داستان کوتاه «نسترن»
اسمم نسترن است. بیست و شش سالهام. در تهران بدنیا آمده ام و تنها دختر پدر و مادرم هستم. پدرم که یکی از کارخانه داران صنعتی در دوران شاه بود، پس از دستگیری ها و اعدام های سریع دوران انقلاب، بعد ازیکسال و نیم زندگی مخفی، سرانجام ایران را ترک کرد و از راه جنوب به لبنان گریخت و از آنجا به فرانسه. من توی آنهمه بگیر وببند ها و متواری شدن ها نتوانستم مثل بقیه همسن و سالهایم به مدرسه بروم. پدرم بهایی بود. مادرم مسلمان. من و مادرم توی بحبوحه جنگ ایران و عراق از راه پاکستان فرار کردیم و با بدبختی زیادی خودمان را به پاریس رساندیم و به پدرم ملحق شدیم. بعد از پاریس هم به آمریکا آمدیم. من بیش از هیجده بار از دوران انقلاب تا کنون نقل مکان کرده ام.
زبان فرانسه را توی ایران یاد گرفته ام. به مدرسه فرانسوی ژاندارک می رفتم و انگلیسی را هم خوب صحبت می کردم. وقتی که به این شهر کوچک آمدیم من هیجده سالم بود و هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم. پدر و مادرم در نیویورک زندگی می کنند. ولی من این شهر کوچک را خیلی بیشتر دوست دارم. و اصلن دیگر حوصله و توانایی نقل مکان کردن از یک شهر به شهر دیگر را ندارم. من از بچگی آزاد و مستقل بار آمده ام.
گاهی زندگی برایم بشدت مسخره و پوچ و احمقانه بنظر می رسد. با این حال زندگی را خیلی دوست دارم. خیلی می خندم. و آدمها سر در گم می مانند که من آخر به چه می خندم و به چه چیز. همین خودش بامزه است که بشود آدمها را دست انداخت. اما این به این معنی نیست که من وجه تاریکی در وجودم نداشته باشم. راستش من دیگر از هیچ چیز نمی ترسم. لااقل تا الان!
نمیدانم چرا دارم زندگی ام را برای شما تعریف می کنم. برای چی؟ برای کی؟ اصلن نمیدانم که شما ها کی هستید و چقدر فضول تشریف دارید و چه جوری می خواهید مرا مورد قضاوت قرار بدهید. اما برایم چندان مهم نیست؟
من دو تا لیسانس گرفته ام در زبان و ادبیات فرانسه و عرب. رشته اختصاصی ام ادبیات الجزایر و تونس است. فوق لیسانس ام را هم دارم در رشته روانشناسی ادامه می دهم. حتا نمی دانم چرا دارم روانشناسی می خوانم. خودم هم توی خودم مانده ام. شاید هم بعدن مثل عمر خیام چند تا فوق لیسانس و دکترا در رشته های فلسفه و ریاضیات و نجوم بگیرم. البته هنوز خوشبختانه شاعر نشده ام! خوب همه ایرانی ها شاعرند. چه نیازی به شعر گفتن من دارند؟ همه اش به به و چه چه های الکی برای دلخوش کردن خودشان! چه مسخره بازی ای!
خب، حالا بروم سر مسئله “الیزابت” و “فوٌاد” که خیلی فکر مرا بخودش جلب کرده. الیزابت ماجرای آن شب کذایی خودش و فوٌاد را از سیر تا پیاز برایم تعریف کرد. البته من جوری وانمود کردم که اصلن حوصله شنیدن اینجور داستانها را که به رختخواب ختم می شوند را ندارم. اینطوری او بیشتر راغب می شد که توجه مرا جلب کند. و شاید این حقه بازی من باعث شد که او با تمام تردید ها و دودلی ها و تو داری اش به من اعتماد کند. شاید هم فکر می کرد که در حین تعریف کردن آنچه که رخ داده بود، خودش را پیدا خواهد کرد. گاهی آدمها وقتی حادثه ای را تعریف می کنند یا خوابی را بازگو می کنند، ناگهان در حین بازگویی مثل داستان مشکل گشا به معانی پنهان و سمبولیکی پی می برند که فقط خودشان می توانند ارتباطی پیدا کنند با زندگی درونی و خصوصی شان….
الیزابت شاعر است و دیدگاه شاعرانه اش به هر چیزی او را از آدمهای دیگر مجزا می کند. و می دانم که به دلیل ایرانی بودنم به من هم خیلی اعتماد نمی کند. خب، این خصیصه شهروندانی است که در شهرهای کوچک زندگی می کنند. در مواردی بسیار ساده لوحانه اعتماد می کنند و در مواردی بی اعتمادند و شکاک…. اما شاید پیچیده بودن این اتفاق، عراقی بودن فوٌاد، و خوانده های دانشگاهی ام در رشته روانشناسی باعث شده اند که تصور کند من می توانم وجهی از خودش را به او نشان بدهم که او از آن بی خبر است. خب، گفتم که من خودم را خیلی خونسرد و بی اعتنا نشان دادم وقتی که الیزابت تمام ریزه کاری های آن اتفاق یکشبه را برایم تعریف می کرد. اول اینکه کنجکاوی ام او را بی اعتماد می کرد و دیگر اینکه همه این ماجراها یکجوری به من هم ربط پیدا می کرد. چون آشنایی واقعی آنها در همین اتاق نشیمن من رخ داده بود و از همه مهم تر اینکه فوٌاد یک مرد خاورمیانه ای است. و از چشم او یک مرد خاورمیانه ای یعنی یک آدم متجاوز خون آشام مرد سالار !
من با فوٌاد یکی دو سال است که آشنا شده ام. همسرش “حلیمه” را هم یکی دوبار دیده ام. زن آزاده و تو داری است که سالها پیش صدام حسین پدرش را اعدام کرده بود. انقلاب و جنگ ایران و عراق و اینهمه کشتار احمقانه در هر دو کشور بین ما یکجور همدلی و دوستی ایجاد کرده بود. او یکبار با صدایی به غایت عمیق اما سرد به من گفت که اگر پدرم به موقع فرار نمی کرد، او هم سرنوشتی پیدا می کرد مثل سرنوشت پدر خودش. من شاید ایستادگی ام در زندگی فردی و عمق اندوه درونی ام را در چهره سرد و ساکت “حلیمه” می جستم.
گویی در این شهر کوچک ملال انگیز، “حلیمه” سمبل قدرت و پایداری شده بود.
توی مال قدم می زدم که فوٌاد را دیدم. نمیدانم چرا می خواستم یکهو رویم را برگردانم. از خودم تعجب می کردم که چرا بعد از اعترافات الیزابت تمام فکرم حول و حوش رابطه آنها می چرخید! و همین موضوع مرا بطور مسخره ای جدی کرده بود. فوٌاد متوجه شد و گفت: هی! داری از دستم در می ری “مرکوشیو”! (این دومین باری بود که او مرا “مرکوشیو” خطاب می کرد. می گفت که تو مثل شخصیت “مرکوشیو” در نمایشنامه رومئو و ژولیت همه چیز را به مسخره می گیری، اما در دوستی وفاداری.) رویم را برگرداندم و وانمود کردم که ندیده امش.
گفتم: هی… واسه چی فوٌاد جون؟
بغلش کردم. اما مثل همیشه بغلش نکردم. انگار فوٌاد دیگری را در مقابلم می دیدم که با فوٌاد یکهفته پیش تفاوت داشت. چقدر پرسپکتیو یک آدم در مورد یک آدم دیگر می تواند در پرسپکتیو آدم سوم اثر بگذارد و باعث شود آدم، آن آدم دیگر را جور دیگری ببیند. لااقل در آن لحظه اینطور بود! وای… چقدر آدم آدم می کنم خودم برای خودم!
گفتم: می خوای بریم یه قهوه بنوشیم؟
گفت: حتمن!
نمی دانم چرا یکهو توی ذهنم آمده بود که ببینم فوٌاد چند سال است که در آمریکا زندگی می کند.
پرسیدم: راستی چند ساله که در آمریکا زندگی می کنی؟
- چطور؟
- هیچی!
- همینطوری؟
- آره، همینطوری!
گفت: چهارده سال… سالهای اول زندگیم نبراسکا زندگی می کردم. همونجا با یه دختر آمریکایی اخت شده بودم. اما آمریکایی ها اصلن شور ندارن، میدونی چی میگم… حس ندارن… مثه سنگ میمونن.
نگاهم را با بی اعتنایی سراندم به مجله ای که توی دستم. حس کرد که حرف هایش را خیلی جدی نمی گیرم.
پرسید: چی می خونی؟
گفتم: یه قصه…
مجله را از دستم گرفت و سعی کرد چند جمله اش را به فارسی بخواند.
با یکنوع شادی کودکانه گفت: اوه… سمیه… سمیه یه اسم عربیه…
گفتم: آره. یه قصه س در باره یه زن عرب بنام سمیه…
شروع کرد به عربی با من صحبت کردن. در حس صحبت کردن به زبان عربی نبودم. من عربی را بهتر می توانم بخوانم تا صحبت کنم. فکر می کنم شاعرانگی و ریتم این زبان همیشه مرا بطرف این زبان جلب کرده است. بعد هم من بدنبال ریشه شناسی فرهنگی زبان ها با همدیگر هستم… جوابش را به عربی ندادم. شاید با صحبت کردن به زبان انگیسی می خواستم با وجه ویژه او در این چهارده سال روبرو بشوم.
*
فوٌاد انگار کلافه بود.نمی توانست در یک جا بند بشود. نه در کافه و نه در بار. شروع کردیم به راه رفتن بدون هدف. همینطور که قدم می زدیم به یک پارک رسیدیم. کودکانه دوید و نشست روی یک تاب. و شروع کرد به تاب خوردن. پاهایش را محکم به زمین می کوبید تا به بالا و بالا تر جهش کند مثل یک فنر. خودش را می جهاند، سر می داد به بالا و به پایین… به جلو و به عقب و آواز های عربی می خواند که من معنی خیلی از کلمات را نمی فهمیدم. شاید آوازهایی عامیانه بودند با گویش هایی متفاوت از نواحی جنوب عراق.
پرسیدم: فوٌاد، پدرت چطور با داشتن سه تا زن و…
حرفم را قطع کرد و گفت: چهار زن… چهار تا…
- باشه… با چهار تا زن میتونسته بیست و چند تا بچه رو غذا بده؟
او متوجه نشد که من این اطلاعات را از الیزابت گرفته ام. حتمن فکر می کرده که او قبلن همه این ها را برای من تعریف کرده. تازه اگر هم از من می پرسید میگفتم که خودت همه این حرف ها را به من گفته ای! چیزی نگفت. توی هیجان کودکانه اش غرق بود و بلند بلند آواز سر داده بود.
دوباره پرسیدم: همتون تو یه خونه زندگی می کردین؟
گفت: آره…
و دوباره تاب خورد. ویژ ویژ. بالا و پایین.
- مگه بابات یه فئودال بوده؟
- نه… شاید بشه گفت یه خرده زمین داشته که همه شونو صدام حسین ازش گرفته بود و یهویی فقیر شده بود… از اون همه اهن و توروپش، فقط قدرت نمایی اش باقی مونده بود! بعد افتاد به مشروب خوری و ورق بازی!
غروب شده بود و پشه ها شروع کرده بودند به حمله وری های جسورانه و فوٌاد مرتبن دست ها و پاهایش را می خاراند.
گفت: بریم یه جای دیگه….
گفتم: کنار آب، هوا بیشتر جریان داره.
- نه… بریم بار “مکسیز”.
- نه، اصلن اهل بار نیستم!
- دوس نداری یه آبجو خنک بنوشی؟
- نه!
- دوس نداری بیلیارد بازی کنی؟
- نه… حوصله ندارم… سر و صداش برام زیادیه!
- “چارلی” چطور؟
“چارلی” یک بار کوچک بود که بیشتر به یک خانه کوچک مهربان شباهت داشت. با میز و صندلی های کوچک و لیوان های کوچک. مثل خانه سه خرس کوچولو! وارد بار شدیم. نشست و آبجو سفارش داد. من هم یک سون آپ.
ناگهان با اندکی ترس و دلتنگی توامان، در حالیکه نگاهش را به عمق چشمهایم دوخته بود، پرسید: نسترن… من واقعن یه مرد غیر عادی ام؟
گفتم: خب… یه جورایی… میشه گفت… که…
- یه مرد غیر عادی ام؟
- میدونی… آدم توی فضاهای مختلف یه مشخصه هایی ازش بروز می کنه که در فضاهای دیگه عکس شون را انجام می ده!
- مثلن؟
- مثلن توی پارتی خونه من، تو می خواستی خودتو بشدت رها کنی. انگار… از چیزایی که اذیتت می کنن… مث الان…
- واقعن؟ این استنباط توئه از من؟
- یه جورایی خب…
- چشام چی؟
- چشات چی؟
- چشام غیر عادی نیس؟ حرکاتم؟ حرف زدنم؟
- خب، … تو همیشه با چشات به زنها می گی که از اونا فقط سکس شونو می خوای!
- خیلی ها اینو به من گفتن…
بعد ناگهان با حالتی که گویی اصلن به خودش مطمئن نیست پرسید: کسی در این باره چیزی هم به تو گفته؟
- آره…
- واقعن؟
- اونشب تو پارتی یکی می گفت که چشمهات خیلی اونو می ترسونه…
- کی؟
- اسمشو نمی گم.
- تو رو خدا بگو!
- نه…
بطری آبجو را تمام کرد. توی چشمهایم زل زد و گفت: قیافه تو خیلی شبیه کولی هاس!
- واسه اینکه من یه جوری کولی ام…
- واقعن؟
- مگه انتظار دیگه ای داشتی؟
- تو منو می ترسونی…
*
از کافه بیرون آمدیم. پرسه زنان در شب. یک شب شرجی و اندکی گرم. قدری پیاده راه رفتیم تا فوٌاد ماشینش را در محلی که پارک کرده بود پیدا کند.
گفت: باید بنزین بزنم.
گفتم: باشه.
در پمپ بنزین ایستادیم. او به مغازه خوارو بار فروشی رفت تا پول بنزین را بپردازد. وقتی که برگشت پاکت بزرگ حاوی قوطی های آبجو، چیپس و پفک را روی فضای مسطح بین راننده و مسافر گذاشت. پاکت های چیپس و پفک را باز کرد و گفت: بخور…
داشتم ادامه قصه سمیه را می خواندم. سعی کردم قصه را برایش تعریف کنم و توجه او را به مسائل زنان و مردان عرب در ایران جلب کنم. اما او از گوش دادن به حرف هایم طفره می رفت. توی دنیای دیگری بود و من مجبور بودم حرف هایم را نیمه کاره رها کنم.
گفتم: من چندان در مورد آداب و رسوم اعراب ایران چیزی نمی دونستم. این قصه و مخصوصن شخصیت “سمیه” چشمای منو بروی زندگی یک ملیت عرب در ایران باز کرد!
چند پر چیپس گذاشت توی دهانش و با سر و صدا شروع کردن به جویدن. گفت: بخور…
بیاد الیزابت افتادم که می گفت: “هر تجربه بدی از بی تجربگی بهتر است.” و او در تمام طول مدت صحبت کردن با فوٌاد بیاد رمان “بلندی های بادگیر” بوده است و “هیث کلیف” و “امیلی برونته”. و اینکه “کاترین” چه خوب تفاوت های شور و عشق را درک می کرده است… و بعد ناگهان وقتی که الیزابت غرق یاد آوری رخداد ها بود، من ناگهان جمله ای از ژان پل سارتر ذهنم را اشغال کرده بود. جمله ای که برای اولین بار از دهان یک زن مارکسیست فراری شنیده بودم. و ناگهان چهره آن زن مارکسیست فراری که با پدر سلطنت طلب من توی فرانسه در حال جدال ایدئولوژیک بودند بیادم آمد و آن زن که ناگهان گفته بود: “بدتر از دست های آلوده هم دستی هست. دستهای شسته از همه چیز” …. و من آنموقع خیلی معنی آن را نفهمیده بودم…
فوٌاد گفت: میدونی که من زندان بودم!
من اصلن تصور شنیدن چنین جمله ای جهشی را در لحظه جویدن چیپس نداشتم. این جمله بسیار ناگهانی گفته شد.
گفتم: نه… نمی دونستم!
- من سه سال زندان بودم، وقتی که هفده سالم بود.
بعد ناگهان با چشمانی که یک رگه ترس در آنها مواج بود، گفت: به کسی نگی ها!!
گفتم: چقدر دیوونه ای تو!
- خب، نمی خوام کسی بدونه!
- باشه ! مگه آدم کشته بودی؟
خنده کوتاهی کرد و چیزی نگفت. گویی که از گفته خودش یکجوری پشیمان شده باشد. سکوت بین ما بود. فقط صدای قرچ قرچ پرهای چیپس فضا را پر کرده بود.
گفت: بخور… خوشمزه س!
گفتم: باشه….
گفت: میدونی… نسترن…
- چی؟
دست هایم را توی دستش گرفت. انگشتانی که نم عرق و چربی چیپس لغزنده شان کرده بود.
- میدونی…
- چی می دونم؟
به چشمهایم نگاه کرد و دست هایم را از دست هایش بیرون کشید.
گفت: میدونی… من واقعن از دوستت منیژه خوشم میومد. می دونستم شوهر داره اما ازش خوشم میومد. وسوسه م می کرد. فکر می کنی چرا من ازش خوشم میومد؟
- چه میدونم! من که توی تو نیستم که بدونم!
- خب، لابد یه چیزی درش بوده که منو وسوسه می کرده!
- خب، منیژه خوشگله، زنونه س، با سواده، شیوه ارتباط برقرار کردنو میدونه… هم غریزی هم از راه تجربه و خونده هاش و طبعن تحصیلش توی رشته روانشناسی…
- آره… همینه که میگی!
- مهمتر از همه یه انسانه… پر از شفقت و مهربانی…
- میدونی، وقتی که اینجا رو ترک کرد و رفت شهر خودشون، برام یه نامه نوشت. اما من جوابشو ندادم!
- آه چه بدبختی بزرگی!!…چه بلایی سرش آوردی ای شاه شاهان!! آه ای منیژه بیچاره فلک زده… که شب و روز توی سر خودت زدی و گریه کردی که شاه شاهان، ملک فوٌاد جوابتو نداده… آه … ای روزگار جبار…
فوٌاد لبخند کمرنگی زد و با صدایی ملانکولیک گفت: جدن دیوونه ای نسترن!
- کی به کی می گه!
- من دارم راستش رو می گم… تو خودت میدونی که چقد راس می گم…
- راستش داره حوصله م سر می ره. می خوام برم خونه. خوابم میاد.
- میدونستی که… دوستت “ویولا” هم چند بار ازم خواسته بود که با هم بریم بیرون… و
پیش کشیدن دوستانم در این زمینه یکجوری داشت اذیتم می کرد. به خود گفتم: ویولا دوست منست. و من خوب می شناسمش. دوست پسر دارد. و میدانم که هرگز با مردی که همسر دارد ارتباط محرمانه ای برقرار نمی کند. این فوٌاد چه طرح و خیالی در سر دارد که حالا دوستانم را ردیف جلوی من رژه می دواند و یکی یکی از روابط خصوصی اش با آنها با من حرف می زند؟
گفتم: می خوای بگی که تموم دخترای شهر باهات خوابیدن؟
گفت: نه… من و ویولا فقط با هم ناهار خوردیم!
ماشینش را در محوطه پارک بزرگ شهر پارک کرد. هوا کاملن تاریک بود.
گفت: به این پارک میگن پارک عشاق.
گفتم: پارک ها همیشه یه جوری پر از راز و رمزن. اونم توی تاریکی….
از پاکت دو تا قوطی آبجو درآورد. یکی را به من داد و یکی را خودش شروع کرد به نوشیدن. در عین بیحوصلگی کنجکاو شده بودم.
گفت: اگه پلیس اومد آبجوت رو زیر پات قایم کن!
با تعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم. آبجو مزه خوبی داشت. یکجوری آغشته شده بود با طعم کنجکاوی.
گفت: میدونی… تو کشورای ما، تو چشم هم نگاه کردن یا به همدیگه نگاه کردن یه چیز طبیعیه. ما با نگاه کردن به همدیگه با هم ارتباط برقرار می کنیم. با نگاه با هم حرف می زنیم. احساساتمون رو بیان می کنیم. اما آمریکایی ها از نگاه کردن می ترسن. وحشتزده می شن. یه جوری با مذهب پیوریتن بزرگ شدن و بار اومدن. انگار نگاه کردن رو تجاوز به حریمشون می بینن. فکر می کنن می خوایم اونا رو مورد تجاوز قرار بدیم یا ترورشون کنیم. واسه این من سعی می کنم که به چشاشون نگاه نکنم…
گفتم: خب، هر کشوری فرهنگ خاص خودشو داره… اینجا هم اینجوریه…
- اینجا آدم هیچوقت نباید از کاستی هاش حرف بزنه. چون اونو به اسلحه ای علیه خودت تبدیل می کنن و توی سرت می زنن…
در تاریکی نگاهش را نمی دیدم. اما صدایش بشدت آشفته و ملانکولیک شده بود.
ادامه داد: یه بار نبراسکا که بودم به یکی از استادام گفتم که زبان انگلیسی م ضعیفه. زبان انگلیسیم اصلن ضعیف نبود، اما خجالتی بودم. تنها بودم. جوون بودم و اعتماد بنفسم پایین بود. و هزار فکر متضاد هم تو سرم می چرخید. .. بعد از اون همه ش ازم ایراد می گرفت که زبان انگلیسیت ضعیفه… بعد از اون یاد گرفتم که هیچوقت فریب تعریفا شون رو نخورم. و هیچوقت متواضع و فروتن نباشم. هر کی که بمن می گفت: You are great! منم یواشکی می گفتم فاک یو. چون میدونستم بعدش به دشمن من تبدیل می شه…
گفتم: آره، درست میگی. اما من متوجه شدم که همه جا همینطوره… اینجا یه جور دیگه به چشم ما میاد. چون ما اینجا بدنیا نیومدیم و احساس غریبگی می کنیم. هر چیزی رو که اذیتمون می کنه بزرگنمایی می کنیم. فکر کنم که ….
ناگهان حرفم را قطع کرد و گفت: می خوام برم توالت!
حس کردم که مثل آب یک کتری روی آتش سر ریز کرده. حوصله شنیدن ندارد وفقط می خواهد خودش حرف بزند. برایم این نوع رفتار آشنا بود. عصبانی شده بودم این سومین باری بود که در طول راه رفتنمان، قهوه نوشیدنمان، و آبجو نوشیدنمان حرفم را قطع می کرد.
وقتی برگشت، گفتم: مردهایی که از کشورهای اسلامی به دنیای غرب پا می گذارن، فرهنگ قدیمی رو با خودشون حمل می کنن. حتا روشنفکرای مثلن پیشرفته شون نمی تونن از افکار سنتی مذهبی خودشونو رها کنن. من به هیچکدوم از ین مردا اعتمادی ندارم. حرفای مثلن قلمبه سلمبه می زنن اما در عمل خیلی عقب موندن!
گفت: داری به من کنایه می زنی؟
- کنایه چیه؟ من دارم خیلی پوست کنده بهت می گم که تو اینجوری هستی!
- مگه چی گفتم؟
- خیلی برای تو و امثال تو متاسفم!!
سکوت کرد. یعد ناگهان شروع کرد بازوانم را لمس کردن. دست هایم را. انگشتانم را.
- داری چیکار می کنی؟
- اما من اینجوری نیستم که تو میگی… من یه مرد فمینیستم…
دستم را رها کردم و با اندکی تشر گفتم: برو بابا… حالا فمینسم شده آلت دست آدما… یه کم به خودت و اعمال خودت نگاه کن…
گفت: عصبانیتت واسه اینه که الان دستتو گرفتم؟
- همه چی… همه چی…
- چی مثلن؟ این که من زن دارم؟
- داری چی میگی؟ کی از همسرت حرف زد؟ چرا همسرت رو داری میاری وسط؟
- میدونی، مسئله همسر داشتن بی معنیه… چون از بعد بشری ش که نگاه بکنی آدم میتونه با …
- من اصلن نمی فهمم چرا داری این حرفا رو پیش می کشی؟ خب که چی؟ که…
- … که… که… آدم ممکنه با داشتن همسر عواطفی به آدمای دیگه پیدا بکنه… نمیشه جلو احساسات رو گرفت…
- ما اصلن در مورد…
- تازه… مسئله تک همسری داره جاشو به روابط عاشقانه جمعی میده….
- چته مرد؟ چرا همه چیزو داری قاطی می کنی…
یکباره سکوت کرد و با صدایی آرام گفت: کتاب “ایزادورا دانکن” رو خوندی؟
صدایم هنوز با خشم توام بود. گفتم: فیلمشو دیدم با بازیگری ونسا ردگریو…
گفت: میدونی، من وقتی که زندان بودم کتاب “ایزادورا دانکن” رو خوندم. اون عاشق مردای زیادی بوده…
- میدونم… خب…
- … از تنها مردی که بدش میومده باغبون خونه شون بوده… که یه بار یطور اتفاقی باغبون اونو می بوسه… بعد…
- معلم فرانسوی ش هم که بخاطر زشت بودن و کوچولو موچولو بودنش همیشه اونو “قورباغه” خطاب می کرده، در جریان یه بوسه اتفاقی یهویی ازش خوشش میاد… خب که چی؟
فوٌاد ناگهان با خوشحالی گفت: همین… همین…
- همین چی؟
- …. که چرا به خودت اجازه نمیدی که منو ببوسی؟
- خیلی خری!
- آره… من از همون اول بهت گفتم که من یه خرم… اما بهم گوش نمی دی!
- از خرم رد کردی!! میدونی داری چی میگی؟
- آره… شاید اگه منو ببوسی متوجه بشی که ازم خوشت بیاد!
- همین؟ بهمین سادگی؟
- آره… یه قورباغه میتونه یهویی تبدیل بشه به یه پرنس خوش سیما! مگه خودت نگفتی؟
- چی گفتم؟
جوابم را نداد.
- واقعن غیر قابل تحملی!
شروع کرد به خندیدن. پاسخی به من نداد. برایم عجیب بود که حرف هایش مرا به خنده انداخته بود. گفت: باید سری بزنم به آفیسم. اشکالی نداره یه دقیقه بریم دپارتمان ادبیات؟
به خودم گفتم: چرا اینقدر کنجکاو شده ام که یک مرد را بشناسم؟ مردی که تمامیت و درونمایه اش را با عریانی به نمایش گذاشته؟ آیا منهم دارم همان راهی را می روم که الیزابت پیموده است؟ یک سفر ظاهرن ساده اما بغرنج در روح مردی که خودش را در ارتباط با زنان جستجو می کند؟ چه سمج هستیم ما! ما زن ها!! دلم نمی خواست فکر کنم که دارم مثل یک موش آزمایشگاهی نگاهش می کنم. آخر خودم هم یک موش آزمایشگاهی دیگرشده ام برای خودم… اما نه… نه او با تمام زیرکی ها و مهارت هایش یک موش آزمایشگاهی است و نه من با تمام زیرکی ها و مهارت هایم! الیزابت می گفت او مردی است که هرگز بزرگ نشده است! اما من دلم می خواست او را با چشمهای خودم نگاه کنم. از چشم زنی که از خاورمیانه آمده ام. زنی که تنها دختر یک خانواده توانمند و با اعتبار بوده. و او… مردی است که در یک خانواده بیست سی نفره به دنیا آمده و همیشه نامریی بوده… چه مقایسه ای! اما چه اشکالی دارد که آدم چیزهای متفاوت را با هم مقایسه کند؟
با بی اعتنایی اما با قدرت گفتم: باشه… بریم…
*
فوٌاد در عقب دپارتمان ادبیات را با کلید باز کرد و هر دو وارد هال تاریک ساختمان شدیم. در سکوت، صدای نفس هایش را می شنیدم. دراین ریتم و موسیقی حسی بود مبهم اما وسوسه انگیز که گویی تاریکی زلال دراو ایجاد کرده بود. ورود دزدانه به اتاق کارش، تنها در شب، او را قدرتمند کرده بود. نظافتچی ها داشتند زیر زمین دپارتمان را تمیز می کردند. وارد اتاق کارش شدیم. چراغ را روشن کرد. نشستیم. سه میز بود و یک صندلی برای سه استاد در اتاقی کوچک پر از کتاب. کتابی از سلمان رشدی روی میز بود. در دو لیوان کثیف، آبجو ریخت. لکه های روی لیوان ها نشان از این داشت که بدون آنکه لیوان ها شسته شده باشند، چند روز متوالی در آن ها قهوه نوشیده شده است.
گفت: اگر کسی در زد و از تو پرسید چه می نوشی، بگو قهوه می نوشم.
لبخند زدم و با حرکت چشمهایم حرفش را به سخره گرفتم. نمیدانم آیا واکنش های من او را به چالش می کشید یا او تمامن در خود بود و یا با خود…
گفتم: راستش دلم نمی خواهد که چیزی بنوشم.
بعد ناگهان حس کردم که بشدت خوابم می آید و باید به خانه بروم. آبجو را ریخت توی لیوان خودش و آن را به سرعت سر کشید.
گفتم: باید برم خونه!
و از جا بلند شدم. در راهروی طبقه دوم دو نظافتچی داشتند زمین را می شستند. با کنجکاوی نگاهمان کردند و چیزی نگفتند. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
گفت: در سرزمین به اصطلاح تمدن و فرهنگ، آدمهایش از نازیها فاشیستی تر رفتار می کنند.
همین جمله را در پارک هم گفته بود وقتی که ماشینی به سرعت روبروی ماشین او پارک کرده بود و نور چراغهایش را تابانده بود درست توی چشمهای ما. و او با وحشت گفته بود: چه وقیح و بی شرمند این مردم! بعد به سرعت رو کرده بود به من که: صورتت را بدزد!
وقتی که آن “آدمهای وقیح” چراغهای ماشین را خاموش نکردند، فوٌاد مجبور شد که ماشینش را حرکت بدهد و از پارک بگریزد. و همانجا بود که گفت: میدونی… من یه آدم سیاسی بودم. علیه رژیم صدام مبارزه می کردم. واسه همین افتادم زندان…
بعد ناگهان سکوت کرده بود. و بعد در خلاء سکوت، تاب نیاورده ادامه داده بود: ازت می خوام که به هیچکس نگی که من زندون بودم!
شانه هایم را بالا انداخته بودم و چیزی نگفته بودم.
گفت: …. بعد از اون سه چهار سالی در لیبی زندگی کردم…
همین. از او نپرسیدم که در زندان بر او چه گذشته. و چرا و چگونه به زندان افتاده است… نمی خواست در این زمینه چیزی بیشتر از این بگوید.
در ماشین بودیم بطرف خانه ام که گفت: میدونی نسترن، من آدمی هستم که اصلن نمی تونم جلو اشکهام رو بگیرم… یادم میاد وقتی که معلم دبستان بودم یه پسر بچه رو اونقدر کتک زدم که لت و پار شده بود. بعد یهویی زدم زیر گریه. از کلاس اومدم بیرون که بچه ها گریه منو نبینن. توی کریدور های های شروع کردم به گریه کردن… دیدم همه بچه های کلاس اومدن تماشای من…
همینطور که در تاریکی ماشین را می راند، دست هایش شروع کرده بودند به لرزیدن. چشمهایش دو دو می زدند. انگار گردابی مهیب او را در خود فرو می برد و نفس کشیدن را بر او تنگ می کرد. ماشین را کنار جاده نگهداشت. شکل چشم هایش عوض شده بودند. و پلکهایش مرتب روی هم می افتادند. مثل چشمهای یک شیر پیر.
گفت: چشم هام تار شده ن! خوب نمی بینم.
بعد با صدایی به غایت ضعیف گفت: همیشه به این موضوع فکر می کنم که چه چیزی در من هست که زن ها رو از من متنفر می کنه؟
- متنفر؟
- آره، متنفر… نمیدونم… واقعن نمیدونم چرا…
گفتم: من فکر نمی کنم زنها ازت متنفر باشن! چرا اینجوری فکر می کنی؟
بدون آنکه به حرف های من گوش داده باشد، در حالتی کاملن درونی و ملانکولیک، گفت: بهترین عشقبازی زندگیم رو وقتی که بیست و پنجساله بودم، داشتم. هنوز باکره بودم و هیچ تجربه ای از روابط جنسی نداشتم. خواهر زن برادم که اسمش “لیلا” بود و دختر بسیار زشتی بود، زیباترین شکل از عشق ورزی رو به من نشون داد. یه روز توی مهمونی خونوادگی، من نقش یه زن حامله رو به شکل تئاتر کمدی با رقص بازی کردم. همه دست می زدن و با قابلمه ضرب گرفته بودن… من مثه یه زن لباس پوشیده بودم و اینجور چیزا و مثه یه زن حامله نه ماهه می رقصیدم. اصلن فکر نمی کردم که حرکاتم خنده دار باشن. اما لیلا شروع کرد به غش غش خندیدن. اونقد بلند بلند و از ته دل می خندید که همه رو توی اتاق به خنده انداخت. خنده هاش باعث شد که من باورم بشه که واقعن توجه اونو به خودم جلب کردم. صورتش جدن زشت بود. دندون های جلوش دراز بودن و از دهنش زده بودن بیرون… صورتش هم پر مو بود….
فوٌاد چهره لیلا را جوری توصیف می کرد که گویی همیشه از دیدن آن دو دندان دراز و بلند چندشش می شده است.
فوٌاد ادامه داد: من زبان انگلیسی م خیلی خوب بودو لیلا ازم خواست که بهش انگلیسی درس بدم. همون جلسه اول شروع کرد به لمس دستهام. میدونی، من خیلی خجالتی بودم و اصلا نمی تونستم به چهره ش نگاه کنم. همیشه سرم پایین بود. اما لمس دستهاش یه چیزی رو تو دلم یهویی تکون داد… انگار از زمین کنده شدم و شنا می کردم تو آسمون و غلت می زدم تو هوا و روی ابرا…شب که روی پشت بام خوابیده بودیم، من یهویی حس کردم دارم بطرفش کشیده میشم. بیدار بود. آهسته گفت: می دونستم که میای سراغم. دستام رو رو بدنش کشیدم و با هم عشقبازی کردیم. اما جوری باهاش عشقبازی کردم که باکرگی ش از بین نره… رابطه من و لیلا سه سال طول کشید. تا وقتی که من عراق رو ترک کردم و بعدش اومدم به آمریکا. تا یه سال اون مرتبن برام نامه می نوشت. اما من بهش علاقه چندانی نداشتم و هیچوقت جوابش رو ندادم. بعدن شنیدم که عروسی کرده و صاحب دو تا بچه شده… اون “زن بودن” رو توی عشقبازی های پنهونی مون به من نشون داد…. وقتی بهش دست می زدم، اون به اوج لذت جنسی می رسید. می رفت توی یه حال و هوایی که انگار از زمین و زمان کنده می شد… بعد بیحال می افتاد… هر چی باهاش حرف می زدم نمی فهمید. در یه حالت جذبه و بیهوشی فرو می رفت. لیلا همیشه بهم می گفت که وقتی که در اتوبوس مردها به بدنش دست می زدن، دچار همین حالت می شده…
فوٌاد سکوت کرد. آب دهانش را قورت داد. گفت: این بهترین رابطه ای بوده که من در تمام عمرم داشته م….
آبجوی دیگری را از پاکت در آورد. در آن را باز کرد. کف سفید آبجو ریخت روی کلاچ و داشبرد ماشین… با کف دستش کف آبجو را پاک کرد و دست هایش را به شلوارش مالید. بعد چند جرعه نوشید…
گفت: خیلی خنک نیس!… آبجو گرم نمی چسبه…
بعد ادامه داد: میدونی… یه زن دیگه هم بود که رئیس یه مدرسه دخترونه بود زن بیوه ای بود که سه تا بچه داشت. با ایماء و اشاره به من می فهموند که از من خوشش میاد. ما مدتی با هم بودیم. چیزی که درش خیلی عجیب بود شهامتش بود. اون از هیچ چیز و هیچکس نمی ترسید.
ماشین هنوز کنار جاده بود. از ماشین پلیس خبری نبود. او آخرین جرعه را نوشید. بین ما سکوت بود. اندوه او را احاطه کرده بود بعد ناگهان به خود آمد و از من پرسید: از چیزی ناراحتی؟
گفتم : نه…
- ساکت هستی…
- دارم گوش میدم….
صدای رعد و بعد رگه های مارپیچی برق اتاقک ماشین را روشن کرد.
گفتم: جدن خسته م. باید برم خونه!
ماشین را روشن کرد. چند قطره باران شیشه ماشین را مثل پیراهن خالداردوران کودکی ام خالدار کرد. قطره ها با شدت روی شیشه می باریدند. گرد می شدند روی شیشه و سپس انگار از گردی چشمهایی سرازیر می شدند.
گفت: قرار بود که از غذایی که پخته بودی یه کم هم به من بدی.
گفتم: باشه!
بعد گفتم: میدونی که تو خیلی دیوونه ای؟
ناگهان مودش عوض شد. لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست و برقی وحشی توی چشمهایش دوید.
گفت: آره، میدونم که دیوونه توام!
گفتم: … یعنی اینکه باید بری سایکوتراپی…
گفت: آره! واسه همینه که اومدم پهلوی خانم دکتر نسترن… که درمونم کنه…
گفتم: خیلی دلم واسه زنت کبابه!
گفت: دلت باید برا من کباب بشه. اون که الان داره تو رودآیلند کباب هایی به این بزرگی نوش جون می کنه…
با صدای رعد و رگبار تند تابستانی از بزرگراه پیچیدیم توی چند خیابان. باران سیل آسا می بارید. شیشه ماشین تار بود. روبروی خانه ام توقف کرد. رو کرد به من. دستهایم را توی دست هایش گرفت و محکم به صورت خودش زد.
گفت: منو بزن!
- چرا اینجوری می کنی؟ چت شده؟
- بزن توی سرم…
دست هایم را مثل عروسک خیمه شب بازی تکان داد و شروع کرد به زدن توی سر خودش. انگشتانم را جمع کردم. می ترسیدم استخوان های بین فواصل بند انگشتانم بیشتر او را بیازارند.
گفت: میدونی… من برده تو هستم…
مبهوت نگاهش کردم.
- فوٌاد، تو مست کردی! چشاتو باز کن!
- چشام بازه بازه… نگا کن!
- اما نمی بینی…
- من برده تو هستم… بیا این من و این گردنم…
- من برده می خوام چکار! این چرت و پرتا چیه داری میگی؟
- اما من دوست دارم برده تو بشم…
- فوٌاد، دیره… باید برم بخوابم…
سعی کردم که در ماشین را باز کنم. دست هایم را رها نمی کرد. شروع کرد به بوسیدن انگشتانم.
- منو ببر تو رختخوابت…
- خیلی بچه ای فوٌاد!
- منو بچه خودت بکن!
- فوٌاد!!!!
- چیه؟
- از همین راهی که اومدی برگرد خونه. من باید برم بخوابم. خیلی خسته م کردی!
دست هایم را از چنگک انگشتانش رها کردم.
- میشه که…
- آره یه کم غذا برات میارم.
- نه… راستش چیزی نمی خوام. خونه خیلی غذا دارم.
- باشه … پس
- باشه…
- مواظب خودت باش، فوٌاد!
- متشکرم “مرکوشیو”… خیلی متشکرم… از همه چی…
در را بستم. رگبار شدید بود هنوز. تا به در خانه برسم خیس شدم. از پشت شیشه به فضای بیرون نگاه کردم. فوٌاد ماشین را سر و ته کرد. چراغ های قرمز ماشینش در غبار باران پریده رنگ شده بودند. ماشین به سرعت از خیابان خیس گذشت و ناپدید شد.
پرده را کشیدم. مبهوت بر جایم ایستادم. چه خوب بود که از الیزابت هیچ چیز به زبان نیاورده بود و چه خوب که من هیچ چیز درباره الیزابت از او نپرسیده بودم.
چقدر خسته بودم.
تابستان ۱۹۹۰- آیواسیتی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
عزت گوشهگیر نمایشنامهنویس، نویسنده، منتقد فیلم و شاعر است. او فارغالتحصیل نمایشنامهنویسی و ادبیات دراماتیک از دانشکده دراماتیک هنر تهران و کارشناسی ارشد هنرهای زیبا از دپارتمان تئاتر دانشگاه آیووا است.
از گوشهگیر تاکنون ۱۴ کتاب به زبان فارسی منتشر شده است. از جمله مجموعه داستانهای
کوتاه: آن زن، آن اتاق کوچک و عشق، … و ناگهان پلنگ فریاد زد: زن؛ آن زن بی آنکه بخواهد گفت خداحافظ، مجموعه کتاب شعر: مهاجرت به خورشید، و مجموعه دو نمایشنامه: دگردیسی و بارداری مریم.
آثار نمایشی او توسط گروههای تئاتری مختلفی اجرا شده، از جمله نمایشنامه بارداری مریم که برنده جایزه ریچارد مایبام و نمایشنامه پشت پردهها (بر اساس زندگی قرهالعین) او نیز برنده جایزه نورمن فلتون شد.
گوشهگیر در سال ۱۹۹۰، به عضویت نویسندگانِ بینالمللی دانشگاه آیووا درآمد و از سال ۱۹۹۲ در کنفرانسهای بین المللی زنان نمایشنامهنویس زن در کشور های مختلف از جمله کانادا شرکت کرده و نمایشامه هایش را اجرا کرده است. گوشهگیر در حال حاضر در دانشگاه دپول در شیکاگو-ایلینوی، قصه نویسی و شعر کلاسیک تدریس می کند. او همچنین به عنوان نمایشنامه نویس رزیدنت در کمپانی تئاتر «شیکاگو دراماتیستز» Chicago Dramatists به مدت سه سال پذیرفته شده و در آنجا مشغول به کار است.