دلنوشتههای یک پناهنده
«باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازی های راه مدرسه
از میان کوچه های خستگی
میگریزم در پناه مدرسه»
نه…نه… شما را به خدا دیگر بس است. با شما هستم،آقا/خانوم…نخوانید. لااقل دیگر دم گوش من نخوانید.
نه… نخوانید که چقدر این واژهها از نظرم نگونبخت و شوریدهحالاند که این چنین تصنعی و خیالی بیرون رانده میشوند.
نه…دیگر نخوانید. دیگر نمیخواهم بشنوم.
آخر از چه بشنوم؟… از کجا؟…«پناه مدرسه؟…». کدامین پناهگاه؟ نکند منظورتان همان میزها و نیمکتهاییاست که از همان روز اول من را بهشان میخ کردند و گفتند:«همین جا بنشین و فقط بگو چشم.» نکند پناهگاه من همان جاییاست که انگار هدفش این بود که نقاشی کودکانه من را مچاله کند و برگهای خط خطی شده نشانم دهد و بگوید:«بنویس…فقط آنچه را که می گویم…فقط بنویس…»
نکند میپرسید کدام نقاشی!؟… نمیخواهید بگویید که مرا نمیشناسید!… نگویید.
نه… نه… چشمها و گوشهایم را میبندم تا حرکات و صداهای موهوم و متعجب شما را نبینم و نشنوم. شاید هنوز کورسوی امیدی از جانبتان در دلم باقیاست. آخر مگر میشود من را به خاطر نیاورید. من همان هستم…آقا/خانوم معلم. آقا/خانوم مدیر… من همان هستم که انتظار آغوش پرمهر و محبتتان را می کشید و گریههای روز اولم از دلتنگی دوری از خانه.
نه… آن اشکها نشانه ترس من از ابراز محبت بود. آری… ترسی که همیشه با من ماند. همانگونه که انگار با من زاده شده بود، با من ماند. خواهشاً خود را به آن راه نزنید. یکدیگر را نگاه نکنید. فقط مرا بنگرید.
نه…اصلا پایین را نگاه کنید. حداقل این بار را به من حق بدهید.
«… با شما هستم آقا/خانوم معلم. خواهشاً سرتان را بالا نگیرید.» فقط همین یکبار .با شمایی هستم که گفتید آرزوهایت را نقاشی کن. آری…گفتید بکش آنچه را که می خواهی. ولی چه شد آن نقاشی … به دست کدامیک از شما اسیر شد؟ نکند آن لبخند که با دیدن نقاشیام گوشهی لبتان نشست، از روی محبت نبود و من را به خاطر پناه آوردن ذهن کودکانهام به صفحه سفید کاغذ که هیچگاه دلم را نمی شکند، تمسخر کردید. نه نگویید. لااقل بگذارید دوباره چشمها وگوشهایم را ببندم. مدرسه برای من مفهوم پناهگاه را نداشت. هیچگاه آن حسِ ترس و آن تند شدن نفسهایم که هنگام دیدن ماشین مدیر مدرسه از دور و مخصوصاً بعد از دیدن چهرهی مدیر هنگامی که در کوچهی نزدیک خانه قدم می زدم، به من دست داد را از یاد نمی برم. و از یاد نمی برم که با چه سرعتی مسیر را به سمت خانه کج کردم و دوان دوان به آغوش مادرم پریدم. نکند همان مدرسهای را میگویید که به من گفتند: «دستانت را قلاب کن پشت صندلی و پاهایت را روی همان نقطه قرمز جلویت ثابت نگاه دار و چشمهایت را ببند و تمام صداها را از گوشت بیرون بپران و فقط تکرار کن…» همان جایی که خانوم معلم من را برای حفظ بودن واژه به واژه کتاب تاریخ تحسین کرد و آری …انکار نمیکنم که در آن لحظات به خودم افتخار میکردم. به خودم میبالیدم. خودم را عاشق مدرسه میدیدم. ولی حال که میاندیشم؛ میخواهم به تک تک واژهها دشنام دهم. آخر چرا واژهها؟…اگر اینها را هم ترد کنم، دیگر چه امیدی خوام داشت؟
نه…خواهش میکنم سرتان را پایین نگاه دارید. خواهش میکنم. نمیتوانم در چشمانتان زل بزنم و صحبت کنم. شاید چون خیلی غریبه هستیم. آخر کدامین پناهگاه؟ اصلاً پناهگاه یعنی چه؟ پس بخاطر همین تفاسیر غلط است که ما انسانها همه خود را به نوعی بیپناه و تنها میبینیم.
نه… من را یاد آن جایی نیاندازید که به پول میگفتند: «چرک کف دست». اما مدام در وجودم ارزش انسانیت، ارزش زندگی و هر آنچه که در ذهن بلندپروازم هست را با همین چرک شستشو میدادند.
آقا/خانوم معلم …می دانید من نقاشیم را کجا پیدا کردم؟؟!! آری…من لاشه نقاشی دوران کودکیام را در سطل زباله دفتر مدیر دیدم. هنگامی که من را بخاطر غیبت در مدرسه توبیخ کرده بود.
نه… دیگر نخوانید. لااقل جلوی چشمان من نخوانید.
من دیگر پر شدهام… پر از خشم… خشم از همان دیوارهایی که بجای پناهگاه، حکم زندان پیدا کردهاند. خشم و ترس از همان کلاسهایی که پنجرههایش را بخاطر اینکه رو به مدرسه دخترانه بود، بستند. اما پیش خود نگفتند که گلهای این اتاقک برای رشد، نیاز به هوا دارند. نیاز به دستان گرمابخش خورشید و نیاز به نسیم ملایمی که نوازششان کند. آقای معلم، آنهنگام که فرمولهای شیمیایی را بر تن تخته حک میکردی و پیوندهایی را نقطه چین میگذاشتی، یاد نوع پیوندهای بین من و خودت هم بودی؟ و یاد این هم بودی که من و تو نسبت به هم چه آرایشی داریم؟ آن هنگام که رنگ محلولها را میگفتی حفظ کن، یاد این هم بودی که من چگونه قرار است رنگ محلول زندگیم حفظ کنم؟ در حالیکه فقط و فقط این خودم هستم که باید آن رنگ را بسازم.(بخدا حفظ کردنی نیست)
نه… من دلم برای آغوشت تنگ نخواهد شد.
ای شما آقا/خانوم معلم ،آقا/خانوم مدیر، هیچ میدانید یکی از بزرگترین تفریح بچههای مدرسه ما چه بود؟؟ نه… آن حس لذت از آموختن نبود. حس لذت از تبدیل شدن به یک هارددیسک هزاز گیگابایتی بی مغز که قرار است فردا جایی را به اسم جامع بسازد، نبود. آن مسخره کردن بود. مسخره کردن شما هنگامی که کلامی را اشتباه به زبان می آوردید و یا از مشغله زیاد با موهای شانه نکرده به مدرسه می آمدید و خندیدن به صدای زنگ موبایلی که یادتان رفته بود قبل از ورود به کلاس ساکتش کنید. و یا مسخره کردن خودمان.خندیدن و به تمسخر گرفتن افکار یکدیگر.
نه… من فکر میکنم دیوارهای آن پناهگاه خیالی شما مدتهاست که متلاشی شده و یا شاید اصلاً هیچگاه ساخته نشده باشد. آخر کدام ماه مهر؟ آیا تنها همین لبخند ساده ظاهری و گمراه کننده کافیست؟ من خندهی شما را نمی خواهم. اصلا به من اخم کنید. مانند همانهایی که تا به ایشان سلام می کنی، روی خود را کج میکنند که مبادا با پاسخ دادنشان آغازگر یک دوستی باشند. آری… من نگاه شما را نخواستم. از شما لاشهی برگه نقاشیام را میخواهم. آقای مدیر… همان آقایی که در انتهای صف ایستادهاید، من از شما توقع ندارم که نوشتههایم را تحسین کنید (می دانم، از نظر شما ذهن من آینده تاریکی در پیش دارد) اما این توقع را داشتم که لااقل من را در حالیکه شخصیت ادبی صدا می کنید، به خاطر لباسی که پوشیدهام، مواخذه نکنید.
آخر من به کدامیک از شما پناه بیاورم؟ خیلیهاتان هم میدانم… می دانم که دست خودتان هم نیست..فکر می کنید که حتما این بهتر است.اما اشتباه بزرگ همین جاست که یکبار هم که شده از قلب رعوفتان نپرسیده اید که من خودم چه چیزی را برای زندگیم بهتر میدانم و آنگاه مرا راهنما باشید.من حس می کنم تمام تلاش همان پناهگاه آرامش بخش،تقدیم روزمرگی و عادت کردن به همه چیز به من بوده است.آقای معلم زبان فارسی من اولین بار از خود شما شنیدم که گفتید:”عادت بزرگترین مانع پیشرفت بشر است.”اگر یادتان نمی آید می خواهید آدرس صفحه ای که این جمله را یادداشت کرده ام بهتان بدهم.
آه…چقدر دردناک است ،هنگامیکه حس می کنی هر آنچه در ذهن داری،بسیاری از آن چیزهایی که وجودت حس کی کند،در میان ترس همه از جدید بودن و ایجاد تغییر پایمال شود.چقدر سخت است هنگامیکه به سال هایی فکر می کنم که همین مدرسه می توانست با نگاه امید بخشش،شخصیت من را ،افکار من را،توانی هایم را به سمت بیشتر و بیشتر خواستن سوق دهد.اما آنها از من چه خواستند جز حرکت به سمت هرآنچه از نگاه آن ها خوش تر و دلپذیرتر است.
من از شما بیش از این ها توقع داشتم.از همه تان.می دانید…شما خوب بودید اما گاهی اوقات فقط حس خوب بودن کافی نیست.من بیشتر می خواستم.شاید هم من پرتوقع هستم.آری…اصلا شاید ایراد از من است.شاید هم بهتر باشد که ایراد از من باشد.من ناسازگارم…
آقا/خانوم معلم ببخشید…من را ببخشید اگر جوشش خشمناک کلماتی که هیچ گاه رو در رو بیان نشد،خاطرتان را مکدر کرد.آقای شاعر ،از حضورتان عذر می خواهم،اما چه کنم که این شعر مدت هاست که دیگر به دلم نمی نشیند.
و شما آقا/خانوم خواننده.شما هم باید مرا عفو کنید اگرکه تلخی کلماتم در دلتان فریاد شد و ترتیب نت های موسیقیتان را بر هم زد.شاید هم اصلا احساس همدردی نکنید.گفتم که شاید تقصیر از من است.
اما…حس دیگری نیز در وجودم هست.واقعیاتی که دوست ندارم انکارشان کنم.میدانید قرار گذاشته ام که حداقل سعی کنم با خودم صادق باشم.هر چند مفهوم اشعار تکراری هر سال،برای من بسیار گنگ می نماید.با وجود تمام رنگ هایی که می دانم در و دیوار مدرسه من کم داشته وبا تمام ای کاشک هایی که همیشه هستند من چیزاهای بسیار زیادی هم یاد گرفته ام.چیزهایی که اگر بخواهم می توانند برایم سرآغاز اندیشه های تازه باشند.میدانم که هیچ چیز دقیقا کامل نیست.اصلا ذات انسان ناراضیست
آری…با همه این ها،نمی توانم خاطرات خوب را هم نادیده بگیرم.حال اصلا هرچقدر هم که می خواهند،سطحی باشند.همان هایی که گهگاه قطراتی را از گوشه ی چشم بر گونه هایم سر می دهند.همان هایی که خیلی هاشان هنوز هم اندکی دل گرمم می کنند.چه کنم…دست خودم نیست.هنگامیکه خوبمی اندیشم؛حس می کنم با تمام این ها باز هم لحظاتی هستند و خواهند بود که دلم را برای خیلی از همان روزها بلرزانند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید