تازگی جنها توی خانه ما عروسی گرفتهاند
الهام شهیدان
تازگی جنها توی خانه ما عروسی گرفتهاند. شبها که همه میخوابند دسته جمعی توی راهروهای خانه برای خودشان راه میافتند. به قول مادربزرگم دیگر کاری است که شده. یکیشان همیشه کفش های مادرم را میپوشد. دیشب هم کفش ده سانتی قرمز مادرم را پوشیده بود. عادت دارد جلوی آئینه زل بزند به خودش. موهای نارنجی رنگی دارد و همیشه خدا رژ قرمز زده است. اسمش را گذاشته ام «دلبر». کمی غمگین است اما به روی خودش نمیآورد. ظاهرش را خوب نگه میدارد. فکر کنم که عاشق است. جوری با حسرت به عکس عروسی مادر و پدرم نگاه میکند که گاهی انگار هوس میکند جای مادرم دستش را توی دست پدرم گذاشته باشد و آن تور مسخره سفید با گل های گیپورش از کلهاش آویزان باشد. من میدانم که آنها توی خانه ما برای خودشان پرسه میزنند و آنها هم میدانند که من همه چیز را میدانم. مثلا میدانم که دلبر شب های جمعه حمام میرود و موهایش را دور صورتش باز میگذارد. انگار قرار است به ملاقات کسی برود. به ملاقات کسی که خیلی دوستش دارد. حتی زیر ابروهایش را هم همینجا جلوی آئینه قدی توی راهرو برمی دارد.
نمیدانستم که جن شاعر هم داریم. جل الخالق. اسمش ویکتوریا افسرده است. گاهی شعرهای خوبی میگوید. شعرهایی که برای خودش میتوانست خدا باشد. اما حیف که جنها دیوان شعری ندارند. اگر داشتند مقدمهاش را خودم مینوشتم. اسمش را هم میگذاشتیم: جن نامه یا دیوان ویکتوریا افسرده. چه میدانم. شعر سیاسی هم زیاد میگوید. شاید میخواهد زود معروف بشود. کاوه اصلا شاعرهای سیاسی را قبول نداشت: «احمق هایی که توی هپروت می نشینند و شعرمی نویسند. تنها برای اینکه زودتر مردم بشناسندشان. زخم های آدم های دیگر برای این ها مایه ترقی است. رفیق های من را تیرباران می کنند این احمق ها حالش را می برند.» من اما این ویکتوریا را دوستش دارم. زن روشنفکری است. از این زنها کم دوروبر آدم پیدا میشود. توی جنها که اصلا انگار تخمش را ملخ خورده است. با هم ساعتها حرف میزنیم و سیگار میکشیم. من میکشم و او دودش میکند. کاوه سیگار کشیدنم را اصلا دوست نداشت. میگفت سیگار را چس دود میکنی. هربار که میکشیدم کلی میخواست یادم بدهد. میگفت بده بالا دودش را. آهان همین جا نگه دار. به اینجا که میرسید میخواستم خفه بشوم. من همین چس دود را دوست دارم. اصلا همه این دنیا برای من چس دود میشود. حتی کاوه هم چس دود میشود. حتی بغضش هم تا گلویم نمیرسد. همه را یکجا قورت میدهم.
ویکتوریا میگوید فقط شعر دوای درد من است. بنشینیم و با هم این خزعبلاتی که میگویم را بنویسیم. آخر کی این مزخرفات را میخواند؟ مردم این روزها فقط میخواهند یکجوری شکمشان را سیر نگه دارند. این شعرها هم فقط به درد من و این جنها میخورد.
یکی از این جنها مثل عمه تهرانی ام میماند. توی آشپزخانه برای خودش خانمی میکند. عاشق استکان و نعلبکی های شاه عباسی مادرم است. برای خودش چای میریزد و فرت و فرت به قلیان پک میزند. کمی پیرتر از بقیه است اما چشمهایش خوب میبیند جوری مثل عمه تهرانی ام زل میزند به من که انگار تا ته سلولهای بدنم را میبیند. انگار همه چیز را رصد میکند. حتی میفهمد که پنهان از مادربه دوست های کاوه تلفن کرده ام و سراغش را گرفته ام.جوری نگاهم میکند که انگار میداند این روزها چرا اینقدرغمگینم وسیگار پشت سیگار میکشم. پیر است اما چشمهایش خوب میبیند. کارش که تمام میشود همه ظرفها را یکی یکی سرجایش میگذارد. آنطور که حتی به عقل جن هم نمیرسد که کسی غیر از مادرم آنها را از کابینت بیرون کشیده باشد. البته گاهی اشتباهاتی هم میکند. مثلا یکبار سرقلیان را روی سرویس آشپزخانه جا گذاشته بود. همه چیز را به پای برادر کوچکم نوشتند. تقصیر خودش است. شبها دیرتر از همه به خانه میآید و بوی تلخی میدهد. بازهم شانس آورده که مادرم خیال میکند سیگار کشیده است.
یکی از این جنها خیلی زشت است. شبیه پاسبانهاست. با سبیل های تا بناگوشش همیشه من را میترساند. خودش هم انگار همیشه مستاصل است. انگار چیزی گم کرده. یا دنبال چیزی میگردد. مرتب ساعتش را نگاه میکند. خدا را شکر این یکی اصلا انگار من را نمیبیند. کاری به کار من ندارد. اما آخرش من را میترساند. ویکتوریا میگوید کاری به کارش نداشته باش. این یک آدم بدبختی است که دومی ندارد. زنش سر زا مرده است چله زمستان و با ۶تا بچه قدو نیم قد تنها مانده است. خوب بالاخره یک چیزی باید بکند توی شکم این بچه هایش. همیشه خدا بوی خون میدهد. شاید قصاب است. شاید هم کارش سلاخی است.
این جنها خوباند اما فقط تا وقتی که به پچ پچ نیافتاده اند. وقتی به پچ پچ میافتند دیوانه کننده میشوند. همه این پچ پچ هایشان زیر سر یک نفر است. اسمش را گذاشته ام شمسی خله. عادت دارد بیاید بالای سرآدم. یک دل سیر نگاهت کند با آن چشم های کورشده اش وبعد بیافتد به پچ پچ. از این شمسی خله متنفرم. به کار همه کار دارد. به ترک دیوار هم ایراد میگیرد. اسم کاوه را همین شمسی انداخت ورد زبان این جنها. که هی توی خانه بچرخند و اسمش را بیاورند. انگار بخواهند لج من را در بیاورند. انگار نمیداند که کاوه نرفته. کاوه را پاسبانها بردهاند. باید بگویم هزار بار این را بنویسند تا حالیشان بشود. کاوه اگر میفهمید که به خاطرش با یک مشت چل درافتاده ام حسابی قاطی میکرد. نه. دروغ میگویم. کاوه اینقدر درگیر خودش است که من را فراموش کرده است. همه چیز این دنیا مهمتر از من است. من و این جن هایی که شبها دورم را میگیرند و ولم نمیکنند. کاوه به این چیزها اعتقادی ندارد. آدم های بزرگ همینطوری اند دیگر. آدمهای مهم. آدمهای تاریخ ساز. من هم اینجا نشسته ام با یک مشت جن که دورو برم را گرفتهاند می زکم. چه اهمیتی دارد که شمسی خله میگوید کاوه تو را ول کرد و رفت و دلبر هم سرش را به علامت تایید تکان میدهد. اینها نمیفهمند. نمیفهمند که چقدر سخت است که مردی که دوستش داری ولت کند و برود. من اینجا مانده ام و به قول مادرم عزای ننه و بابایم را گرفته ام.مادرم نمیفهمد. نمیفهمد که چقدر بد است که مردت تو را نخواهد. از نظر مادر مردها همیشه زنشان را میخواهند. حتی اگر مثل آن روزهای پدر توی کافه مولن روژ بدمستی کنند و با هزار زن از ما بهتران رفت و راه داشته باشند بازهم آخر شب که میشود باد کلهشان میخوابد و دست از پا درازتر و یک جور طلبکارانه لغط توی در خانه میکوبند و میآیند. این چرت و پرتها را توی کله ام نمیکنم. مردی که ددری باشد دیگر مرد من نیست. حالا هم میگویم که کاوه ددری نیست. فقط حواسش این روزها پرت است. آنقدر که حتی یادش میرود مثل پدر شب بعد از بدمستیاش به خانه برگردد. روزها همهاش خواب هستم. آنقدر که نمیفهمم کی میآید و کی میرود. دیگر نظم و مقررات این خانه فراموشم شده است. ترشی انداختنها و لبو پختن زمستانش و رب درست کردن تابستان و پاییزش. اما به این نتیجه رسیده ام که خوبی این خانه به این است که حتی اگر توپ هم درکنند همه چیز سرجای خودش است. ظهر به ظهر بعد از اذان سفره پهن است و متناسب با غذایی که مادر پخته انواع چاشنیها را داریم. استانبولی را باید با سالاد شیرازی بخوریم و دم پختی عدس را با خرما. برعکس خانهی من و کاوه که هرروزش یک شکل است. یعنی یک شکل بود. گاهی وقتها اصلا یادمان میرفت که باید غذا بخوریم. اینها دیگر چه اهمیتی دارد وقتی دکترها بچه من را سلاخی کردهاند و از شکمم کشیدهاند بیرون و کاوه حتی نمیداند که چه اوضاعی دارم.
یکی از این جنها کارگردان سینما است. اما نمیدانم چرا فیلم هایی که میسازد را در تنهایی میسوزاند. شاید هنرپیشه هایش خوب نیستند. خیلی دلم میخواهد فیلمی از کاوه داشتم و هرروز میدیدم. فیلمی از کاوه در حالی که خوب بود و حواسش جمع بود. فیلمی از کاوه که از کار تاریخ آمده بود بیرون و برای خودش یک آدم دیگری بود. یک آدم معمولی که دست من را میگرفت و باهم به سینما میرفتیم. بعدش هم کباب و ریحون میخوردیم. شبش هم توی رختخواب با هم عشق بازی میکردیم. حیف که تاریخ نگذاشت ما خوشبخت بمانیم.
روزیکه آمد لباسهایش را ببرد هنوز یادم مانده. پلیور بافتنی سرمه ای تنش بود و صورتش را سرما زده بود. ته ریش و آن چشم های هراسانش من را خیلی میترساند. چقدر دلم میخواست بغلش کنم و نگذارم برود. اما نکردم. ساکش را خودم دادم دستش و چند تکه لباس چپاندم توی ساک برزنتی بدقیافهاش. بعد توی بغلش مچاله شدم اما نگفتم نرود. اگر میگفتم هم میرفت. خوب تاریخ اهمیت بیشتری دارد. نمیدانم اسم من و این بچهی چند میلیمتری را هم توی تاریخ مینویسند که سلاخی مان کردند یا نه؟ فقط این جنها میفهمند که وقتی این همه خون از آدم برود چه بلایی سرش میآید. شمسی خله میگوید میمیری. میمیری. میدانم که راست میگوید. من طاقتش را ندارم. من با این بچه ای که ندارم توی این سرمای زمستان چه میکنیم؟ بدون کاوه توی این برف و بوران. آنقدر راه رفتهایم که هیچ کداممان نا نداریم.
مادرم برای کاوه آش پشت پا پخته. احمق است که خیال میکند برمی گردد. حتی شمسی خله هم میداند که نمیآید. مادربزرگ میگوید آب جوش ریختهایم که این جنها دیوانه شدهاند و راه افتادهاند توی خانه. نه. دروغ است. اینها برای من آمدهاند. میخواهند دلداری ام بدهند. برای من آمدهاند که شوهرم توی این سرمای زمستان با این بچه ای که ندارم ولمان کرده و رفته.
همیشه میگویم اگر یکبار دیگر ببینمش توی بغلش مچاله میشوم و آن چشم های قشنگش را میبلعم. اما هردفعه که میآید همه حرفهایم یادم میرود. مینشینم کنارش و برایش چایی میریزم. هی سیگار میکشد و حرفهای نامربوط میزند که گوش نمیدهم. تمام لباسهایم بوی سیگار گرفته. آخرین بار میرویم خیابان انقلاب و شیرموز میخوریم. توی آن سرما دستهایم را توی دستهایش میگیرد. یخ کرده ام.زیاد حرف نمیزنم. دوست دارم بیشتر نگاهش کنم. نمیگذارم هیچ کدام اینها را بفهمد. این روزهای آخر همهاش یکهو زل میزند توی چشم هایم و میگوید «منتظر من نمانی ها. من نمی توانم. شاید این آخرین بار باشد» و از این حرف های مسخره. میگویم هوس کشک و بادمجان کرده ام.بادمجان میخرد و بوی نعنا داغش خانه را پر میکند. یکجوری آشپزی میکند که انگار همه عمر آشپز بوده است. پیازها را یک اندازه ریز میکند و من محو کار کردنش میشوم. کشک و بادمجانش هم از گلویم پایین نمیرود. الکی میگویم: خیلی خوشمزه شده کاوه. دروغ میگویم. من فقط چس دود کرده ام.اصلا لب نزده ام.تا صبح توی بغلش خوابم نمیبرد. رختخوابمان را جلوی تلویزیون پهن میکنیم. نشان به آن نشان که تا صبح باران میآمد و من زل زده بودم به چشمهایش. پرسیدم شب یلدا چندشنبه است؟ خندید و گفت حالا کو تا شب یلدا. استاد این بود که همه چیز را کم اهمیت نشان بدهد. این پنج شنبه شب یلدا است. چه فایده وقتی کاوه نیست. خودش با پای خودش رفت اما خبرش را رفیقهایش آوردند. همین دلبر هم شاهد است که من گریه نکردم. به خاطر تاریخ گریه نکردم. این جن های بدبخت چه گناهی کردهاند که من عروسیشان را خراب کنم؟ عروسی دلبر است. داماد همان پاسبانی است که صبح تا شب دم خانه مان کشیک میداد. برای همین پاسبان سبیل در رفته این همه قروقاشق میکرد؟ همان پاسبان هیزی که با چشم هایش تمام سلول های بدنم را میپایید آنقدر که لرزم میشد. شمسی خله کنارم نشسته و پچ پچ میکند. ویکتوریا افسرده میرود بالای مجلس و یکی از شعرهای آنا آخماتووا را بلند برای جنها میخواند. کاوه هم توی شعرش هست. اسم کاوه را جوری جلوی این جنها میگوید انگار یکی از خودشان است. من گریه نمیکنم. عروسی دلبر است.
[برگرفته از سایت ۳ پنج]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید