دو جستار از ناصر پویش
بنا بهدرخواست برخی از خوانندگان جهت آشنایی با جستارهای ناصر پویش و فضای کتاب «فقط یک چشم است» چند جستار از این کتاب به مرور منتشر خواهد شد که اینجا دو تا از آن ها را با هم میخوانیم:
نباید تنهایت بگذارم
چرا این همه شب خودش را بالا کشیده و انداخته است روی صبح. آفتاب را نمیبینم و احساس میکنم چیزی در دستانم بود که حالا نیست! گویی گمشان کردهام! وقتی که نزدیک صبح رفتی قرارمان به بعد طلوع آفتاب بود. چقدر باید منتظر طلوع آفتاب بمانم. عقربههای ساعت سر جای همیشگی خود هستند. همه چیز سر جای خودش است. حتا کلاغ ها شروع کردند به صدا کردن هم و بیدار شدن اما چون دیدند از آفتاب خبری نیست دوباره ساکت شدند. بار دیگر دستانم را نگاه میکنم: خالیست. تو مثل معنی نام کوچکت بخشیده بودی و رفته بودی!… اما چرا یادم نمیآید!؟… چند وقت پیش بود که گفته بودم نام کوچکت را به من بگو! و تو گفته بودی اما معنیاش نکردهبودی! از کابوست گفته بودی از بازجویانت در آن شب سخت در آن ویلای گم و گور! یک زن و شش بازجو. چقدر سخت گذشته است. چرا شب تمام نمیشود. چرا همه چیز سخت میگذرد… قرار بود دیگر هیچ دیوار فروریختهای بر جای نماند!… قدم میزنم توی خانه. چقدر وجب به وجب این خانه را قدم زدهام. دوباره به ساعت نگاه میکنم. همان ساعتی که مدتهاست خوابیدهاست. یاد دوستانم میافتم آنهایی که امسال رفتند … بیصدا رفتند. مثل برادرم که در تنهایی عمیق زیست هنرمندانهاش دق کرد. و آنها که در آسمان منفجر شدند!… و آنهای دیگری که نقش بر زمینهای سرد زمستان شدند. در همین کوچهها و خیابانهایی که حالا ما در آنها قدم میزنیم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است!… انگار که مرگ دیگر اهمیت ندارد. شاید هم زندگی دیگر اهمیت ندارد. زنگ میزنم. به تو زنگ میزنم. حتما تو هم مثل من منتظر آفتابی. باید توضیح بدهم. از شب کشیده بگویم. یاد انگشتانت میافتم. چرا جواب نمیدهی؟!… نکند!؟… سعی میکنم به فکرهای بد فکر نکنم. اما مگر میشود!؟… پنجره را باز می کنم… باید زودتر از اینها باز میکردم. در کوچه کسی نیست. از صبح و آفتاب هم خبری نیست!… سایهای به کوچه میپیچد… در تاریکی سرت را بالا میآوری. تو اینجا بودهای. تو نرفته بودی. تو آمدن آفتاب را در کوچه منتظر بودی. باید لباس بپوشم و بیایم کنارت تا تنها نباشی!… خیلی کار است که باید بکنم!…کلیدهای خانهات!… یادم میآید که کلیدهای خانهات را به من داده بودی و حالا نبودند. گمشده بودند. بیآن که بدانم کجا؟ و کی!؟ چرا فراموشکار شدهام؟!… یادم میافتد که تو آن پایینی، در کوچه و من هی دور خودم میچرخم تا لباس بیرون تنم کنم!… نباید تنهایت بگذارم… نباید..!
دو چشمش را در یک چشم میدید
به نیلوفر آقایی و غزل رنجکش*
دو چشماش را در یک چشم میدید، نه از جهان اسطوره بود، نه نامش آناهیتا و اَردوی سور… خونش گرمای خون ما را داشت وقتی به ضرب گلولهای نابگاه از جا بجهد، راه بیفتد قدم به قدم این خاک را از هر جا که شروع کنی! چه فرق میکند از زاهدان بینام بیایی یا از سقز عاشق؟!… از تبریز مه آلود من، یا ارگ نوشیجان ملایر تو، یا از تپه سیلک کاشان ما!؟… مست، او مست تمام دوران تاریخ ماست به یک کلمه چند حرفی برای بهار!… شاید بهار!… اما آن کلمه سه حرفی بهار نیست: می دانی از چه میگویم!؟ چه فرقی میکند که نفسی دیگر بگیرد به زمانی که خون دارد فوران میکند به شلیک سرد و یخزده اویی که جان ندارد، اما جانِ نگاهی را میگیرد که به دیدن آمدهاست: آمده است تا به جای همه ما ببیند، ما دیدهبودیم؟!… باور کن نمیدانم اما او میبیند به چشماناش بنگرید، آن چشمی که دیگر نمیبیند اما ما را به دیدن وا می دارد: ببین و ما را بنگر!… اگر کلمهای بود برای یافتن، میدیدمت به طول همه تاریخ آنجا که زنان شهر سوخته پیش از سوختهشدن دیده بودند… آه… چه میگویم، از چه میگویم!؟ … چرا این وهم عشقناک کجاییاش را از ما میطلبد: تصویر میکنم… میخوانم… راه میافتم… فقط بهخاطر چشمانت که دو چشمت را در یک چشم میبینی!
* نیلوفر آقایی و غزل رنجکش دو نفر از آسیب دیدگان چشمی انقلاب زن-زندگی-آزادی هستند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید