داستان کوتاه «بهراویت ویرجینیا وولف»
قرار ما ساعت هفت بود. بیست دقیقه به هفت از کنار درختان نارون گذشتم. دیر رسیدن یا زود رسیدن عادتم شده بود. انگار که از آمدن در رأس ساعت تجربههای تلخی داشتم. برای یک لحظه منوچهر را دیدم. پشت آلاچیق پنهان شد. بعد خودی نشان داد و با تکان دادن سرودست ساعت قرارمان را یادآوری کرد.
اگه درو باز نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
جملاتی مهاجم – فروریخته از دیوار همسایه بر سرم – که حواسم را پرت میکند و نمیگذارد از منوچهر بنویسم حالا هم ضربههایی پیاپی، کوبیدن مشت و لگد به در، صدای کرکنندهی گروه کر، باز هم درگیری و خشونت! به آشپزخانه میروم یک لیوان آب میخورم صبر میکنم سروصدا بخوابد میتوانم به زن همسایه تذکر بدهم ولی چطور میتوانم پسرش را متقاعد کنم؟ من یا مادرش که حالا حتمن مستأصل پشت در مانده نه میتواند در اتاق را بشکند و نه صدایش به گوش پسر میرسد. گاهی پسر را در پارک میبینم قد کشیده است و برای خودش مردی شده. میتوانم سر صحبت را با او باز کنم از کار و روز و روزگارم برایش بگویم؛ این که باید در سکوت بخوانم و بنویسم؛ به حرفهایم گوش میدهد؟ گمان نکنم! ما خیلی کم به حرفهای دیگران گوش میدهیم شاید این پسرچهارده یا پانزده ساله باشد تا آنجا که به یاد دارم حتا هیجده ساله که بودم به حرفها، توصیهها و سرزنشهای پدر، مادر و اطرافیان گوش نمیدادم نه اینکه برایشان تره هم خرد نکنم نه! در میانهی صحبتهایشان به فیلمی که دیده یا داستانی که خوانده بودم فکر میکردم بارها از خودم میپرسیدم چرا مانوئل راه جنگل را در پیش گرفت؟ آنژلا میتوانست سر راه مانوئل سبز شود یا گفتوگوهایشان را سبک سنگین میکردم و پایان فیلمها را آنطور که دلم میخواست تغییر میدادم. داییام میپرسید فهمیدی چی گفتم یکه میخوردم و میگفتم بله. داییام تسخر میزد و میگفت معنیشو بگو. معلوم میشد که از من معنای کلمهای را پرسیده است! مادرخواندهام از دست برادرش نجاتم میداد: اکبر! سر به سرش نذار چهکارش داری؟ به مادرم در سالن پذیرایی پناه میبردم که مشغول رتقوفتق امور خانه بود
منوچهر هم به من گوش نمیدهد. برای من مسخرهترین چیز ساعتِ قرار است. همیشه تأخیر دارم. آن روز پشت آلاچیق ایستاد تا یک دقیقه به هفت شد همین که او را دیدم گفتم میدونستم همین دوروبری. نفسنفسزنان گفت تازه از راه رسیدم. خندیدم و گفتم مشامم اشتباه نمیکنه گل همیشه بهار!
عموت زنگ زد بیا بیرون یه توک پا برو در مغازه دستم درد میکنه نمیتونم هی به این در بکوبم تا کی میخوای لج کنی آخه مگه من حرف بدی زدم گفتم معدلت یازده شده اگه بری رشتهی اقتصاد بهتره نمیتونی رشتهی تجربی رو انتخاب کنی تازه ببین بابات چی میگه
الا ای آهوی وحشی کجایی مرا با توست چندین آشنایی دو سرگردان و دو تنها و دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس
آخر این چه وضع مسخرهای است؟ چرا یکبار برای همیشه به زن نمیگویم وقتوبیوقت شاهد جنگ و جدالهایشان هستم؟ چرا اینهمه سربهسر این بچهی احمق میگذارد و این دیوانه هم با شنیدن صدای مادرش صدای ضبط صوت را بالا میبرد؟ خودم را با زن قیاس میکنم همسایه شاکی است که سروصدایتان مزاحم مطالعه و نوشتن من است. چه پاسخی به او میدهم؟ به گمانم داشتن چنین پسری بدبختی محض است چطور میتوانستم با او روبهرو شوم؟ متقاعدش کنم که آیندهاش را فکرها و حرفهای من رقم میزند. زندگیم در گرو زندگی اوست در رؤیاهایم او را اقتصاددان میبینم رئیس بانک ملی یا تجارت. برای ازدواج با او دخترها لهله میزنند. واقعن لهله میزنند؟ برای ازدواج با چه کسی لهله میزدم؟ اصلن تمایلی به ازدواج داشتم؟ نه! غلافی از تنهایی در اطراف خودم پیچیده بودم. آن روزها کمتر میخواندم و بیشتر مینوشتم. واژهای میساختم و برایش مفهومی تصور میکردم. مثلن «لوترا»: به معنای فضایی که دلم میخواست در آن خودم را تعریف کنم به هستیام هویت بدهم محیطی که آغشته به سکوت است صداها در آن نفوذناپذیرند. در لوترا صدای خیابان، صدای عبور ماشینها، جیغوداد بچهها و سروصدای خانه را نمیشنیدم. بعدها فهمیدم لوترا بیمعنی نیست و گسترهی معنایی خودش را دارد. بعد کلمات دیگری را امتحان کردم. با ترکیب چند واج به واژهای تازه هویت میبخشیدم.
آن روز به منوچهر گفتم زندگی با من سخت است. سنگی از باغچه برداشت و نوازشش کرد. میدانست به اشکالِ مختلفِ سنگها علاقه دارم. سنگها از چه زمانی وارد زندگیم شدند؟ در روزهای جنگ ایران و عراق. به سنگها فکر کردم. اولین بار در چالهسرا وقتی که ساعتها کنار سنگی مینشستم و منتظر میماندم تا میگها ایلام را بمباران کنند و برگردند. بر سطح صیقلی سنگ دست میکشیدم. با خطی نامرئی چیزی مینوشتم و اینگونه ترسم را سرکوب میکردم. جنگ که تمام شد سنگ و شکلهای آن در زندگیم تعریف تازهای پیدا کرد یک لوزی، مثلث، کفش، نعل، دمپاییِ ظریف بهجامانده از پای دختر روستایی یا پسرک چوپان و داستانهایی که از ذهنم میگذشت و میتوانست ساعتها مرا بر جا میخکوب کند
سروته قضیه رو به هم میارم نمیخواد اصلن درس بخونی من که لیسانسمو گرفتم مثلن چه کاره شدم؟
ضربههای محکم بر در، چرخیدن کلیدی در قفل و باز شدن در.
مسخره کردی خودتو سیامک
آخه آقاجون کلافهم کرده مامان از صبح تا حالا باهام بحث میکنه
این کلید رو به من بده اگه یه بار دیگه بشنوم رفتی تو اتاق و درو قفل کردی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی مغازه رو رها کردم به امان خدا آماده شو بریم در مغازه من رفتم تو هم بدو بیا
مشاجرهی همسایه بر این متن سایه انداخته است. داستانی که به تمرکز نیاز دارد هر چند که نمیخواهد پیرنگ، تعلیق، بزنگاه، میانه و اوجی داشته باشد. مگر نه اینکه کلمات قاطع، خشونت و صدور حکم از سوی پدر موقعیت مادر و پسر را از هم میپاشد؟ به اوضاع سر و سامانی میدهد زن را سبکبار میکند و مانع درگیری خشونتآمیز میشود حرکت به سمت رهایی و آزاد شدن از قید و بندها؟
بگذار این داستان هم از قید و بند عناصر داستان رها باشد روزی که از مارگرت دوراس خواندم نوشتن و همین… با خودم گفتم سرانجام باید از یک جایی از یک موضوعی شروع کرد اما به مرور زمان فقط به کاغذ سفید خیره ماندم و کلمهبهکلمه پیش رفتم. به خودم گوش دادم و نوشتم. ویرجینیا ولف هم بر فکرهایم مهر تأیید زد. این به کجا برمیگردد؟ به حساسیت من نسبت به تکرار؛ تکرارِ آزموده، تکرار حرفهایی که بارها شنیدهام حتا تکرار بهترین موسیقی و آوازها. پس منوچهر چه انتظاری از من دارد؟ آیا میتوانم زندگیام را وقف او کنم؟ من که نمیتوانم همیشه رأس ساعت هفت او را ببینم قرار را پسوپیش میکنم و او که این کوچکترین تخلف من برایش بخشودنی نیست چگونه غیبت مرا تحمل خواهد کرد؟ وقتی که میخواهم چند ساعت در اتاقی بنشینم و بنویسم اصلن منوچهر میتواند اتاقی را به من اختصاص بدهد؟ اتاقی که تنها از آن خودم باشد به روایت ویرجینیا وولف.