بهروایت مخروطههای رسوبی
معدن به شکل نیم تنهی هزارآستین با ترکیبات شیمیایی تودرتو، بازمانده از عهد سوم معرفته الارضی، از تکانههای زیرزمینی و فوران آتشفشان از اعماق دوزخ به سطح زمین آمده، فلز سرخ قهوهیی عوامالناس از آن دیگ و تیان و مس و تس میسازند و کیمیاگرانِ سرخمو از قرون و اعصار در کندوکاوش طلا و او نیای اول فلزات سرای کهن، نازک بدن است و نوازش چکش را تاب ندارد و نور سبز را نمیپذیرد. ای عصر مس کجایی. ای فیلوسوفیای خفیفالعقل کجایی. از جادهی باریک پرپیچوخم، مینیبوس زهوار در رفته کاگران را به معدن میرساند. مردان سیه چرده با حلقهی سفید دور چشمانشان تکوتوک پای پیاده از آرسو تا معدن در آبوگل رودخانه سنگلاخی داشچای فرو میروند، از آب خفته عبور میکنند و از سراشیب جاده بالا میآیند. این معدن درگریبان کوه آیا کارش تمام است. رگهرگه لکههای تیره با علفهای خیس روی هیکل کوه. ۹۲ پروتون، ۱۴۳ نوترون، اسم او ۲۳۵ است. پرتوافکن مرگ، مرگ، مرگ.
ای خدای جهان فریب و نهفت، این آلوآشوب و بلبشو در قلمرو کنفیکون از برای چیست.
پرتونها و نوترونهای ۲۳۵ ثبات هسته را به هم میزنند، همبستگیشان از بین میرود، متلاشی میشوند و پرتوافکنی آغاز میشود، آلفا، بتا، گاما. فرشته سوختهبال به پرندهها درس پرواز میآموزد، به ماهیها شنای قورباغه. از جلوی پنگوئنهای باغوحش عبور میکند، روی دوپا میایستند و خبردار میمانند. گونهبهگونهی تو میمالد و در هوا بوسه بازی میکند.
آن روز در عبور از رودخانه سکندری رفت. روی کپلهایش چمباتمه زد و پاپوشاش پر از آب شد. چهاردستوپا از سراشیبی رودخانه بالا رفت و روی علفهای نمونمدار نشست. مردی بود اخمو، زمستانصورت، از آبوگل گذشته. این یارو را دستکم نگیر. روزهای آفتابی بر سر عریضهنویس چتر نگه میدارد. سرپوش یقلاوی نهارش آشدوغ ،کنار رفته بود و توی ظرف مسین گویِ زردهی تخممرغ روی آب شناور بود. گالشهایش را در آورد وارونه کرد تکان داد. جورابهایش را در آورد و چلانید، جورابها نخکش شد. دستهایش یوقور و کتکلفت بود، چنگال بولدوزر زنجیری که هر جاندار و بیجانِ ظریفانه را لهولورده می کرد.
درختان حاشیهی رودخانه تبریزی و رودخانه معقول و فروتن و هر آینه مرگ بهاش نزدیک میشد، سر فرود میآورد و از کنارش رد میشد.
آن سوی رودخانه، روستای آرسو به زیبایی ساقپایعروس با دختران جوان نازک آغوش غلتواغلت میزد از خواب بیدارشود.
عسل در موم و زن در بغل شوهر. صبح لباس پوشید در ایوان خانه خم شد بچّه را از زیر پشهبند بلند کند بغل بگیرد، زن جیغ کشید، آی بالام وای. او را هل داد، چه کار داری میکنی؟ گفت، بچهام را کَش میگیرم. زن گفت، با آن دستهای کَفچه بیلچه آشولاش میکنی.
عناصر پرتوزا، پرتو آلفایِ گاز رادون چون فشنگهای ساچمهییِ سرب و پلونیوم در سلولهای ارگانیسم پیش میرود و در دستگاه تنفسی آنان که در مسیر تابش او قرار دارند انباشته میشود. پیری زودرس. کُلها هکذا؟ نه، همه همین نیست.کروموزومهای غدههای جنسی را تارومار میکند، درکمین نسلهای آیندهی سلولهای همجنسخود، سلولهای نابود شده میسازد. بیماری هزارچشمه، سرطان.
چه کسی به چندوچون این جنوپری پیبرده است. نه تابش آنرا میبینی، نه صدای جنبش آنرا میشنوی. با حسّ چشاییوبویایی آبوباد بههم گره میزنی و او چندک زده کمین کرده قصدجان شیفتهی تو را دارد.
گویند منطقهی آرسو از اقلیم چهارم است. زمینهای آبیزار و دیمه زار، بازار سرپوشیده و هوا نشاطانگیز و بقعهی متبرکهی آن گوهری سزاوار عبادت. آنان که امراض صعب دارند از خورهداران و پیساندامان و لمهلسها بدانجا روند و از اطعمهواشربه چیزی نخورند و ننوشند و التماسوتضرع کنند، چون به خواب ایشانآید خود آن بزرگوار ایشان شفا دهد و بمراد رسند.
معدن پوشیده ازگیاهان جنگلی است. در دهانهی ورودی داربستها زبر فشار سقفِ تراشه کجوکوله و الاکلنگ شدهاند. ازُظلاموظلوم تونل صدای پتک و کلنگ و متّه میآید.کورسویی از نور چراغ کلاههای ایمنی، پیداوناپیدا جابجا میشوند. آب از سقف روی ماشینآلات حفاری چکّه میکند و اینجاوآنجا لکههای مواد روغنی، صدای ترتر کمپرسورها و دستگاه تهویهی هوا. کارگران خمیده و درازکش دیوارهها را میخراشند و میتراشند. با چکمههای لاستیکی، شلوار سرهمی آبی رنگ، عینک محافظ، ماسک روی دکوپوزهشان، درخط مقدم تراشه، در مرز رگهها، ریهها پر از گردوغبار. اتاقکهای چرخدار با سروصدا پشتسرهم به بیرونِ تراشه هدایت میشوند و درکامیونهای کمرشکن خالی میشوند.
گاز رادون حاضر بهیراق تابش درلابلای تختهسنگهای کوه شترگربهیی چندهزارسالهی این سرای کندوکوب پنهان شده است. هاویهبند اسفلالسافلینِ سنگهای ناسفته از زَمنوزمان سر پا نشسته چون شببازِکچل، با بالهایی به دودست او چسبیده به دوروبرش ورد جادو میخواند و گوش به زنگِ ضربَ زیدای نوک دریل به دیوارهی تراشه، شکاف در خلاالمنزل او تاازغل و زنجیر رها شود، آزاد شود، از هیجان مرض بواسیر جستوخیزکند. گاز پرتوزای همیشه پرتوزای نهفته در سنگ.
از ضربت تجهیزات متحرک سیمهای برق، آینهی زانویش درد میکند. نهار نان و زردهی تخممرغ خورده است. پاپوش و جورابش هنوز خیس است. چشمانش را میخاراند. متّهی دندانه فولادی را سردست بلند میکند، نوک متّه را بهدیوارهی تراشه تکیه میدهد، دستگیره را بالا میبرد، فشار میدهد و نگهاش میدارد. دریچههای ورودی بادِ فشرده باز میشود. صدای ترتر متّه و ضربههای عمودی. تختهسنگ ترک بر میدارد و خردهسنگها به اطراف پخشوپلا میشود.
صدای ضربههای چکشی در نهانخانهی رادون.
مرحبا کیفالحال. این صدا از برای چیست. از ازمنهی مقدّرهی غیر متناهیه شکاف صورتم به سخن باز نشده. پوشیده دندانم و با حسّ شنواییام میبینم. تو نصیحت من را رد کردی و راه ناصواب پیمودی. پایهی فضیلت من بر جمله کیمیاگران و دانشوران معلوم و آشکار و ایشان رقصسماع مرا طلب کنند. حالیا این صدای کوبش کلون بر در و دروازه ازکجاست و از برای چیست.
صدای ضربههای چکشی در خلوتگاه رادون، صدایی که رادون بلند میشود و جلوی آن تعظیم میکند.
انابخیریاحبیبی. درجدول مندلیف مرا مقامی ارجمند، این چشم من محتاج آن چشم من نیست. شاخهشاخه گلهای معرفت من را دستهدسته برچیده به اینوآن دهند. در برّوبحر چهارگوشهی عالم درسفر تا یومالموعود در قید حیاتم. ساعت دیوار کوبم میگوید هم اینک یومالحساب. ای ژولیده بیان، سُویدای دلپلید، رفیقات را به نام صداکن زیرا که رهسپار دوزخی.
درساعت عفرب نوک مته در نهانگاه رادون فرو میرود او تله و زنجیر پاره میکند، رها میشود و فرار میکند.
چنبرک و قنبرک. با کلاه مشکی و تنپوش گلوگشاد و کفش پاشنهبخواب رادون در فرار از زندان تخته سنگهای بکر در دالانهای تنگوتنگام، کاگران تیپاتیپ را پُر تاولدل میکند و در چاک دهان دالان با خبث سریره درچشم، ورد سیاه میخواند، هذالمنظرالجمیل.
آن پایین دروادی گشادگی کوه، گوشه پسلهیی از روستای آرسو در بعدازظهر تابستان دیده میشود. تیغههای نورلبهی بامهای کاهگلی خانهها را زرد شمسی کرده است. در ایوان پایه بلند تک اشکوبه ، بچهیی درگهواره به پهلو خوابیده است، بیدار میشود، یکدَم هیکلِ قناس کمرکش کوه در نینی چشمانش، دوباره میخوابد.