«جوامع دموکرات چند سال نوری از سیستم نظارت اروپای شرقی فاصله دارند»
تزوتان تودوروف در گفت و گو با سرجی دوریا:
«جوامع دموکرات چند سال نوری از سیستم نظارت اروپای شرقی فاصله دارند»
بخش نخست
گفتوگوکننده: سرجی دوریا
ترجمه: سپیده جدیری
تزوتان تودوروف نوجوانی بیش نبود که آلبر کامو مقالهای سرشار از نفرت دربارهی چپهایی که هنوز برای کمونیسم و شوروی مدیحه میسرودند، به چاپ رساند. تودوروف سال ۱۹۳۹ در بلغارستان متولد شد؛ یعنی درست سالی که شعلههای جنگ جهانی دوم برافروخته شد. در سال ۱۹۵۶ که شوروی به مجارستان هجوم آورد، تودوروف تصمیم گرفت که در دانشگاه صوفیا در رشتهی هنر تحصیل کند. چنان که خود او در کتابی با عنوان "ادبیات در خطر" نوشته است، درسهای آن دورهی دانشگاهش، «هم علمی بود و هم تبلیغاتی. یعنی آثار ادبی و هنری چه مربوط به گذشته میشدند و چه حال، بر اساس میزان مطابقتشان با عقاید مارکسیستی – لنینیستی ارزشگذاری شده بودند.»
تودوروف بخش عمدهای از زندگیاش را در فرانسه گذرانده است. این بخش از زندگی او در ابتدا با ساختارگرایی رولان بارت و ژرار ژنه گره خورد و سپس به سمت شکلگیری تفکری جامع دربارهی انسان، فلسفهی اخلاق و سیاست پیش رفت. چنین مسیری، او را به چیزی فراسوی مکانیسمهای درونی زبان و ادبیات هدایت کرد. به سوی کمال اخلاقی…
تودوروف به فرانسوی فصیحی صحبت میکند و با لحنی غمناک. در عین حال، هیچ ترفندی به کار نمیبرد که تعهدش به خلاقیت آزاد را زیر سؤال ببرد. کتابهای او به نوعی اتوبیوگرافی روشنفکری قرن بیستم به شمار میآیند، چنان که خودش نیز در مقالهی Adventures of the absolute متذکر میشود: «من به جامعهای باور داشتم که فردای روزی که جنگ جهانی دوم پایان یافت، ایدهآلهای جمعی را اجباری کرد: رژیم کمونیستی ما را به پرستیدن مفاهیمی انتزاعی چون "طبقهی کارگر"، "سوسیالیسم" و "اتحاد و برادری انسانها" مجبور میکرد و در همان حال، افرادی را که به نظر میرسید به این ایدهآلها تجسم بخشیدهاند، الگو قرار میداد. به هر حال، وقتی از مرحلهی کودکی عبور کردم، دیگر نتوانستم به این موضوع فکر نکنم که این واژههای زیبا نه برای برجسته کردن آن ارزشها، بلکه در واقع برای استتار فقدان آنهاست که به کار میروند. در عین حال، این را نیز فهمیدم که آن افرادی که الگوهایی پرستیدنی فرض میشدند، در واقع دیکتاتورهایی با دستهای خونآلود بودند…»
سال ۱۹۶۳ از بلغارستان کمونیستی به پاریس فرار کردید و سه سال بعد، دکترایتان را از دانشگاه سوربن گرفتید، رولان بارت هم استادتان بود. بعد عضو مرکز ملی پژوهشهای علمی (CNRS) شدید و تا ده سال نیز مشترکاً با ژرار ژنه سردبیری نشریهی Poétique را بر عهده داشتید. ساختارگرایی چه سهمی در دریافت ادبی دارد؟
در آن مقطع، ساختارگرایی دیدگاه تازهتری در مطالعات ادبی به شمار میآمد. در مجموع، رویکردهای ادبی در فرانسه سترون و خفقانآور بود. متخصصان باید تمام جزئیات مربوط به نویسندهی مورد مطالعه را گردآوری میکردند. زندگی، آثار… یعنی صرفا انباشت تمام وقایع: زندگینامه، شرایطی که تحت آن، رمانهایش را نوشته بود، نسخههای مختلف آن رمانها، کل نقدهایی که بر آثارش نوشته شده بود… این یک نوع نقد تاریخی به شمار میآمد که بیشتر بر قرار دادن اثر نویسنده در وضعیتی خاص تأکید داشت اما به آنچه اثر میخواست به خوانندگانش بگوید، چندان توجهای نشان نمیداد. در نتیجه، ما نمیتوانستیم بگوییم که مثلا چرا در قرن بیست و یکم، هنوز خواندن "مادام بواری" این قدر لذتبخش است.
و این نقطهی آغازین متدولوژی شما بود…
این متدولوژی، بنیان نقد را بر تأویل متن میگذاشت، نه فقط بر وضعیت تاریخی آن. ساختارگرایی به ما امکان میداد که با دقتی به مراتب بیشتر از گذشته به ساختار ادبی بپردازیم تا بتوانیم فرمهای مختلف معنا و شیوههای مختلف بیان را بازسازی کنیم. آموختن این شیوه از روایت، به ما امکان کشف تکنیکها و ویژگیهای ساختاری رمانهای کلاسیک، مدرن و غیره را میدهد. تمام اینها به یُمن پژوهشهایی که حول پوئتیکا (فن شعر) انجام گرفته بود، امکانپذیر شد، اصطلاحی که به مفهوم ارسطوئی آن دلالت دارد و اثر را از دورن آن تحلیل میکند. ما داشتیم همان کاری را انجام میدادیم که پروست در "علیه سنت بوو" به آن پرداخته است یا همان چیزی که پل والری در دانشکدهی فرانسه (College de France)تدریس میکرد. یک جور نوآوری کامل بود و به ویژگیهایی میپرداخت که پیش از آن هیچگاه در مورد یک اثر ادبی به آن توجهای نمیشد.
اما همیشه تمام مکاتب یا جریانهای فکری بر ماقبلهایشان غلبه مییابند… با تحلیل مکانیسمهای درون اثر در آن سطح، ما در نهایت لذت خواننده را از یاد میبریم. نسلهای مختلف دانشجویان ادبیات خلاق و گرامر ادبی، از ساختارگرایی به عنوان یک کابوس یاد میکنند. و شما هم این انتقاد را قبول دارید.
با مروری که بر برنامههای درسی دبیرستانها داشتم، احساس کردم که با ایجاد تغییر در خلال این همه سال هم نتوانستهایم به چیزی برسیم. معلمان فراموش کرده بودند که تکنیکهای ساختارگرایی باید به درک اثر کمک کند نه این که صرفاً سرفصلی ساده برای تحلیل اثر باشد. دانشآموزان برای امتحانشان "کارکردها"ی یاکوبسن را میخوانند، در حالی که هنوز نگاهی هم به "گلهای شر" شارل بودلر نینداختهاند. چنان که در کتاب "ادبیات در خطر" شرح دادهام، این بحثها به آن معناست که من در حال حاضر بیشتر به مطالعات ادبی به آن مفهومی گرایش دارم که از الگوی تاریخ پیروی میکند، نه از الگوی فیزیک، و به شناخت ظاهر ابژه و ادبیات گرایش دارد، به جای این که بر کشف رازهای موجود در شیوههای نوشتن اثر متمرکز شود… بیتردید، خوانندگان نام تئوریسینهای امروزی و تعابیر آنها را از یاد خواهند برد اما مدتها پس از آن نیز همچنان به دنبال این خواهند بود که روسو، استندال و پروست چه کسانی بودهاند. بنابراین واقعا از تواضع به دور است که به جای تدریس خود آثار، تئوریهایی را که دربارهی آنها نوشتهایم تدریس کنیم.
در کتاب "ادبیات در خطر" بحث شما دربارهی شیوههای تدریس در مدارس فرانسه است. میگویید که از عصر روشنگری به این سو، ادبیات خودش را از اشخاص دور کرده است.
ادبیات عمیقا با درک شرایط انسان مرتبط است… این که برخی کتابها خوانندگان را جذب میکنند شاید چندان دلیل علمی و فنی نداشته باشد، اما حتما میتواند به این دلیل باشد که آن کتابها به خوانندگان کمک میکنند که بتوانند زندگی کنند. به نظر میرسد که تنها هدف مدارس امروزی پرورش معلمان ادبیات است، که به نظر من کار عبثی است. این کار چنین حسی را به وجود میآورد که انگار هنرمندان آثارشان را از ابتدا برای منتقدان پدید میآورند، چیزی که مثلا در مورد هنر مفهومی صدق میکند. و ادبیاتی که عامهی مردم میخوانند معمولا آن چیزی نیست که مورد توجه پژوهشگران قرار میگیرد. حال آن که بانفوذترین گروهها تفکر عموم را بر اساس مقالات ادبی و برنامههای آموزشی شکل میدهند.
بیایید به سال ۱۹۶۳ برگردیم: تودوروف بیست و چند ساله بود و شدیدا تحت تاثیر فضای دانشگاهی فرانسهی آن دوران. کامو مرده بود و سارتر فرمانروایی میکرد. واکنش دانشگاهیان فرانسه نسبت به اظهارات یک بلغارستانی تبعیدی که آن بهشت فرضی کمونیسم را زیر سؤال میبرد، چه بود؟
نخست باید بگویم که وقتی من وارد پاریس شدم، ستارهی سارتر رو به افول گذاشته بود. در واقع این ستاره در مناظرهی عمومی با لوی اشتراوس خاموش شده بود: در چرخههای روشنفکری، بیتردید نظرگاه نویسندهی کتابTristes trópiques نظریهی برنده بود. در دههی ۱۹۶۰ ساختارگرایی جانشین مارکسیسم شد که از زمان جنگ جهانی دوم، چهارچوب علوم انسانی، علوم اجتماعی و حقوق بشر قرار گرفته بود. در زندگی روزمره چیزهایی به آن شکل سیاه و سفید وجود نداشت: جوانان، دخترانی که با آنها بیرون میرفتم، همگی چپ بودند و بیانشان بیانی تخیلی بود. آنها به راستی فکر میکردند که من از بهشت به آنجا آمدهام و فکر میکردند که خودشان در جهنم زندگی میکنند. شناختی از اردوگاههای کار استالین یا فساد دولتهای کمونیستی نداشتند.
چپ اروپایی و به طور خاص، چپ اسپانیایی هنوز هم با این دیدگاه که نازیسم و کمونیسم به یک اندازه اشتباه بوده است، شدیدا مخالفت دارند.
این مخالفت وجود دارد و البته قابل درک است. کشورهای اروپای غربی نازیسم را تجربه کردهاند اما کمونیسم را نه. حال آن که در اروپای شرقی ما هر دو نوع این توتالیترها را پشت سر گذاشتهایم. بنابراین چون ما هم در مورد بیرحمی نازیسم و هم کمونیسم تجربهی دست اولی داشتهایم، تردیدی برایمان باقی نمانده است که آنها مشابه هم هستند. در اروپای غربی که حزب کمونیست حکومت را در دست نداشت، مبارزان کمونیست را افرادی فداکار و بزرگوار میدانستند – به مانند کاتولیکهایی که اعتقادات مذهبیشان را از دست داده بودند و به امور خیریه و کمک به دیگران میپرداختند. همهی اینها به این بستگی دارد که چه دیدگاهی داشته باشید. به همین دلیل است که داشتن حافظهی جمعی در اروپا دشوار به نظر میرسد.
برخی از رهبران احزاب چپ در اروپا و به طور خاص، اسپانیا، هنوز هم از این که برای سالگرد فروپاشی دیوار برلین جشنی برگزار شود، ابراز نارضایتی میکنند. آنها میگویند که پس از حادثهی ۱۱ سپتامبر، در دنیای دموکرات نیز مکانیسمهای نظارت و میزان بازداشت افراد برای پیشگیری از وقوع جرم افزایش قابل توجهای یافته است…
تعجب کردن از فروپاشی دیوار برلین یا نگاه طعنهآمیز داشتن به این موضوع، به نظر من در حکم توهین به آنهایی است که سالها از آن رنج کشیده بودند. جوامع دموکرات چندین سال نوری از آن نظارتی که در سیستم امنیتی آلمان شرقی یا بلغارستان وجود داشت، فاصله دارند. تحت نظارت بودن در یک سیستم قدرتمند توتالیتر را نباید با اشتباهاتی که در نظام دموکراتیک پیش میآید و فقط باید اصلاحشان کرد، یکی دانست. یکی دانستن این دو وضعیت به معنای نادیده گرفتن رنج میلیونها و میلیونها نفر است.
-ادامه دارد –
منبع: بارسلونا متروپولیس
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.
“تزوتان تودوروف: نئومحافظهکارها از اسلاف کمونیستهای قدیماند.”
این سخن تودوروف نشان میدهد وی که از سوی کمونیسم افراطی گَزیده شده است، نئو محافظه کاران دست راستی افراطی را از همان نوع مخالف آنان می بیند. ما می گفتیم چپ افراطی و راست افراطی دو روی یک سکه اند. حالا چپ افراطی کاره ای نیست. مشکل دنیا است و نئو محافظه کاران و اسلامیستهای افراطی پیرو شریعت (القاعده، سلفی ها و غیره)در یک سوی و احزاب سوسیال دموکرات و لیبرال دموکرات در سوی دیگر که جهان واقعاً آزاد باشد.