تاختن خروس تازی
نگاهی به رمان «خودسر» / اثر بهرام مرادی
از نظر هانا ارنت جامعهای که قادر نباشد گذشتهی خویش را در آگاهی بکاود، به فراموشی تاریخی گرفتار میآید، هویت خویش را گم میکند و دچار بحران میگردد. چرا که شناخت گذشته گام نخست به راه آینده است. از دیدگاه او انسان مدرن در فرارویی خویش در جامعهی صنعتی به از خودبیگانگی میرسد، به شکلی که هویت طبقاتی را از دست داده و پیوندهای خانوادگی سست میشوند. در چنین موقعیتی احساس عدم امنیت میکند و در اندوه حاکم، در جستجوی پناهگاهی، طعمهی سیاستهای انحصارگرایانه میشود.
نویسندهی «خودسر» در این رمان کوشیده براین فراموشی تاریخی غلبه کند. او با واکاوی در گذشتهی شخصیتها سعی دارد چراغی فراروی آینده روشن کند.
راوی در «خودسر» همان انسان مدرن هانا آرنت است که در جامعهی صنعتی، هویت خود را از دست داده و پیوندهای خانوادگیش سست میشود .از همین روست که به دلیل احساس عدم امنیت، طعمه سیاستهای پلشت انحصارطلبانه شده و در دامچالههای سیاسی قدرت گرفتار شده و در این مسیر بدل به موجودی ابنالوقت میشود که از شرایط سیاسی، اقتصادی نابسامان جامعهش برای خود نردبان میسازد و چند پله یکی بالا میرود و همه موانع را خصوصا موانع انسانی را، بیعذاب وجدان از سر راه خود برمیدارد.
از نظر هانا ارنت، هستی انسان در سه عرصه جریان دارد، خصوصی، عمومی و آنچه که به عنوان سیاست در امور اجتماعی قرار میگیرد. هر اندازه که حضور فردی انسان در جامعه تنگتر شود، هویت و فردیت او کمرنگتر میشود. عرصه خصوصی در اجتماع گم شده و آزادی و برابری در برابر قانون محو میشود. بر چنین بستری حکومت توتالیتر بنیان میگیرد و هویت انسان به روزمرهگی دچار میشود.
در واقع راوی «خودسر» محصول همین توتالیتر است. به همین دلیل است که هویت انسانیش دستخوش تغییر شده و برای رسیدن به اهداف انحصارطلبانه به چپ و راست میتازد.
راوی از همان ابتدا با پررویی و بیحیایی خاص خودش از این ابنالوقت بودنش در زمان نوجوانی پرده برمیدارد و حتا به آن افتخار میکند. او زنانی را که برای خرید به فروشگاه لوازم خانگی پدر میآیند هدف میگیرد و به قول خودش در نقش یک خروس تازی بر آنها غلبه میکند. گویا راوی از همان ابتدا مغلوب جامعهی صنعتی شده است. چرا که پیش از این خانواده و مراکز آموزشی که او در آنها بالیده مغلوب هجمهی این توتالیتر و جامعهی صلب شدهاند. در واقع او محصول جامعهی توتالیتر است که از پیش تفکر و گفتمان را حذف و به جای آن خشونت را جایگزین کرده است. در مورد راوی خودسر، این خشونت در همهی ابعاد زندگی او دیده میشود. بیمهری به خودش، خانواده و معشوقها و جامعه. در واقع او با نادیدهگرفتن و درک نکردن عشق، اولین خشونت را در مورد خودش اعمال می کند. برای او همه چیز و همه کس ابژه است. پدر، مادر، دوست، همسر، معشوق و…
راوی تا حد زیادی در بیان خودش صادق است و اغلب قصد تبرئهی خودش را ندارد. گویا این روش زندگی را به عنوان یک سبک پذیرفته. اگرچه او خصلتهای لمپنی هم دارد ولی نمیتوان او را در دستهی خالص لمپنها قرار داد. او همچون لمپنها از کف جامعه برنخاسته، اما با آنها حشر و نشر داشته و آنها را مامور انجام ماموریتهای جاه طلبانهش میکند.
انچه در این شخصیت بیش از هرچیز خودش را به رخ میکشد فقدان عشق است. او بی آنکه بداند با هرچیز دیگری سعی در جبران این فقدان دارد. راوی در طول داستان یکسر در حال جابجایی موقعیت و سوژههاست و گیج و سرگردان در این بین میچرخد و به دنبال گمشدهی خودش است. غافل از اینکه او هرگز نمیتواند به آن گمشده دسترسی پیدا کند.
نویسنده از طریق این راوی فرصتطلب و ملون، وضعیت سیاسی اجتماعی یک دوره را نشان میدهد و فساد در لایههای مختلف قدرت را عیان میکند. او راوی را یک مهره اصلی قدرت انتخاب نمیکند، او یک مهره فرعی است که قدرت ان را داشته که در حواشی قدرت نفوذ کند. درست مثل وقتی که بعد از تحقیر شدن توسط همسرش به شکاف کنار تختخوابشان لیز میخورد و آنجاست که ارامش ابلوموف واری را حس میکند و در مییابد برای برد در شطرنج قدرت نباید مهرهی اصلی بود، باید زیرکانه و زیر پوستی و در حاشیه بازی کرد.
در این اثر، توسط زیست چندگانهی راوی میتوان مناسبات قدرت را در لایههای مختلف دید و کاوید. روابط در این مناسبات هرگز شکل انسانی و عاطفی نمیگیرد و نزدیکترین افراد میتوانند خائن بوده و گرفتارت کنند.
اما با وجود اینکه نویسنده برای بیان دورههای گذار به زیبایی از ایجاز استفاده میکند، اما، گاهی شخصیتها و عملکردشان قابل پیش بینی میشود. یعنی نویسنده اصرار دارد که به بازخوانی چند بارهی شخصیتهای مشابه خصوصا زنهای داستان، بپردازد و همین، اثر را مطول میکند وفرصت سفید خوانی را از مخاطب میگیرد.