سفر دو هفتهای از آلمان برگشته بودم. روز جهانی زمین بود و از تلویزیون جشنواره بینالمللی جلوگیری از گرمایش زمین پخش میشد. خوانندگان معروف میخواندند.
همخوابگی بعد از چند مدت دوری را دوست دارم. مشتاقانه و پرهیجان است. معمولن دوست ندارم در این لحظهی شیرین حرف بزنم. اما اگر حرف زدم از شفافیت روح است که در آن لحظه میخواهم با جفت خود قسمت کنم. انگار هر حرفی که به زبان میآورم از روحم، از عمق وجودم برمیخیزد. تنها انسان ریاکار میتواند در این لحظهی زیبا قادر به دروغ گفتن باشد. لخت روی مبل اتاق نشیمن به هم پیچیده بودیم. زیباترین و طولانیترین رابطهام با مهدی بود. بعد از پنج سال زندگانی مشترک با مهدی هیچوقت به رابطهمان به چشم زن و شوهری ننگریستم. گاهی دیوانهوار عاشق هم بودیم و گاهی مثل دوستان جانی. در موضوع فرزندداری زیاد حرف نمیزدیم و حتا این موضوع را جدی دنبال نمیکردیم. انگار نمیخواستیم این رابطه از این شکل خود خارج شود. میخواستیم همینگونه شیرین و عمیق بماند. اما روز زمین بود و در روز زمین گویا هر دو میخواستیم این همخوابگی را برای همیشه در یاد بسپاریم و سپردیم.
تصمیمی که زمان زیاد جرئت فکر کردن به آن را نداشتم در یک لحظه گرفتم. گفتم: کودکی در این روز آفریدن … حرفم ناتمام ماند. پرندهای بال زد در وجودم. مهدی انگار منتظر این جمله بود… تپش قلبش را احساس میکردم. احساس میکردم که همدلتر از این هیچگاه نبودهایم. هیچگاه اینگونه درآب و عرق آغشته نبودیم. آب و عرق. از آن لحظه به بعد آن پرنده با من ماند و انگار عزیزتر از من و مهدی شد. انگار عزیزتر از هر موجود زنده در جهان. انگار گوهر زمین را در من کاشته بودند. انگار آیندهی بشریت در دست من بود. در یک لحظه به انسان بسیار مهمی تبدیل شدم.
نمیدانم چرا از اول او را به یک پرنده مانند کردم. آن نطفهای که در من روز تا روز رشد میکرد، برایم مثل پرندهای بود که روزی باید پرواز کند. شاید احساس میکردم که فرزند مال من نیست، مال خود او و بالهای اوست. من زندان موقتی پرندهای بودم که روزی از من جدا خواهد شد. عجیب است که از اولین لحظه بارداری به جدایی فکر میکردم و این احساس روز به روز افزایش مییافت. بیشتر، به تنها ماندن فکر میکردم. چند روز که گذشت درک کردم که این احساس جدایی از مهدی نیست، بلکه از این کودکی است که حالا دیگر برتر از عشق بین ما افتاده بود که روزی حتماً به وایه میرسد و ما را ترک میکند. عجب دنیای پیچیدهای است دنیای مادران. هنوز نیامده به رفتنش فکر میکردم. دنیای دیگری است مادر شدن.
قبلاً هیچ وقت چنین فکر نمیکردم. فکر میکردم مادران انسانهایی چون دیگرانند. تصمیم و منطق آنان را درست درک نمیکردم و گاه آنها را محکوم میکردم و آنان را مقصر بدبختیهایشان میدانستم. احساس میکردم که مادران روزگار مستقل خود را ندارند و بین این و آن فرزند خود را از محبت و نگرانی کلافه میکنند تا روزی مادربزرگ شوند و ثمر عمر خود را ببینند. زنان حامله را جدی نمیگرفتم. میدیدم که دوستانم بعد از بارداری و یا زایمان شبیه مادران خود میشدند، و از روزگار همسن و سالان خود دور. انگار بیست سال پیر میشدند. از دورههای زنان شوهردار و زنان حامله و یا کودکدار بیزار بودم. گفت و گذارهای تکراری و موضوعهای یکنواخت رشد جنین که بیشتر بین آنها صورت میگرفت، برای من جوان که بهجز کتاب و روزنامه دلگرمی دیگری نداشتم، این دورهها بوی درجاماندگی میداد. بخصوص وقتی بچه پشت بچه به دنیا میآوردند و خود را در سختی میگذاشتند تا دو، سه، چهار و یا حتا پنج فرزند را همزمان بزرگ کنند و بعداً به زندگانی خود برسند. در حالی که خوب میدانستند که با این همه فرزند به دنیا آوردن دیگر خط روزگار خود را از دست میدادند و فرصتهای خوبی را که داشتند برای همیشه گم میکردند.
خواهرم ماهزاده میخواست پسردار شود. میگفت تنها یک دختر کافی نیست. او را سرزنش کردم. چه ظلمی! اگرچه او بعداً از این بابت سپاسگزاری کرد. گفت که چشمانش را سر وقت به واقعیت باز کردهام. وقتی گفت حامله است و ایندفعه احساس میکند که پسر است، من از عصبانیت سرخ شده بودم. زیادی در دورههای پیرزنها نشست و برخاست کرده و حالا میخواهد ادای آنان را دربیارد. این را فکر کردم. با سرزنش مقداری پول به دستش دادم و او را مستقیم فرستادم سراغ متخصص سقط جنین. حتا همراهش نرفتم تا در آن لحظه سخت با او باشم. وقتی خودم ساعتها در بیمارستان منتظر پزشک زنان ماندم فهمیدم که چه رفتاری کردهام با خواهرم. دانشجو هستی و دختری نه ماهه داری. استدلالم این بود. پای خودرا به پای مادرانمان برابر نکن. ما مثل آنها از خودگذشتی نداریم و حتا جسم سالمی هم مثل آنان نداریم. نسل ما فرق میکند. چرا نسل ما فرق میکند؟
آن زمان به این سوالش نمیتوانستم جواب روشنی دهم. گرچه میدیدم که فرق میکرد. در آن دوران دانشجویی به کسی تبدیل شده بودم که انگار با خود تصمیم گرفته است هر کاری را که پدران و مادرانمان کردهاند تکرار نکند. به هر پند و نصیحت با شک و تردید واکنش نشان میدادم و همیشه از خود میپرسیدم: آنان که اینهمه زحمت کشیدند و این همه فرزند به بار آوردند چه نصیب شان شد؟ به زنان حامله با کراهت نگاه میکردم. خودآزارهایی بیش نیستند. چنین فکر میکردم.
همین الآن هم فکر میکنم حامله شدن و حتا فرزند خود را به بار آوردن در دوران ما آنقدر شرافت ندارد که به فرزندی پذیرفتن یک نوزاد یتیم و بیپناه. همیشه میخواستم سفری به افغانستان بروم و کودکی را با خودم بیاورم و از دست طالبان نجات بدهم. میخواستم زندگانیام را نمونهوار برای دیگر فارسیزبانان به سر کنم. با همسری ایرانی و کودکی افغانی در دامن، خودم را بیشتر سمرقندی احساس میکردم.
چهار هفته صبر کردم و به کسی از تصمیم خود چیزی نگفتم. انگار کار غیر روشنفکرانهای کرده باشم. گاهی هم تلاش میکردم که اصلاً نفهمند. در دورهی دوستانی که انگار فرزندداری از آخرین کارهایی است که دوست دارند انجام دهند، خود را عقبمانده و دهاتی احساس میکردم. اما در ته دل، انگار باورم نمیشد که میتوانم حامله شوم. سی و دو سالم بود و با اینکه هیچگاه قرص ضد بارداری نخورده بودم و بیباکانه از تمام همخوابگیهایم لذت برده بودم، باری هم در فکر جلوگیری از بارداری نبودم. باری هم حامله نشده بودم. از این بابت هم خوشحال و هم نگران بودم که نکند بیفرزند از این دنیا بگذرم. این دفعه ماهانهام سر وقت نیامد. باردار شده بودم. در روزی که بسیار بخصوص بود.
در افسانههای مردم تاجیک چنین بود که پادشاهان ستارهشناسان جهان را به دربار خود دعوت میکردند تا برایشان تعیین کنند که در چه روز و چه ساعت باید با ملکه خود همخوابگی کنند تا شاهزادهای باهوش و قوی به دنیا بیاید. باورم میشد که من نیز در زمانی آفریده شدهام که ستارههای خوب دست به دست هم داده بودند. اما وقتی از مادرم پرسیدم که آیا مرا با برنامهریزی و تحقیق بخصوصی ساختهاند، گفت همهی بارداریهایم زمانی اتفاق افتاده که پدرت مست و دیر به خانه آمده. از اینکه برای آفریدن من زحمت زیادی نکشیده بودند و با ستارهشناسان مشورت نکرده بودند ناراحت بودم. اما حالا که به آن گفته مادرم دوباره فکر میکنم میفهمم که من را بعد از نگرانیها و راهنگریهای زیاد و در همخوابگیهای پر از شوق و شادی اساسگذاری کردهاند. زمانی که میخواستند آن یک همخوابگی شیرین و زیبای خود را برای همیشه بهیاد بسپارند. بالاخره این اتفاق برای من هم رخ داد. هرچند این من بودم که از سفر دور، مست و دیر برگشته بودم. این اتفاق را بسیار میخواستم اما در ته دل از آن میترسیدم. حتا فکرش را نیز از خود دور میکردم و همیشه آماده بودم برای سقط جنین. همیشه فکر میکردم که سقط جنین یک اتفاقی است مثل دندان کشیدن.
روزی یکی از دوستان مجلهای با نام “زنان در امواج” آورد و گفت که این مجله نشریه سازمان زنان فعالیست که برای انجام سقط جنین در کشورهایی که ممنوع است به زنان کمک میکنند. آنها زنان باردار را سوار کشتی میکنند و به بخشی از دریا میبرند که جزو هیچ کشوری نیست و آنجا با پزشکان حرفهای که خود عضو این سازمانند عمل جراحی سقط جنین را انجام میدهند. از این فکر بسیار ذوقزده شدم و به این فکر کردم که فیلم مستندی از این ماجرا بسازم. اما نمیتوانستم به آن کشتی راه یابم مگر این که واقعاً حامله باشم و بخواهم سقط جنین پنهانی انجام دهم. گفتم مشکلی نیست امشب میروم و حامله میشوم و چند روز از کار مرخصی میگیرم و این فیلم را میسازم. مهدی که خوشبختانه عاقلتر از من است گفت: با اینجور چیزها نمیشود شوخی کرد. آن زمان به عمق حرفش نرفته بودم.
چهل روز گذشت و ماهانهام نیامد. یعنی من بیشک آبستن بودم. آزمایش پیشآبی که یک هفته پیش انجام داده بودم هنوز آبی رنگ کنار آینه حمام بود. آزمایشی که به آن اعتماد نمیکردم و هنوز ترسی در ته دل داشتم که من هیچوقت حامله نخواهم شد. حالا که خیالم از بابت حامله بودنام راحت شد، به این فکر افتادم که آیا واقعاً وقتش است؟ آیا بعداً پشیمان نخواهی شد؟ آیا زمان و مکان مناسبی را انتخاب کردهای؟ برای این موجود زیبا که در پرتو نور او من نیز زیبا شده بودم،آیا آمستردام شهر خوبی است؟ به اطرافم نگاه میکنم، بهجز کتابهای روی هم ریخته و بستهبندی شده و دو لپتاپ چیز دیگری مال ما نیست. خانه را از یک مرد خوشسلیقه و خوشاخلاق هلندی با تمام وسایلش اجاره کردهایم. از وسایل آشپزخانه تا تلویزیون و نقاشیهای زیبای پستمدرن و چند کوزه بزرگ سفالین کار دست هندی. اما این خانه زیبا برای کتابهای من و مهدی جای کافی ندارد و ما از روی ناچاری و کمبود زمان برای پیدا کردن جای بزرگتر در مرکز شهر، در این خانه حدود یک سال و نیم ماندهایم. حالا که قرار است نفر سوم نیز به ما بپیوندد به شرایط روزگار دوباره نظر میاندازم. هرچند دیر است، هرچند تصمیم قبل از این ملاحظهها رخ داده است.
کودک بودم و همیشه در کتابخانه پدرم شب را روز میکردم و در سیزده- چهارده سالگی به کتابهایی روبهرو میشدم که به گفت مادرم خودم در دوران کودکی یا جویده بودم و یا پارهشان کرده بودم. وقتی بزرگ شدم دیدم کتابهایی را که دوست دارم در کودکی با کمک دندانهای خود انتخاب کردهام. “مرشد و مارگریتا”، “یادداشتهای لنین”، “کاپیتال” مارکس، “شاهنامه” و “افسانههای مردم تاجیک”. کتابهای پرحجم و خوشرنگ و بو. همچون کرم ریشهخوار در کتابخانه پدرم میگشتم و هر کتابی که در دسترسم بود میجویدم. فکر کنم پدرم مرا خیلی دوست داشت که با اینهمه خرابکاری باری هم تنبیهم نکرده بود. تنها وقتی بزرگ شدم و به پدر گفتم چرا از دستم نگرفتید و گذاشتید اینهمه کتاب را از بین ببرم، گفت اگر آنوقت جلوگیری میکردم الآن سراغشان نمیآمدی. انگار کودکان ذاتاً دشمن کتابند.
به کتابهای دور خانه نگاه میکنم. گویی هیچکدام ارزش آن را ندارد که بهخاطر آن بتوانم کودکی را که تازه میخواهد تمام طعم چیزهای دنیا را بچشد سرزنش کنم. اما این دو با هم نمیسازند. باید در ته دل از بهر یکی از این دو میگذشتم. یا از بهر کودک و یا از بهر کتاب. اما میخواهم هر دو را داشته باشم. میدانم که این طفل زیبایی که دلبر جدید من شده و من حاضرم بهخاطر او به هر کار دنیا دست بزنم، فردا دشمن دفتر و کتاب من خواهد شد. جای کتابهایم را تنگ خواهد کرد. اگر تنها بگذارمش همه را پاره خواهد کرد و دانه دانه به دهان کوچک خود خواهد برد و خواهد چشید و خواهد جوید و خواهد خورد. دقیقاً به شیوهی خود من. اگر هم این کار را نکرد ممکن است که از او ناامید شوم و فکر کنم که شبیه من نخواهد شد. بگذار شبیه من نباشد، بگذار از من بهتر و قادرتر باشد. من اتاق کوچک خود را داشتم که کنار کتابخانه پدر بود. وقتی خواهرانم بزرگتر شدند، مرا به کتابخانه پدرم منتقل کردند و اتاق مرا به خواهرم دادند. پدرم برای همه ما کودکان اتاق جداگانه داده بود.
من اما برای یک کودک نیز جای مناسبی ندارم. این فکر خیالم را مشوش میکند. با اینهمه، نگرانی من در چیز دیگریست. در اینکه این طفل نیز مثل من سرنوشت پیچیدهای خواهد داشت. فقط بهخاطر اینکه فرزند من است. منی که مادر اویم و باید زبان و هویت را به او منتقل کنم. اما کدامیک از این هویت و زبان را؟ زبان مادریام تاجیکی یا پارسی است، در سمرقند به دنیا آمدهام، مادرم زن بسیار باذوق و هنر، و پدرم از رهبران محلی حزب کمونیست در زمان شوروی است که استعداد خوبی در ریاضیات و شاهمات – شطرنج – دارد. پدر و مادرم هر دو با تمام تلاش ما را با فرهنگ و ادبیات فارسی آشنا میکردند، در حالی که انتظار داشتند رهبران آینده حزب کمونیست حاکم بشویم. زبان روسی را در مدرسه به عنوان زبان دوم به ما آموزش میدادند. هرچند هیچگاه در خانه با زبان روسی حرف نمیزدیم، بجز زمانی که مهمان روس زبانی داشتیم. به دلیل اینکه بیشتر دوستان خانوادگی ما روس بودند. حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم که مادربزرگ پدریام، گل خانم بود که فرهنگ و احساس تاجیکانه را به ما منتقل میکرد. با افسانه و داستانهای دوران قبل از انقلاب روسیه که شبانگاهی قبل از خواب برای ما کودکان میگفت. با نماز خواندنهایش به زبان فارسی. با دعاهای خوشبینانهاش که همیشه طولانی و موزون بودند. مادربزرگ از پیران محل بود که بدون دعا و رضایت او هیچ مراسم محلی انجام نمیشد. جایش جنت باد. روز به خاک سپردن او هزاران مردم جمع آمده بودند و مراسم را مجبور شدند در صحن مدرسهی محل برگزار کنند. مادربزرگ الگوی مرد و زن و پیر و جوان محل ما بود. سالی که مادربزرگ فوت کرد سیستم شوروی نیز از بین رفت…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید