داستان نمره
کلاس بوی عرق پسرانِ بالغ نوباوه می داد. پوسترهای روی دیوار با شماره هایی که دختران و پسران رد و بدل می کردند پوشیده از خودکار بود. پره ی کولرها به دانش آموزان می خورد و بوی نامطبوع بر می خاست. معلم دست زیر دماغ گرفته از میان نیمکت ها گذر می کرد. اصغر و یاسین از زیر میز نمونه کتاب گاجی که معلم سئوال های سر کلاس و امتحان را بیرن می آورد با هم دست به دست می کردند. بنیامین از پشت، سر می دواند و بینشان فاصله می انداخت. اصغر با آرنج زیر چانه اش می زد. یاسین گفت: خاک بر سر کتاب ندیده ات حالا ببینم می توانی همه ی مان را لو بدهی سرت را ببر. معلم پس از حل مسئله ی هندسه چشم روی نیمکت ها چرخاند. بنیامین را به دلیل اینکه زیاد تکان می خورد پای تخته آورد. اصغر کتاب گاج را زیر نیمکت جا داد و شق نشست. سپس گفت: خوب شد ما را صدا نزد و گرنه کتاب از روی زانویم سر می خورد. یاسین گفت: عجب مفلوکی است بنیامین. ذخایر حل مسئله پیش ماست. دست بنیامین روی تخته ماسیده بود. معلم با بجنب بجنب گفتن می خواست او را به فکر کردن وادارد اما پسر ملال وار گفت: نمی دانم. دوباره رو به تخته کرد. چهره ی یاسین از شوق می درخشید انگشت ِ در هوا مانده اش معلم را به خود جلب کرد. بنیامین روی پاشنه چرخید لب خشک شده را با دندان های سیاهی که در اثر افتادن خون در آن مرده و سیاه شده بود، مزه کرد و سر جایش نشست. سپس در گوش اصغر گفت: جَلَب تشریف دارید. گوش بزرگ اصغر چون بشقاب جلوی دید او را گرفته و به او بی اعتنا بود. معلم از بنیامین خواست تا روی نیمکت جاکن نشود و سر به رو به رو داشته باشد. اصغر گفت: این کرم دارد کرم. بنیامین تکیه داد. یاسین گچ را با افتخار پایین انداخت و سر جایش نشست. وقتی زنگ خورد. نفراتی که گاج نداشتند از بنیامین کلامی حمایت کردند ولی وقتی با قیافه های ستبر آنان که صاحبان چنین کتاب هایی بودند روبرو شدند عقب عقب زبان خود را خوردند. بنیامین از هراس پشت آنها قایم شد و در اخر تنها ماند. یاسین گفت: اصغر جون تو چه می گویی؟ اصغربه بنیامین گفت: کله پایت نمی کنم چون در حد ما نیستی ولی به وقتش گوش و زبانت را یک جا می برم. اگر مردی برو کتاب بخر اگر نیستی زیراب دیگران را نزن. یک بلایی سرت می اورم نامت بشود ابنه ای* بنیامین سیب در دست با بغض بیرون رفت. یاران یاسین و اصغر خندیدند.
شب امتحان بنیامین از غصه اشتها نداشت و پای تلفن نشسته بود. به تک تک دفترچه تلفن ها زنگ می زد. انها که بدون گاج نمره می آوردند کسر شانشان می شد به کسی که استعداد کمتری از انها در ریاضی و هندسه دارد جواب بدهند. گاه خواهر، مادر یا برادرانشان گوشی را بر می داشتند و او را دست می انداختند. وقتی به امثال اصغر و یاسین زنگ می زد انها می گفتند ما هنوز نخوانده ایم بعد هم امتحان را حذف می کنیم اجازه نمی دهیم امتحان بگیرد. بنیامین از پشت گوشی صدای یکی از آنها را شنید که در خانه هم دور یکدیگر جمع شده بودند و به او ریز ریز می خندیدند. به یاسین که در حسادت ملایم تر از اصغر بود زنگ زد. یاسین گفت: انقدر زنگ نزن پدرم را در آوردی اصلا تو مریضی. شونصدبار زنگ زده ای مخابرات باید تو را به جرم آدم آزاری تحت پیگرد قرار دهد. به جان خودم زنگ می زنم دستگیرت کنند. بنیامین با صدای دو رگه از گریه ی پسرانه گفت: بخدا نمی خواهم مزاحمت شوم فقط جواب مساله ای که معلم گفت از همه بیشتر نمره دارد را از کتابت بیرون بیاور قول می دهم دیگر هیچوقت زنگ نزنم. خرس چشمش را از مادر پنهان کرد. گوشی رویش قطع شد. پس از تمام شدن شماره ها مادر گفت: یا بخور یا بخوان یعنی چه گوشی زیر گوشت گذاشته ای وسواس گرفته ای. بنیامین گفت: آنها برادر بزرگ خواهر بزرگ مادر باسواد دارند، گاج دارند من که پول گاج خریدن ندارم برای هر درس باید جدا جدا خرید. همه پدر مادر دارند. مادر بنیامین گفت: از صبح شفق تا غروب گاج گاج می کنی اعصابم را گاج گاجی کردی اصلا گور بابای تو و گاج و آنها که این چیزها را یاد شما داده اند. وقتی خودت فکر نکنی رونویسی به چه درد می خورد. حالا چون ننه و بابای تو پول گاج خریدن ندارند ما را داخل آدم نمی دانی؟ بنیامین گفت: آنها جواب ها را برای امتحان حفظ می کنند. الان همه شان من را فرستادند دنبال نخود سیاه ولی فردا مثل بلبل کاغذ سیاه می کنند. مادر گفت: تو دو تا مسئله نمره بیاور خدا می بینید تو زحمت کشیده ای نتیجه زحمت خودت بوده است. بنیامین گفت: معلم که باور نمی کند من می خوانم ولی نمره نمی اورم و استعدادم در همین حد است. مادر قند را با ته استکان له کرد و گفت: استعداد داشتن و گاج داشتن هنر نیست. استعداد ذاتی است ننه بابایش داشته اند به آنها هم رسیده پس برایش زحمت نکشیده اند آنها که گاج دارند هم خدا رو سیاهشان می کند. بنیامین پشت پا زیر کتاب و دفتر زد و گفت: من چه می گویم تو چه می گویی همش مرا تحویل خدا می دهی. یک کاری برایم بکن ید. مادر از غر زدن های او کلافه شد و خوابید پدر طبق معمول پیش تر از همه خوابیده بود تا شیف شب کاری سر حال باشد.
روز بعد دانش آموزانی که از خانه هایشان بیرون می آمدند صدای جنجال را از خانه بنیامین شنیدند. هر کدام برای کنجکاوی به داخل خانه کله کشی می کردند و می رفتند. دیدن چیزی آنها را به وحشت می انداخت و فرار می کردند. وقتی به مدرسه رسیدند یاسین به نگهبان گفت بنیامین خودسوزی کرده است. من دیدم پودر شده بود. هیچ از او نمانده بود. اصغر گفت: چاخان نکن. یاسین با گریه گفت: گه بخور تو باید گه بخوری همه اش گه خوردی گفتی گاج را به او ندهیم نمره نگیرد از ما بالاتر نیاید. خودش را سقط الله کرد. یکی دیگر از همکلاسی ها گفت من هم پیت سوخته را دیدم. مادرش را دیدم کچل شده بود مو بر سر نداشت می گفت که بنیامین دیشب نه شام خورده نه درس خوانده مادرش از چشم ما می بینید. اصغر با سنگدلی که همه از او سراغ داشتند و توقع دلرحمی از او نمی رفت گفت: جلو معلم حرف کتاب راهنما و گاج نیاورید این هم یک جور خودسوزی و به ضرر خودمان است. یاسین گفت: گه بخور گه بخور گه بخور حسود. من کشتمش او به آخرین کسی که زنگ زد شاید من بودم التماسم کرد من گفتم وقت نکردم بخوانم. معلم از پشت تریبون در میکروفون مدرسه را تعطیل و عزای رسمی اعلام کرد. سپس پیش آمد و گفت: خانه بنیامین را نشانم بدهید می خواهم برای عرض تسلیت بروم. یکی از کسانی که مانند بنیامین از نداشتن کتاب هایی چون گاج رنج می برد گفت: آقا معلم همه اش تقصیر شما است و اینها که گاج دارند. شما از اینجا سئوال های سخت بیرون می آورید آنها که گاج دارند همه را حفظ می کنند نمره خوب می گیرند. عاقبت بنیامین خودسوزی شد. وقتی به من زنگ زد به خدای احد و واحد من بلد نبودم گفتم فردا از دیگران می پرسیم ولی وسواس فکری او را کشت. بچه ها به صورت راهنما پیش معلم راه افتادند. جلو خانه ی بنیامین، پدر پیش آمد و گفت: دم صبح که می رفتم سر شیفت او را جزغاله شده دیدم. یک گله دنبال خودت آوردی که چه هر روز حرص می خورد یک کتاب هایی معلم و دیگران دارند سئوال ها و جواب ها را حفظ می کنند نمی دانم آن یاسین و اصغر و دار و دسته اش نمی دادند او یک جواب بردارد دلش خوش بشود آخر شما انسان تربیت می کنید یا تومور حسادت و گاج و گه. معلم سر پایین بود و می دانست که کسی منتظر ورود او به عزاداری نیست گفت: از امروز یک کپی به همه می دهم. برای امتحان آخر سال که از تهران می آید از گاج سئوال می آوردم که قوی بشوند نمی دانستم این چنین موضوعاتی از پشت دارد. مادر بنیامین گفت: گور بابای هر چه گاج است گور بابای مدرسه ای که حسود و دروغ و دغل تربیت کند که بچه من زنگ به این و آن بزند ولی یک نفر جواب حل مسئله درسی اش را ندهد. معلم محترمانه و شرمنده راه برگشت را از سر گرفت و رفت. دانش آموزان نیز به خانه خود رفتند. روز از نو روزی از نو معلم از کتاب دیگری سئوال می آورد و دیگرانی که توانایی خرید داشتند قایمکی از معلم نام آن را قاپیده و خریده بودند…