جواد عاطفه: عشقبازی با مرگ، فرجام نسل من است
جواد عاطفه با کتابهایی که پیش از این در ایران منتشر کرده است، برای هموطنان مقیم وطن، نویسنده، مترجم و محققی نامآشنا به شمار میآید و اکنون با دو مجموعه داستان ممنوعالچاپِ "اجازه خروج" و "دیوارهای بلند گورستان شهر ما" که تنها در این سوی آبها اجازهی چاپ یافتهاند، میرود که به جمع نویسندگانِ در تبعید بپیوندد، چرا که تبعید فقط به معنای زندگی اجباری دور از مرزهای وطن نیست؛ تبعید یعنی اجازهی نفس کشیدن نداشتن در وطن، و برای نویسنده، نفس کشیدن با نوشتن عجین بوده و است… از او دربارهی سوژه بودنِ مرگ در داستانهای مجموعهی جدیدش، "دیوارهای بلند گورستان شهر ما" میپرسم. میگوید: «مرگ و مکاشفهی آن برای من یک عشقبازی ذهنی است. من مرگ اندیش نیستم. من تصویرگر مرگ برای زندگی هستم… مرگ در این مجموعه، دستوری و جبری، نه از یک نیروی متافیزیک، بلکه از طرف انسانها بر انسانهای دیگر، یا افکار خود بر خود است.» و باز، میگوید: «نمیدانم، شاید این هم فرجام من و نسل من باشد که باید و حتماً با مرگ عشقبازی کنیم!»
پیش از هر چیز، دوست دارم بدانم اینکه مجموعه داستانهای اخیرتان، "اجازه خروج" و "دیوارهای بلند گورستان شهر ما" را خارج از ایران منتشر کردهاید، علت خاصی داشته است؟
یک علت ساده، در ایران قابل چاپ نبود! من نویسنده هم تا کار قبلیام به سرانجام نرسد نمیتوانم کار جدیدی را به پایان برسانم. پس تصمیم گرفتم تا آن را در خارج از مرزهای زبان فارسی، در آن سوی دریاها! چاپ کنم.
نویسندگان و شاعران ایرانی اغلب با مشکل کمبود مخاطب فارسی زبان در این سوی آبها مواجهاند. آیا این موضوع در مورد این دو کتابی که شما در لندن منتشر کردهاید نیز صدق میکند یا اینکه شخصا از بازخورد کتابهایتان تا به اینجا راضی بودهاید؟ چرا؟
آمار دقیقی از وضعیت فروش کتابها ندارم. اما به نسبت اینکه کتاب در فضایی دور از موطنش! منتشر شده و در دسترس مخاطب محدود قرار گرفته، بازخوردهای خوبی از طرف نویسندگان، هنرمندان و صاحبنظران در تبعید گرفتهام. کتابی که به هر دلیلی خارج از مکان واقعی و اصلیاش منتشر شود حکم یک موجود ناقصالخلقهی تباه شده را دارد. برخورد با او برخورد از سر ترحم است. شاید یک کنجکاوی ضمنی هم باشد، اما نهایت این است که این کنجکاوی در روزمرگی غربت فراموش میشود. نویسندگان و اهالی ادب ساکن وطن هم نگاهی مشکوک، از سر تردید و بدبینانه همچون نگاه به یک حرامزادهی به غلط روی خشت افتاده، را به کتاب منتشر شده در خارج از ایران دارند. گویی یک اشتباه تاریخی تعمدی رخ داده و یک بیادبی و توهین بزرگ به آنها شده است. گرچه چاپ کتاب در خارج از ایران مسبوق به سابقه است و بزرگان ما هم هر جا عرصه را تنگ دیده و شرایط را نامناسب تشخیص دادهاند، آثار خود را در جایی دورتر از اینجا؛ ایران منتشر کردهاند. اما باز هم این مسئله عجیب و غیر قابل هضم برای بسیاری از بزرگان! و زعمای قوم تلقی میشود. برخورد اهالی مطبوعات هم که به دلیل رعایت «جوانب احتیاط»! خود سانسوری و غرض ورزیهای کودکانه برخوردی انکار کننده و اصولاً هیچ شمارنده است. برای من که کتاب آخرم (تا این لحظه که با شما صحبت میکنم)، نه از طرف ناشر نه هیچ کس دیگر، حتی یک جلدش هم به دستم نرسیده، برایم سخت است که باور کنم کتابم چاپ شده است! اما بازخوردهای اینجا و آنجا مرا کمی آرام میکند. و به من میقبولاند که نه «مثل اینکه واقعاً چاپ شده است!»
رد پای مرگ در هر یک از داستانهای مجموعهی جدیدتان به وضوح به چشم میخورد. بی شک، به همین دلیل عنوان کتاب، "دیوارهای بلند گورستان شهر ما" است. اگر بخواهیم با توجه به این یک کتاب دربارهی شما به قضاوت بنشینیم، میتوان گفت که با نویسندهی مرگاندیشی روبهرو هستیم، اما مرگاندیشی نه از آن نوعی که مُد روز نوشتارهای ما شده است و نه از آن نوعی که حکایت از ناامیدی نویسندهاش دارد. دوست دارم دربارهی مرگاندیشی خاص جواد عاطفه و علل آن از زبان خودش بشنوم.
من در شرایطی قد کشیدم که مادام و مدام بمباران بود و موشکباران. هذیان ذهن من کودک واژهی شهید بود و فرهنگ شهادت. هر بار هم مرگ عزیزی و …، در شهر من؛ همدان و در بهار، روستای کودکی من، که این روزها شهری شده برای خودش! ما برای فرار از جنگ و بمباران و مرگ رفتیم در ذات و دل مرگ. چون سردخانهای در کار نبود، هر وقت کسی میمرد یا شهیدی میآوردند، مرده را در مسجد میگذاشتند و تا صبح بر سرش دعا میخواندند، با هر مرگی تمام بلندگوهای مسجد بهار با صدای بلند قرآن پخش میکرد و همه در خاکسپاری مردگان شرکت میکردند. مرگ جزیی از زندگی روزانهی مردم بود. در روستاهایی چون بهار، به دلیل کوچکی فضا و به واسطهی قرار گرفتن گورستان در مرکز یا بافت سنتی و قدیمی روستا، حضور مرگ در میان مردم بسیار پر رنگتر و ملموستر از مرگ در شهرها است. بازیهای کودکی من در گورستان و در میان مردگان روی خاک و زیر خاک گذشت. شیطنت من و دوستان همبازی من رفتن و سرک کشیدن در مردهشویخانه و مسجد، دزدکی دیدن مردهها، تجسس گورها، خواندن سنگ قبرها و هر از گاهی هم نبش قبری کهنه و فرسوده و رسیدن به جمجمه و اسکلت و از اینچیزها گذشت. مثلاً برای نمونه باید از سالهای ۶۵-۱۳۶۴ بگویم که من در مدرسهی ابتدایی باباطاهر؛ در یکی از قدیمیترین محلههای همدان درس میخواندم. طبق دستوری که به دلیل بمبباران و موشکباران به اکثر مدارس در آنسالها و در آن شرایط جنگی ارسال شده بود، باید در مدارس سنگر زیرزمینی احداث میکردند. غافل از آنکه بنای مدرسهی ما بر روی گورستانی چند صد ساله ساخته شده بود که یکسر دیگرش وصل میشد به گور عارف نامی، عینالقضاه همدانی. همینکه بیل مکانیکی شروع به کار کرد تا حیات مدرسه را بشکافد، و سنگری برای نجات جان ما از مرگ حفر کند، جمجمهها و استخوانهای در هم شکسته و منهدم شده بود که با خاکها بالا میآمد. کار حفاری دو، سه روزی قطع شد تا دستور بگیرند برای ادامهی کار، اما استخوانها و جمجمهها باقی بودند. آن تصویر هیچگاه از ذهن من پاک نشده، وقتی که بچههای هشت، نه ساله، با جمجمهها بازی میکردند و همچون توپ آن را به دروازه تیم مقابل میکوفتند. صدای خرد شدن استخوانهایی که همراه زوزهی مداوم باد، صدای سرزمین مردگان میشد برای من و ما. با این پیشینهی درخشان! مرگ و مکاشفهی آن برای من یک عشقبازی ذهنی است. من مرگ اندیش نیستم. من تصویرگر مرگ برای زندگی هستم. مثلا در داستان «… تو باید حرف بزنی»، با آنکه داستان در گورستان اتفاق میافتد، اما زن؛ شخصیت اصلی داستان، به دنبال زندگی و امید برای ماندن بیشتر در جهان و هستی است. مرگ در این مجموعه، دستوری و جبری، نه از یک نیروی متافیزیک، بلکه از طرف انسانها بر انسانهای دیگر، یا افکار خود بر خود است.
تعداد قابل توجهی از داستانهای این کتاب را میتوان در دستهی داستانهای خیال و وهم قرار داد (برخی به رئالیسم جادویی پهلو میزنند و در برخی شاهد تخیل محض هستیم). توجه شما به این سبک داستاننویسی علت خاصی دارد؟
بودن در شرایطی اینچنین خواه، ناخواه داستانها را به بعد دیگری میکشاند. اصولاً رفتن به مرزهایی از تخیل و همنشینی با چیزهایی جدای از این زمان و مکان یکی از لذتهای من در نوشتن داستان است. نه تخیل صرف، بلکه بردن واقعیت داستان در یک فضای وهمی و جادویی، با آنکه اعتقاد دارم همهی اینها در زندگی روزمرهی ما هست و هیچ ربطی به دروغ و اینها ندارد. باورها و اعتقادات فرهنگی و آیینی هر ملتی سرشار از چیزهایی است که در واقعیت زندگی به یک شوخی و رفتاری عجیب تعبیر میشود. این که مردگان در «پدرو پارامو» از زندگان موثرترند و همچون آنها و با آنها زندگی میکنند، یا تمام مردگان زندهی داستان «صد سال تنهایی» مارکز، نشان از باور و فرهنگ یک ملت و قوم دارد. چیزی عادی و ساده در جهانی که هیچ چیزش عادی و ساده نیست، الا مرگ!
حتی در داستانی مثل "هوا در بیشتر مناطق کشور ابری است" که میرود داستانی رئالیستی باشد، نوع پایانبندی، آن را در همین دستهی خیال و وهم میگنجاند. این سبک، به خصوص، یعنی اینکه خواننده را تا پایان، با این تصور که با یک داستان جنایی رئالیستی مواجه است پیش ببریم و به ناگهان تصور او را با یک پایانبندی حساب شده زیر و رو کنیم، به زعم من در ادبیات داستانی ایران کمیاب و چه بسا نایاب است. نظر خودتان در اینباره چیست؟ آیا درست است که بگویم این سبکِ کاملا ابداعی خودتان است در داستاننویسی ایرانی؟
آغاز و پایان داستان همیشه برای من مهم و اساسی بوده. اینکه داستان در یک فضای واقعی آغاز شود و رفته رفته در یک چرخش درون متنی به فرا واقعیت گرایش پیدا کند، از شگردهایی است که جز چند نمونهی انگشت شمار، در ادبیات داستانی ما استفاده نشده و نمیشود. غلامحسین ساعدی نمونهی بارز این رویکرد است. اما تفاوت داستانهای «دیوارهای بلند گورستان شهر ما» با داستانهای نویسندهای مثل ساعدی، جدای از فضا و جغرافیای داستان، به نحوه و عملکرد این تغییر در ذات داستان، و رسیدن به انتها با استفاده از ساختاری هیجانی و دلهره در بطن داستان است. من در مجموعهی اولم «تا مقصد میخوابم، بیدارش نکن» هم با رفتن به سمت وهم و خیال، سعی در ترسیم جهانی مالیخولیایی؛ آکنده از چیزهای غریب در عین سادگی و روزمرهگی، داشتم. مثلاً در همین داستان «هوا در بیشتر مناطق کشور ابری است»، من تلاشی برای فرار از رئالیسم و تغییر شرایط نداشتم. این داستان، شخصیت و اتمسفر داستان بود که همه چیز را به سمتی برد که شاید برای مخاطب غیر قابل پیشبینی و عجیب به نظر برسد. حتی باید اعتراف کنم جاهایی برای خود من هم غیر قابل پیش بینی بود. در یک خشم دائمی، غلامرضا، درگیر قتلی میشود که اصلاً نه فکرش را میکرده، و نه آغاز داستان این اجازه را به او میداده! او در رفتار هیستریک و عصبی دختری گرفتار میشود که زندگیاش در چاه توالت به لجن کشیده شده. ایمان دارم که اگر خلاقیت و رویکرد خلاقانه از داستان گرفته شود، نتیجهاش سطحی شدن و ملالآور شدن داستان است. آن چیزی که داستان امروز (معاصر ما) از آن تهی شده، رویکرد خاص نویسنده در خلق و روایت داستان است، اما نه برای مخاطب خاص، بلکه برای هر مخاطب با هر گرایش و اندیشه و سوادی.
با توجه به مضمونهای جنایی شمار قابل توجهی از داستانهای کتاب، علاقهمند شدم بدانم در پرداختن به این گونه مضمونها از چه چیزی تاثیر گرفتهاید؟ از رویدادهای واقعی که در صفحات حوادث روزنامهها دربارهاش میخوانیم یا همه چیز فقط و فقط در ذهن خودتان اتفاق افتاده است؟
نه، اتفاقاً من از صفحهی حوادث روزنامهها متنفرم. سوگنامه، یا غمنامهای است که جهان را پیش چشم آدم سیاه میکند. این چیزها در ذهن من اتفاق افتاده است. مغر من پر از کشتارها و قتلها و جنها و پریها و … چیزهایی عادی و معمولی است که جهان امروز گویی از آن فارغ شده است. چیزهایی که پیشینهی فرهنگی ملتها سرشار از آن است. ما در انکار خود بورها و خرافههایی را هم که میتوانیم دستآویزی کنیم برای نقد و بررسی، انکار کردهایم. من مدتها با طرح یا سوژه عشقبازی میکنم. و نهایتاً خودش به بار میرسد و میشود آنچیزی که باید میشد. از طرفی دیگر من با باورها شوخی میکنم. آن را به چالش میکشم. با آن بازی میکنم، مرعوبش میشوم و دست آخر تسلیم داستان شده، آن را مینویسم.
اتفاقا در مورد داستانهایی هم که در آنها ایدهی اثر با توجه به باورهای عامه دربارهی جن، آل و… شکل گرفته و پرورانده شده است، چون بسیار دقیق و در عین حال، متفاوت از داستانهایی که در این باره خواندهام به جزئیات پرداختهاید – مثلا به اینکه جنها بدن آدمها و همه چیز را بو میکشند و از این طریق، تغذیه میکنند – میخواستم بپرسم که این جزئیات، کاملا محصول تخیل خودتان بوده یا از حکایاتی که در این زمینهها وجود دارد، این نکات را یافتهاید و بعد در داستانتان پرورش دادهاید؟
برای رسیدن به یک واقعیت خیالی، من مطالعهی ویژهای را بر روی باورها و آیینهای قومی و ملی سرزمینمان انجام دادم. به جرأت میتوانم بگویم که اکثر کتابهایی را هم که در وصف جن و آل و … (از منظر روحانیون و صاحبنظران شیعی ) در ایران منتشر شده خواندهام. اکثر کتابها بر اساس یک اشل و یک الگوی مشترک کپی برداری شده، اما هستند کتابها و مقالههایی که حرفی نو، و نگاهی دیگر به مسئله دارند. با توجه به اینکه در قرآن بارها و بارها به مسئلهی جن و تقابلش و تفاوتش با انس (انسان) اشاره شده، پس طبیعی است که صاحب نظران در این باره هم علمای دینی و مفسران قرآن باشند. تحقیقهای خردی هم در فرهنگ عامه صورت گرفته که آنها هم کمک بزرگی به من در رسیدن به تصویر نزدیک به واقعیت اشاره شده در ذهن ایرانیها از قدیم تا اکنون داشته است. تصویر و مناسک رفتاری جنها آمیزهای است از واقعیت ذهنی موجود، و تخیل فردی من. اینکه جن به جای خوردن غذا بو میکشد، یا اینکه موی سرخی در تمام تنش روییده است از واقعیت ذهنی موجود در کتابها و باور مردم سرچشمه میگیرد. اما اینکه آنقدر باران بیاید که اقیانوسی در حاشیه یک روستا ظهور کند، از تخیل صرف من ریشه گرفته است. آل با من و فرهنگ خاندان مادری من همراه بوده و هست. هنوز هم پدربزرگم ادعا میکند که خالهی بزرگمان را از دست آل گرفته و مادربزرگ پدری هم باور دارد که اگر پدربزرگ شیرمرد من نبود، پدر ما را آل برده بود! الف جن، ام الصبیان با من و ما در فرهنگ روستا و شهرهای کوچک بوده و هست. اما این ترفند من است که آنها را به کلان شهر تهرانی یا هر کلان شهر دیگر میبرم. اینجا است که تضاد و گره داستانی آغاز میشود. برای گذر از این تضادها است که داستان پیش میرود و به سرانجام خود میرسد.
از آثاری که در دست چاپ دارید یا آمادهی انتشار برایمان بگویید. چه موقع منتظر کتاب بعدی شما باشیم؟
جدای از کارهای تحقیقی من بر روی عباس نعلبندیان، بیژن مفید، غلامحسین ساعدی و …، و جدای از ترجمهی نمایشنامههای استریندبرگ، من دو رمان تمام شده و یک مجموعه داستان نیمه تمام دارم که امیدوارم به زودی شرایطی پیش بیاید تا بتوانم آنها را در داخل ایران منتشر کنم. برای آنکه مرگ را فراموش نکرده باشیم باید بگویم که رمان «عباس»، یکی از رمانهایی است که مرگ در آن ساری و جاری چهرهی دیگر از خودش را به نمایش میگذارد. نمیدانم، شاید این هم فرجام من و نسل من باشد که باید و حتماً با مرگ عشقبازی کنیم!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.
not yet