برگی از نیلوفر آبی
مرد در گوشی تلفن گفت : “خوش ندارم با این دختره نفس به نفس بشی.”
آسیه گفت: “کدوم دختره؟”
مرد گفت: “همونی که کفش پاشنه بخواب می پوشه.”
آسیه گفت: “اسمش دختره نیست، اسمش خاور خانمه.”
“گفتم خوش ندارم دور و برت بپلکه.”
“چی کار کنم ،همکلاسی مه.”
“نه خیر، همکلاسی ات نیست. از مدرسه بیرونش کرد ند.”
“چی کار کنم، دست از سرم بر نمی داره.”
آسیه گوشی را گذاشت و به تلفن خیره شد. از حیاط خانه صدای جیک جیک گنجشک می آمد. پشتِ پنجره در آن دورها دُرفک کوه عرقچین سفید سرش بود.
مادر گفت: “چرا این جوری باش حرف میزنی.دیدی پسندیدی گفتی بی سر و صداباشه.”
آسیه گفت: “حالا کی سر در پی ام گذاشته زن این بچه ننه بشم؟”
“یه روز می گی می خوام، یه روز می گی نمی خوام.”
“تلفنِ خونه مون کنترل می شه.”
مادر گفت: “والله من هم از این دختر راضی نیستم. دختر که با پسرها دست به یقه نمی شه.”
روی طاقچه آینه بود. به آینه چشم چرخاند. چند تا خال قهوه یی مثل دانه های خشخاش روی گونه هاش بود. پوستش سفید و صورتش گِرد بود.
… از این که از تو دور می شوم خوشحالم. اما از این که در کنارت نخواهم بود قرار و آرام ندارم. با این دلدادگی چه کنم؟ مانند پرِکاهی به رودخانه افتاده ام. می روم و از خودم اختیاری ندارم. لحظاتی که با تو بودم مثل گوهر می درخشد. جز این نمی دانم و نمی پذیرم که تا پایان زندگی دوستت دارم ومی ترسم…
دختر جوان سر تا پا لباس سیاه تنش بود، یک پایش را زمین گذاشت. دور زد و از پمپ بنزین بیرون آمد. موهاش کوتاه و استخوان فکش برجسته بود. دنده عوض کرد. گاز داد و از روی خط وسط جاده سرعت گرفت. باد در پیراهنش پیچیده بود. پیراهنش پف کرده بود. دو طرف جاده باغ چای بود. وانت بار با بار تشک ابری از رو به رو آمد. بوق زد و رد شد. در سه راهی کارخانه ی چهار گُل، کشید دست راست و آمد روی شانه ی جاده. ترمز کرد. پیاده شد. موتور را روی جک گذاشت. پیراهنش را برد لای کمربندش. به موهایش دست کشید. سرش را پایین انداخت و روی آسفالت آمد.
پسرکی سوار بر دوچرخه درلبه ی آسفالت رکاب می زد. پسر داد زد ،آهای پسر مواظب باش. پیکان از راه رسید. بوق زد. فرمان گرفت از عقب او را رد داد و راننده فحش داد. به آن طرف جاده رسیده بود. برگشت دوباره سرش را انداخت زیر و روی آسفالت آمد. ماشین بنز تنوره کشان از راه رسید. بوق زد و بوی سوختگیِ لاستیک بلند شد. بنز از جلو او را رد داد از جاده منحرف شد روی شانه ی جاده رفت و توی گرد و خاکی که بلند کرده بود و دنبال خودش می کشید به پهلو یله شد و چرخ هایش دوباره تراز شد.
موتور را از روی جک پایین آورد. سوار شد. همان طور که یک پایش زمین بود گاز داد. کلاچ را ول نمی کرد و به ماشین بنز خیره مانده بود. مردی ازش پیاده شده بود و دست هایش را در هوا تکان می داد. زن و چند تا بچه زور می زدند درِ ماشین را باز کنند. کلاچ را ول کرد. روی آسفالت آمد. دنده عوض کرد. گاز داد و سرعت گرفت. پسرک هن هن کنان رکاب می زد،دادزد، عزراییل دنبالته با خودکار قرمز.
به مرداب نیلوفرها رسید سرعتش را کم کرد و یکی از پاهایش را زمین گذاشت. پسرها را که در پای خاک پشته فوتبال بازی می کردند دور زد و در سایه ی درخت کت و کلفتی از موتور پایین آمد. کیف دستیاش را برداشت و بالای خر پشته روی سکوی سنگی نشست . یک پایش را تا کرد و پشتش را به تنه ی درخت تکیه داد. رنگِ صورتش مات بود. یکی از چشم هایش تاب داشت.
درخت مانند چتر سایه گسترده بود و سایه ی ابراز روی شاخ و برگ های توپرش عبور می کرد. پاجوش ها و علف ها در برابر این تیرگی بی حرکت مانده بودند.
هر شب از آن دور، از شکاف کوه، آنجایی که برکه باریک می شد. صدای ساز و آواز و پایکوبی می آمد. چهل دختران برکه بودند که آواز میخواندند و در هاون نمک می سایید ند. هر مردی افسون می شد و به طرف صدا می رفت بر نمی گشت. دم دمای صبح به سطح آب نمک می پاشیدند. به زیر آب می رفتند و صدای ساز و آواز قطع می شد.
از کیفش آینه درآورد به شکل قلب.آینه را رو به خورشید گرفت و دستش را بالا و پایین برد و در آن دورها، یک تکه نور به شکل قلب از این کوه به آن کوه پرید و روی شکاف برکه افتاد.
پسرها توپ را شوت کردند توپ هوا رفت روی خاک پشته پایین آمد.آمد پای درخت.
یکی از پسرها داد زد، آقاپسر اون توپو بینداز پایین.
شکاف کوه تاریک بود و پوشیده از برگ های نیلوفر آبی.
پسرکی با شورت سفید و پیراهن آبی چار دست و پا از خاک پشته بالا آمد. خم شد توپ را بردارد، خاور پا روی توپ گذاشت و لکه ی نور از روی برگ های نیلوفر از این کوه به آن کوه پرید.
پسر گفت، نکنه تنت می خاره.
آینه را برگرداند و با پنجه ی پا به زیر شکم پسرک زد. پسر از جا پرید و گفت، چرا همچین می کنی سگ پدر.
پسر جوانی دوان دوان از خاک پشته بالا آمده بود. دست پسرک را کشید و گفت ، چی داری می گی. این خاور خانمه.
پسرک عقب رفت و گفت، خاور خانم اینه؟
خاور به پسر جوان که نفس نفس می زد خیره نگاه می کرد. پیراهن رکابی تنش بود.رویش نوشته بود ۱۱. موهای زیر بغلش طلایی بود.
با صدای دورگه گفت: “دوست دختر داری؟”
پسر لبخند زدو گفت: “آره خاور خانم.”
“دوستش داری؟”
“هم آره.هم نه.”
گفت: “می تونی برداری بری.”
پسرها از خاک پشته ی برکه پایین رفتند. به زمین صاف رسیدند. ایستادند و به پشت سرشان نگاه کردند. در آن بالا روی خاک پشته ی مرداب ، سایه ی ابر از روی درخت رد شده بود و باد شاخ و برگ ها را به آرامی تکان می داد.
خاور موتورش را به تیر چراغ برق تکیه داد به پیاده روی خیابان آمد و جلوی فروشگاه تالار عروس ایستاد.
آینه های گرد با قاب مرمر. آینه های مربعی با قاب طلایی. لامپ های مات تخم مرغی. لاله ها با بلورهای آویزان. انعکاس نور لامپ های روشن در آینه ها. قرآن مجید. شمع هایی به نازکی انگشت کوچک دست. سرویس حمام عروس توی ویترین. مانکن لباس عروسی تنش بود. بلند بالا، تمام قد، توی ویترین ایستاده بود. مانکن سر نداشت. دست هایش را با انگشتان کشیده جلو آورده بود. با یک دست تاج سرش را گرفته بود و در دست دیگرش گُل سفید بود. تور بلند از بازویش آویزان بود.
چند قدم آن طرف تر سربندی مغازه را ریخته بودند روی پیاده رو. زن و مرد به سفال و نی می رسیدند از جدول خیابان رد می شدند. روی آسفالت می رفتند و جلوی تالار عروس دوباره می آمدند پیاده رو و تصویرشان چون سایه یی گذرا درهم و برهم روی شیشه ی ویترین می افتاد. دم به دم سرو و صورتی روی گردن مانکن ظاهر می شود. صورت زن، صورت مَرد. شاد، اخمو می رفتند پی کارشان.
…خدای عزیز من بچه نمی خواهم ای خدای عزیز نمی خواهم بیش از این غرق گناه شوم. نمیدانم.هیچ چیزنمی دانم. زخم تنم دهان باز می کند. مثل دهان ماهی باز و بسته می شود. آه می کشم و فشار تن تو مثل سایه ی بال پرنده به رگ و خونم سنگینی می کند…
خاور گفت: “بیا بشین پشت موتور بریم خونه ما.”
آسیه گفت: “من سوار موتور نمی شم.”
خاور گفت: “می رم، تو پشت سرم بیا.”
آسیه دم در بود. مادرش در حیاط با نیِ باریک زیر نهال لیمو داربست می زد.
“باید بذاری زود برگردم.”
آسیه جان کجا می روی؟ در این بعد از ظهر پاییزی در کوچه و خیابان کسی پیداش نیست، در بیرون شهر از باریکه راه برکه ی نیلوفرها، وای آسیه جان کجا می روی؟
خاور دانه پاشیده بود کبوترها را از پشت بام به حیاط آورده بود. کبوتر سفید با سینه ی رنگی را گرفت پرهایش را یک یک باز کرد. نوکش را گرفت چپ و راست به صورتش نگاه کرد. به چینه دانش دست زد. برش گرداند فوت کرد به مخرجش نگاه کرد. درِ قفس را باز کرد کبوتر را توی قفس انداخت و در قفس را بست. کبوتر ماده روی تخم نمی نشست. دور قفس می چرخید و کبوتر نر به سرش نوک می زد. کبوتر ماده روی ساقه ی نازک تنباکو می چرخید و روی تخم نمی نشست.
خاور گفت ،مجبورت می کنه تمکین کنی خوشگله.
آسیه به ستون ایوان تکیه داده بود. گفت: “تو هی با من قهر و آشتی می کنی.”
خاور خم شده بود پرها رااز روی آب جمع می کرد.دکمه ی پیراهنش باز بود قفسه ی سینه اش صاف وصوف بود.
آسیه گفت: “شنید م پدرت را کتک می زنی.”
“نمی خوام کسی جلوی چشمم باشه.»
“من چی؟”
“نمی دونم می خوام روی خاک باشی یا زیر خاک.”
باران رنگ ضد زنگ شیروانی را شسته بود و از ناودان به حیاط آورده بود. روی موزاییک ها خط سرخی از زیر ناودان تا سوراخ راه آب وسط حیاط کشیده شده بود.
خاور گوشواره هاش را درآورده بود و روی پله گذاشته بود. گفت ، نمی خوام. بردار مال تو.
برگ های پاپیتال سبز با حاشیه ی مات پیچ در پیچ با ساقه های کرک دار از دیوار بالا رفته بود و سرتاسر دیوار را پوشانده بود و ساقه ی باریکی از دیوار فاصله گرفته بود و در هوا معلق مانده بود. جایی را جست و جو می کرد و پیدا نمی کرد.
آسیه داشت گریه می کرد. خاور گفت: “بهت گفتم یارو را بزن پس گردنش بذار بره.”
آسیه را هل داد. با پارچه ی آلوده به روغن سوخته ی موتور دست هایش را پاک کرد و از پله ها بالا رفت.
دور تا دور خانه باغ چای بود. تا پای کوه باغ بود. سرتاسر کوه باغ بود. آن سوی کوه باغ بود.تاچشم کارمی کرد باغ بود. زاغچه یی در ارتفاع کم از روی باغ ها پرواز کرد و به سوی مزارع برنج رفت. لای شاخ و برگ درخت سیب، سیب از یاد رفته یی دور از دسترس بود. گربه روی دیوار خزیده و پایین آمده بود. یک پایش را جلو گذاشته و بی حرکت مانده بود. استخوان سرشانه اش بیرون زده بود. توی قفس کبوتر ماده روی تخم نشسته بود و کبوتر نر به پرهای خودش نوک می زد.
خاور از پله ها پایین آمد. چشمان آسیه مرطوب بود. گونه هایش گل انداخته بود. به دامنش دست کشید. نسیم به صورت خورد و گونه هایش سرد شد. خاور را بوسید و گفت، هیچ وقت به بهشت نمی ریم.
آن شب هم یکی از شب هابود. شب عید قربان بود.مهمان ها آمده بودند و برق خاموش شد و صدا بع بع گوسفند بلند شد. چراغ پیک نیکی روشن کردند مثل مار سوت می کشید وسایهی مهمان ها روی دیوار افتاد. یک نفر گفت سقراطِ حکیم از دست زنش کتک می خورد و از ترتیب مراسم عروسی حرف زدند.
در اتاق دیواربه دیوار،آسیه در پرتو شمع روی دفترچهی خاطراتش خم شده بود.
…چرا غمگین نباشم. قلب گل کوکب را می بوسم و به دلم می گویم این قدر غمگین نباش…
صندوقچه پر از صدف های رنگارنگ بود. چند تا نامه ازش درآورد و روبان بنفش دور پاکت ها را باز کرد. از جایی از لای در، دَمِ هوا می آمد و شعله ی شمع را خم می کرد. دستش را جلوی شعله ی شمع گرفت و گریه کرد
. ..از حیاط صدای بع بع گوسفند می آید. بااین چهرهی دلدادگی که مرابه آتش افکنده چه کنم؟ می لرزم و اشک می ریزم. می دانم که چه بسا انسان ها را گریانده است. نگاه کن. توان زندگی از نوک سینه های سبکم می گریزد. روحم با هر آهی که می کشم از این جهان دور می شود. باز اشک. باز اشک. باز اشک…
آسیه از مدرسه به خانه برمی گشت خاور با موتور به کوچه پیچید و جلویش ترمز کرد. آسیه کتاب زیست شناسی دستش بود. خاور موتور را ول کرد. خم شداز لای جورابش چاقو درآورد.
آسیه گفت: “خاور جان منو نکُش.”
خاور او را به دیوار کوبید. به وسط کوچه کشید و با صورت به زمین زد. تیغه ی چاقو را بوسید و به سرشانه ی آسیه چاقو زد. خون آسیه مثل کلاف کاموا باز شد و در خاک کوچه جاری شد .او را برگرداند و به گردن و سینه اش چاقوزد. دست و پای آسیه را لت و پار کرد. بلند شد چاقو را انداخت. پا روی زیست شناسی گذاشت. سوار موتور شد. با صدای قارت موتور را توی دنده گذاشت. دور آسیه چرخید. از روی خون آسیه رد شد. گاز داد و رفت.
آسیه هنوز جان داشت. سرش را به چپ و راست تکان داد و درآسمان دو دسته کبوتر دید از چپ و راست آمدند و قاطی شدند و از هم جدا شدند و در آن میان کبوتری پیاپی معلق زد تعادلش بهم خورد و به زمین افتاد.
روی تنه ی درختان پرچم بود، پرچم های نیمه افراشته. سرخ، آبی، سبز. دورتادور برکه ی نیلوفرهادر تاریک روشنی شاخ و برگ درخت ها، لامپ های رنگی ریسه شده بود. مثل گردن بند بود. سبز، قرمز، زرد، آبی. باد برگ درختان را پشت و رو می کرد و صدای ساز و آواز چهل دختران شنیده می شد. لامپ ها به یکدیگر تنه می زدندو صدای لرزش وارتعاش شیشه می آمد. در سطحِ آب رنگ ها درهم و برهم می شدند. حباب ها مثل چشم ماهی به سطح آب می آمدند و قبل از آن که از تیغ آواز ترک بردارند یک آن رنگ های دور و بر را درخود منعکس می کردند.
خاور به ساقه های نیلوفر چسبیده بودو بیرون نمی آمد. چند تا مرد پاهای شان را توی قایق ستون کردند و انگار ته مرداب را بالا می آورند، خاور را با گِل و لای و نیلوفرها بیرون کشیدند و روی علف ها انداختند و به پشت برگرداندند.چشماش بسته بود. یک مشت نمک در دهانش بود. حالا دیگر نمی توانست حرف بزند و خورشید را که طلوع می کرد نمی دید.