به بهانهی۲۰ سالگی «دُردانهی یکی یکدانه»
گاه پیشآمد و یا مناسبتی، تلنگری میشود که به خود آیم. معمولاً هم اول نگاهی به پشت سرم میاندازم که خود را از نظر زمانی و مکانی دریابم و این که کجا بوده و حال کجا ایستادهام و در این مسیر چهها بر من و ما گذشته. شیرینیها و بیشتر تلخیها، شادیها و بیشتر غصهها، فرازها و بیشتر نشیبها را بیاد میآورم. به یاد میآورم آن چه را که در این گذر بر من و ما رفته است.
این که «شهروند» بیست ساله شده، یکی از همان تکان و تلنگرها بود و باز نگاهی به پس، و آهی که چون گذشت و افسوس و حسرتی، که چه زود گذشت.
سال ۹۲ که در چاپخانهی «ردلیف» در نورت ونکوور کار میکردم، با هادی ابراهیمی سردبیر «شهروند» آشنا شدم. گیله مردی گرم و خوش روی و خوشگو، با لبخندی مهربان و کلامی آرام و حجب و حیایی شهرستانی. پای کُپی ماشین سرگرم کار کُپی گرفتن بودم. صاحب و مدیر چاپخانه، دوست نازنین و مهربان خسرو بهنام با صفا و گرمی همیشگی خوشآمدی گفت و حال و احوالی. نگاهم که به آنها افتاد به خود گفتم بهنام همسری پیدا کرد. از آن جهت که هر دو طاس بودند هرچند که هنوز میشد بهنام را در قیاس با هادی «فوکلی» خواند و از این بابت کلی در دل خندیدم و حال کردم طوری که مجبور شدم صورتم را از آنها برگردانم که متوجه خندهی بیموردم نشوند.
معلوم شد که تازه وارد در پی انتشار روزنامهایست برای جامعهی ایرانی. تک و تنها و با دستانی خالی. قیافهاش پُرمدعا نبود، پس به حساب تازه واردیش گذاشتم و این که شناختی از این محیط جدید و جامعهی نوپای ایرانی این جا ندارد. بهنام هم با صفا و صداقتاش و دل مهربانش، که دوست داشت همه را از هر طریق یاری کند قول همکاری داد.
من با نگاه بدبین خود و این که خبری نخواهد شد جدی نگرفتم و از کنارش گذشتم. اما رفت و آمدش به چاپخانه که خود پاتوقی فرهنگی شده بود، ادامه داشت و به مرور دریافتم که هادی ابراهیمی با پرویز ناصری خطاط و نقاش برای لوگوی روزنامه ارتباط گرفته و آماده هم شده است. این حلقهی ارتباطی هادی با نویسندگان و شعرا و هنرمندان ونکوور گستردهتر شد.
اولین شماره «آینده» که بیرون آمد، دریافتم که هادی میداند چه میخواهد و چه میکند. هم شکل و شمایل «آینده» حرفهای بود و هم متن و محتوایش. علیرغم کار روزانه در کنار این کار سنگین فرهنگی، ادبی، ورزشی، سیاسی، هنری یعنی «آینده» باید برای گذران زندگی کار هم میکرد. ظاهراً مصمم بود این «برار». گویی از پیش صابونش را به تن مالیده بود. بعد از چند شماره و در رفت و آمدهای هادی به چاپخانه، بیشتر آشنا شدیم و به نوعی ارتباط رفیقانه و خودیتر شد و پایم به خانهاش باز شد.
باز شد و تازه فهمیدم آن که در واقع بخش عظیمی از این کار بزرگ را بر دوش خود میکشد کتی همسر هادیست که با تمام توانش افزون بر کارهای روزمره خانه و رسیدگی به بچهها، کار پر مشقت تایپ مطالب و مسایل حول و حوش آن را نیز به عهده دارد و چون مادری نگران این عزیز دُردانه یکییکدانه یعنی «آینده» است.
شاید اغراق نباشد اگر بگویم آن اندازه که این دو هادی و کتی در حق آینده و شهروند پدر و مادری کردند در حق بچههایشان نکردند. بهویژه آن اوایل که کار شروع شد، فرگل و فرساد گاه همان جا کنار ما، در فضای کوچک و غرق در دود سیگار و صداهای هیجانزده، خورده کاغذهای قیچی شده و چسب و تبلیغات ریزه شده و سر برگها و. . . به خواب میرفتند. ما که این مقاله چه شد و آن یکی کجا رفت؛ آن مقالهی تایپ شده زیر بالش بچهها بود و ادامه در صفحهی بعد به باسن یکی چسبیده بود، خواب میرفتند. این بویژه هر سهشنبه، چهارشنبه و پنجشنبه شب به همین شکل بود. آن هم تا کلهی سحر. تا وقتی که صفحهبندی تمام میشد و میرفت که چاپ شود. یعنی پنج و شش صبح جمعه.
ما که از بیرون نگاه میکردیم و میکنیم فکر میکردیم این که کاری نیست. یک کاسبی خانوادگی راحت است. حتی امروزش هم با این همه پیشرفت در تکنولوژی، ارتباطات کامپیوتری هنوز هم طاقتفرساست. حال مجسم کنیم که آن اوایل تا «آینده» بیاید جانی بگیرد، برای گذراندن زندگی کار بیرونی هم لازم بود و هادی چنین وضعی داشت. خلاصه این که در آن شبهایی که گویا انتهایی هم نداشت، بسیار کسان آمدند و رفتند و دیدند که چه میگذرد و این که همه کس توان انجام چنین کاری را ندارد مگر آن که مجنونوار عاشق باشی و درد و رنج این عشق را به جان بخری.
شبی از شبها که هادی و کتی و من سرگردان در بریدههای تبلیغات و نوشتهجات تایپ شده و . . . بودیم تماس تلفنی برقرار شد. هادی گوشی را برداشت و به یکی از اتاقها خزید و پس از نیم ساعت که برگشت تغییری در رنگ و رویش و حالت صورت میشد دید. بی آن که چیزی بپرسیم گفت که حسن زرهی سردبیر شهروند از طرف مدیر شهروند در تورنتو پیشنهاد همکاری داده و خواسته که «آینده» تبدیل شود به شهروند ونکوور. جزئیاتش را وارد نمیشوم ولی آن چه که مسلم بود این که هم مدیر مسئول شهروند تورنتو اشتباهاً بوی خوش پول به مشامش رسیده بود و هم هادی و کتی نای این که این بار گران را بدون قوت و قوت کافی به پیش برانند، نداشتند. با این پیشنهاد هم تهدیدی محترمانه همراه بود که به هرحال میخواستند شهروند را در بیسی راهاندازی کنند حالا اگر هادی پذیرفت چه بهتر. آه از نهادم بر آمد و این که نباید تن داد. و یا اگر تن دادی با شرط و شروط و همهچیز کتبی. این تحول و تغییرنام بعدها دردسری آفرید که کلی انرژی هادی و کتی را گرفت و تنها زمانی حل شد که مدیر مسئول شهروند تورنتو این حرفه را ترک گفت و تمام تصمیمگیریها به عهدهی حسن زرهی و نسرین الماسی افتاد.
به هر روی «آینده» به «شهروند» فرا روئید و آن شد که امروز میبینیم. با تعدادی بیشمار همکار.
نویسندگان و شعرا و هنرمندانی که از این طریق توانستند با مخاطبین خود در ارتباط بوده و کارهایشان را ارائه دهند. در این سالها در کنار آن همه کار توانفرسا، شهروند هماره نه تنها پشتیان، که میزبان بسیاری از بزرگان در ونکوور بود. و بسیار کسان با دیدگاهها و نقطهنظرهای گوناگون میهمان شهروند بودهاند.
تأسیس پاتوق هدایت که به نوبهی خود در جمع کردن هنرمندان و نویسندگان شهر ونکوور نقش بزرگی ایفا کرد نیز از جمله اقداماتی بود که توسط شهروند صورت گرفت که در کنارش هم کتابخانهای ایجاد شده بود که تازههای کتاب نویسندگان و شعرای داخل ایران را ارائه میکرد.
خلاصه این که آن همه زحمت شبانهروزی همان عزیز دردانه یکی یکدانهای است که امروز قد کشید و قامت راست کرده. در این راه هرچند که دشواریها بسیار بود ولی تلاش بیوقفهی هادی و کتی و حتی فرگل و فرساد آن سدها را درهم شکستند.
از این روی باید به همه آنها تبریک و خسته نباشید گفت.
بهروز و سرفراز باشید.