Advertisement

Select Page

دو شعر از آران طالبی

دو شعر از آران طالبی

فراموشی در شیره‌ی کلمات
در میان تخته‌کاغذهای زِبر پرسه می‌زند
فراموشی مَزه می‌دهد
خود آلزایمر در واژه‌ها جان می‌گیرد
چرا که نیروی اضافی حیات
در شاخه‌های قلم پنهان‌ است

کلمه همه چیز دارد
از ارواح آوازه‌خوان
تا دسته‌ای از زنان خواننده
که جز زمزمه‌ی مبهمی از لَعن و نفرین
چیز دیگری نمی‌خوانند

حتا کلمه صحنه را عوض می‌کند
حالا دیگر حشرات هم می‌خوانند
حیوانات شاخه‌های علف را می‌چینند
مردان سوار بر اسب سیاهی می‌شوند
و تا برکهٔ مرگ می‌خندند

خاصیت واژه در فراموشی‌ست
از سکانسی به سکانس دیگر
از دیروز به امروز
و از امروز به فردا
حتا اگر فردایی نباشد
که دیروز همین کلمات گم‌شده‌اند

کلمه اولین تلنگر فراموشی‌ست
از هِجایی بلند به هِجایی کوتاه
وقتی که مٔصَوت‌ها به خواب رفته‌اند
و آخرین قهرمان قصه
تازه فهمیده که عقل و شعور ندارد
شعور شکل دیگر شعر‌‌ است
که با همین واژه‌ها دیوانه می‌شود

کلمه همه‌چیز‌دان‌ است
عشق را در نگاه اول به دست عاشق
و علم را با کلام اول به دست عالم می‌سپارد
با چند جمله‌ی قِصار
همهٔ آدمها را فریب می‌دهد
حتا بارها صحنه را عوض می‌کند
تا شاید آدمی چیزی بفهمد

فراموشی عادتی‌ست که با کلمه آغاز شد
همه چیز با کلمه پایان یافت
و انسان تنهایی خود را

فراموشی در‌ شیوه‌ی کلمات
در سطور از‌ هم جدا ادامه می‌یابد
شعر مزه می‌دهد
خود واژه‌ها تنها می‌مانند
چرا که بی‌تردید شاعران پیامبران کلمه‌اند
و تنهایی شاعر با کلمه آغاز می‌شود.

 

۲

کفتار‌ها از در و دیوار خانه بالا می‌رفتند
و در انتظارِ کودکانه‌ام
خشمی کوچک دندانِ درد را

پَرِ اول را آتش زدم
مثل وقتی که چراغِ جادو غول را
و زالِ واقعه سیمرغ را

پَرِ اول را برای زال ساخته‌اند 
به وقت آمدن رستم و دردهای بی‌وقتِ رودابه
درد را برای سرکوب می‌زایند
و رستم اولین رنجِ پدر

پسر اما با برآمدن صبح تاب می‌خورد
وقتی که مادر به نماز نشسته بود 
و خدای بزرگ در چشم اسفندیار می‌درخشید

سهراب کشونِ دیگری‌ست
پر اول را آتش زدم

کفتارها کماکان از دیوار خانه بالا می‌روند
تا اذان صبح منتظر می‌مانند
و در گرگ و میش صبح نعره‌ی شیرها
طلیعه‌ی نور را به لرزه می‌اندازد
نور در قفل سنگین شب باز می‌ماند

دوام شب در برآمدن خونین صبح است
پر اول را آتش زدم

چشم بند بود و تنها بند
صدای بازشدن قفلی که در بندِ دَر
ایستاده بود با چشمهایِ خونی
وضو می‌گرفت در آبِ سرخی که
پیش نمازش به بندی بَند و به بندی چَند
تا اذان صبح چند بندِ دیگر ؟

چه تنهایی دربندی
پر دوم را آتش زدم

چهارپایه‌ها کشیده شدند
برای گردنهایی که کم داشتند
طنابها بریده شدند
و تنهایی تن‌ها را منتظر ماندند

چه تنهایی مضحکی
سهراب کُشون آزادی‌ست
سیمرغ در آسمان صبح می‌چرخد
و کفتارها همچنان از دیوار خانه بالا می‌روند

پَر سوم گم شده است
اذان صبح به افق چه کسی‌ست؟!

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights