دو شعر از زهرا سعادت
۱
دروغ می گویند!
هیچکس عاشقت نیست،
زنبور ککش هم نگزید/
وقتی دید دستی مرا می چیند!
چون گنجشکی،
که جیکش در نیامد
آن گاه که تبر،
بر کمر درخت نشست.
۲
لایِ انگشتانش می رقصم
بر صفحهٔ کیبورد که می نوازد
از جادوی طنینش
جفتی گوشواره
آویزِ گوش هایم کرده ام
تجسم نگاهش را
در خماری شب
سر می کشم
به سلامتی بامدادی
که نشئگی را از سرم می پراند
اتاق
بدمستی می کند
می چرخد
تلوتلو می خورد
و پرت می کند مرا
بر تخت خوابی که تنش
با آغوش محرم سال هایش
غریبگی می کند
کیست آن ناشناس!
که در خواب و بیداری ام، پرسه می زند
کاش!
هرگز
چشم هایش را
نخوانده بودم
#زهرا_سعادت