در این جهان بیمرز، بیمرزی من عین مرز است!
گفتوگو با نانام، به بهانهی انتشار سایت-کتابِ «اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود»؛
در این جهان بیمرز، بیمرزی من عین مرز است!
– بخش دوم و پایانی –
اگر گفتوگو یا بهتر است بگویم گپِ خودمانیِ من با نانام را در شمارهی گذشته نخواندهاید برایتان میگویم که کار به اینجا رسید که من به او اعتراض کردم که چرا با آدمی که میگوید «من ایرانیام و افتخار میکنم» مشکل دارد؟ و شاهد آوردم که بعد از جهانی شدن اخبار جنبش سبز، مردم دنیا هم فهمیدهاند که بسیاری از ایرانیها مخالف حاکمیت متحجر ایراناند و این است که دیگر مردم را از حاکمیت جدا میدانند… و نانام با ایستادگیِ خاص خودش باز هم زیر بار نرفت و در دفاع از سخن قبلیاش تحلیلی برایم آورد که من دستهایم را به نشانهی تسلیم بالا بردم. گفت: «مشکل من با دولت ایران نیست سپیده جان: مشکل من با مردم ایران است. دولت برآمده از ملت است. مشکل من با سیاست به مفهوم معهود آن نیست: با فرهنگیست که این سیاست را شکل میدهد و میسازد…» و از آن هم فراتر رفت: «این که من امروز با فرهنگ جمهوری اسلامی- که به تنها چیزی که نمیاندیشد ایران به مثابهی هویتی خارج از قابهای ایدولوژیک و سیاسیست- به انواع مختلف لاس بزنم و بعد بگویم که ایرانیام و افتخار میکنم پورنوگرافیست…»
ادامهی این گفتوگو را که به بهانهی انتشار سایت-کتابِ «اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود»
با او انجام دادهام بخوانید:
جدیری: درک میکنم. اما اینکه میگویید: «دولت برآمده از ملت است» یک چیزی را یادم انداخت. اینکه خودم این سو چقدر کشیدهام از ناآگاهی یا بیمدارایی اروپاییها. و همان موقع یادم آمده که «عامهی مردم» در همه جای جهان، «عامهی مردم» است و نباید توقعی ازش داشت. دولت آنها هم برآمده از ملتشان است اما به نظرم روحیهی ستیهندهای که در روشنفکر، هنرمند و روزنامهنگار غربی هست، آن دولتِ برخاسته از عامه را مجبور کرده که فقط دنبال دستیابی به آرمانهای خودش نباشد و یک کارهایی هم بکند. در ایران این روحیهی ستیهنده کمتر وجود دارد در طبقهی روشنفکر، هنرمند و روزنامهنگار. یا اگر هم هست، سرکوب شده و کار طرف را کشیده به زندان… بگذارید بگویم که شعر شما در خیلی موارد روحیهی سرسپردگی را زیر سؤال برده. حال، چه سرسپردگی به پورنوگرافی در سکس باشد چه سرسپردگی به پورنوگرافی در سیاست و عملکرد اجتماعی. برایم دربارهی چگونگی شکل گرفتن این شعرها (یا به قول خودتان کارها) بگویید. عصبانی شُدید بعد گفتیدشان، یا گفتیدشان بعد عصبانی شُدید؟ اصلا دلیل گفتنشان چه بود؟ من وقتی میخوانمشان، به نظرم میرسد که انگار چیزی از درون داشته نانام را میخورده. نانام مدام دارد با خودش حرف میزند؛ حتی علیه خودش میشورد و علاوه بر آن، همان طور که گفتم، علیه پورن زندگی.
نانام: ها ها … نه عصبانیتی در کار نبوده. شاید هم بوده ولی من به یاد نمیآورم…
نوشتن روندی غیر قابل پیشبینی و نامنظم است- مثل خود زندگی. من وقتی مینویسم به زندگی فکر نمیکنم و وقتی زندگی میکنم به نوشتن. آدم با همهی وجودش زندگی میکند. با همهی وجود خود را در موقعیتی که زندگی برایش انتخاب کرده قرار میدهد. آن وقت شاید بتواند چیز دندانگیری پیدا کند. شدت زندگی عمق تجربه را تعیین می کند و عمق تجربه کیفیت نوشته را. متنهای این کتاب گاه حاصل تلاطمهای روحی و تنشهای اگزیستانسیل بوده و گاه نه. برخی شوخیهایی که اینجا با “خدا” شده تنش چندانی در بر ندارد. در مقابل، بخش اول کتاب پر از تنش است. حتا طنز آن قسمت هم- به قول یکی از دوستانم- طنز حال به هم زنی ست- نه به این معنی که مشمئز کننده است: به این معنی که زیاد یا زیادی تلخ است. گفتم، کتاب برشی از زندگی- یک زندگی- ست.
در مورد دلیل نوشتن، دلیلها متفاوت است: عدهای مینویسند تا هویت فردی خود را حفظ کنند، عدهای مینویسند تا دریابند که چقدر میدانند و چقدر نه و عده ای مینویسند تا بفهمند که چرا مینویسند (نویسندههای جدی را میگویم). من بالشخصه دلیلی نمیبینم. هر چیزی میتواند دلیل باشد و هیچ چیزی دلیل نیست. به گمانم آدم هر چقدر کمتر دلیل داشته باشد بهتر میبینید. از اینها گذشته آدمهای صادق در مورد دلیل کارهاشان به کسی توضیحی نمیدهند- نوشتههای صادق هم همینطور!
جدیری: بگذارید برای سؤال قبل، مثالی بیاورم تا منظورم مشخصتر شود. اغلب کارهای اول کتاب- آن دسته از کارها مد نظرم است، نه آن یکیهایی که در بخشهای پایانی میآیند و انعطاف پذیرترند- به نظرتان زادهی چه جور نگاهی میتوانند باشند؟ من برداشتم این بود که زادهی نگاهی شورشگرند به این دنیا و حتی به خود شما، هویتتان و ایرانی بودنتان. اشتباه میکنم؟ کارهایی مثل این:
تا دیروز لولو بود- امروز هاپوِه. میترسیدم. میگفتم دس بزنم جیزه میشم. حالا فقط بازی میکنم
امروز خسه شدم. هم گوشش کنده شده، هم قوهش تموم شده دیگه واق واق نمیکنه.
میرم بخابم.
دور بعد وقتی بیدار شدم نوع ایرانیشو نمیخام خدا- لطفن! از یه نژاد دیگه باشه، با یه دم سیاه.
حتی یکیش اسمش این است: !Anti-Naanaam :
ساعت ۷ جای روز را نواخت و ما بیدار شدیم. اولین بار بود که چشم میگشودیم. جهان حرف میزد ولی ما توان شنیدن نداشتیم. سه بار خود را از سر تا پا شمردیم و با هر انگشت قدری به حقیقت نزدیکتر شدیم. کسی گفت «اینک»، ولی ما “آنجا” شنیدیم. راهی به سوی خورشید نداشتیم. نردبان را تا لامپ بالا کشیدیم…
نانام: شورش همیشه هست. نمیتواند نباشد. نمیتوانی انسان باشی- با همهی تناقضهای دست و پا گیر و دردآورت- و نشوری علیه آنچه که این تناقضها را ممکن کرده است: علیه خانواده، فرهنگ، هویت و در نهایت خودت! دو راه دیگر هم هست. یکی فراموش کردن تناقض (به همان صورت که قربانی تجاوز جنسی در کودکی خاطرهی مربوط به آن را از حافظه پاک میکند تا بتواند زندگی کند) و دوم کنار آمدن با تناقض. فراموش کردن کار من نیست (چون برای چشم فروبستن و ندیدن آنچه که دور و برم میگذرد هم زیادی مغرور و هم زیادی خوشبینم!). میماند کنار آمدن- که برای آن هم یا باید میلیاردر باشی یا قدیس یا ابلیس! و من هیچ کدام نیستم.
جدیری: چرا کتاب را به صورت سایت (یا در واقع سایت-کتاب)منتشر کردید؟
نانام: چون کارها اتوبیوگرفیک بودند (از زندگی من میگفتند) و زندگی سیال است. در کتاب آن سیالیت نیست: بیرون که دادی بیرون داده ای و دیگر دست تو نیست. در سایت اما سیالیت هست: میشود صفحهها را کم و زیاد کرد، می شود کارها را عوض کرد، میشود حتا سایت را بست و مرد! اینجا تمامیت، ناتمام است- خیلی فیزیکی! از این ها گذشته در این سایت بُعد هست: طرح داریم، عکس داریم، فیلم داریم، گفتگو داریم و همه در ارتباط با یک موضوع مشخص. خلاصه اینکه سایت-کتاب برای پرسه زدنهای اکزیستانسیال جای به مراتب مناسب تری ست تا کتاب.
جدیری: کتاب در این ۳ ماهی که از چاپش میگذرد چه بازتابی در رسانهها داشته است؟
نانام: رسانههای رسمیٍ مسلط به کلی آن را نادیده گرفتهاند. بی بی سی، ایرانیان دات کام، زمانه، فردا … همهی اینها. یعنی برایم نوشتهاند که “نمیتوانند” کتاب را معرفی یا نقد کنند. و این البته طبیعیست. این رسانهها همانطور که گفتم “رسمیاند” و با حرفهای بحثانگیز و چالشبرانگیز- به ویژه اگر با صراحت موجود بیحوصلهای مثل من گفته شود- مشکل دارند. از این ها گذشته کار اینها مطرح کردن و جا انداختن گفتمانهای خاصیست. در کار کلانرسانه ای بیطرفی توهم است. همهی رسانههای مهم در غرب به وسیلهی عدهای نخبه اداره میشوند و این نخبهها اندیشهها و باورهای خاصی دارند: باید داشته باشند تا “نخبه” قلمداد شوند و سکان کشتی به دستشان سپرده شود. فراموش نکنیم که هیچ کدام از رسانههای بزرگ و تاثیرگذار فارسی زبان در غرب مستقل به معنی واقعی کلمه نیستند. بودجهی اینها به وسیله دولتها یا نهادهای حامی دولتها تامین میشود و جایی که بودجه را تامین میکند حد و حدود حرف را هم تعیین میکند. چرچیل میگفت ژورنالیسم مهمتر از آن است که به ژورنالیستها واگذارده شود! و حق هم داشت. بدون کنترل کردن مفهوم “واقعیت” و تعیین کردن مسایلی که مردم “اجازهی اندیشیدن به آنها را دارند قدرت سیاسی توان اعمال نظر ندارد. سانسور این گونه است که «ضروری» میشود. سانسوری که در ایران هست سانسوری ایدئولوژیک است و وظیفهاش جلوگیری از ورود حرفهای خاصی به حوزهی عمومی نقد و نظر است. سانسوری که این جا هست سانسور مالی و سیاسیست و باز وظیفهاش جلوگیری از ورود حرفهای خاصی به حوزهی عمومی نقد و نظر است! انگیزهها شاید یکی نباشد اما انگیختهها یکیست. ایرانیان دات کام از نظر مردم میترسد. بی بی سی هم از نظر مردم میترسد، هم از انگشت اتهام جمهوری اسلامی و هم از ذرهبین رییس و روسای انگلیسی خودش! کوته سخن، رسانههای مسلط فارسی زبان در غرب از همان اصولی پیروی میکنند که همتایان غیر فارسی زبانشان- اما چون ایرانیاند و پولشان از بیت المال غربیها تامین میشود قدری میچربانندش! پیام همهی اینها (برای فردی مثل من ) ساده است: به مسایل صرف ادبی پپردازید و هنر را آغشته به امر سیاسی و اخلاقی ( آن هم در چارچوبهای نامتعارف و «زننده» اش) نکنید تا به جای کسی برنخورد!
خوشبختی من این است که نویسندهام. برای نوشتن به یک قلم و کاغذ نیاز دارم. حتا برای چاپ کردن هم از جیب خودم مایه میگذارم. برای دیگرانی که کار خلاقه میکنند و ابزارشان قلم و کاغذ نیست حکایت پیچیدهتر است.
(این ها را گفتم این را هم بگویم که رسانههای مستقلی مثل دوات، لّجوّر، اخبار روز و همین شهروند بی سی رویکرد دیگری با من و کارهای من داشتهاند. اینها انتشار مطلب را تنها منوط به پسند سردبیر نمیکنند و به چیزی به نام “مسئولیت ژورنالیستی” پایبندند).
جدیری: نانام یعنی مرز نداشتن در نوشتن؟ در زندگی واقعی چطور؟ مرزی دارد این نانام؟ نانامی که من میشناسم دارد، خوباش را هم دارد… نانامی که شما میشناسید چطور؟
نانام: بسته به این است که منظورت از «مرز» چه باشد سپیده جان. چندی پیش یکی از دوستان در لس آنجلس در جلسهی معرفی کارهای من گفته بود “او شاعریست که علیه همه چیز شوریده است”. در نامهای به او نوشتم این من نیستم که شوریدهام: این دنیاست که شوریده است!… مرز؟ کدام مرز؟! مرز طلاب حاکم بر کشورمان چیست؟ برای ماندن از دست زدن به چه کاری ابا دارند؟ مرز جهانی که هر روز ۱۵۰ نوع موجود زنده را به نام “پیشرفت” از بین میبرد کدام است؟ میشود “مرز” داشت و ۱۵۰۰۰ موشک بالستیک اتمی تولید کرد که برای نابودی کامل ۵ بار جهان کافیست؟ بخواهم فهرست بدهم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. کدام مرز؟! مرز نویسندهی “آزادیخواهی” که در این دنیای بیمرز و در کشوری بیمرزتر از بسیاری کشورها تنها دغدغهاش گرفتن مجوز از دلقکخانهای به اسم ارشاد برای چاپ کتابی ادبیست، چیست؟… مرز؟ کدام مرز؟!… نه سپیده جان، من حالم خوب است، خیلی خوب. مریض جای دیگریست! کوروساوا میگفت: “در این دنیای دیوانه، تنها دیوانگان فرزانهاند”. در این جهان بیمرز، بیمرزی من عین مرز است!
* بخش اول این گفت و گو را در اینجا بخوانید.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.
It’s a joy to find sooenme who can think like that