دو شعر از سمیه حلالی
۱
از هزارههای دورتر
آنجا که میگداختند تکههای ململینت را
و تو چه سوگوارانه گدازههایت را به سراشیب میبردی؛
من نیز همانگونهام،
سوگوار
سرزمینی با کنجهای موقر
فرو رونده در منارهها
اینکم از ذبح تن بازگشته؛
خوشا قمریانِ در بند و تولههای از پستان رمیده
خوشا آن وقتِ عزیزِ در کالبد جا گرفته برای لحظهی حزن؛
اندوهِ ما کنجهای وارونه را پس میزد و کرانهای نبود برای عزیمت دردهامان
آن نخستِ عظیم، عزیمتی بود ناگوار!
خجسته راهی و ناخشنود همرهانی؛
راه از خونِ بیخته آکنده
بسیار برادر میبایدم
بسیار خواهر
با فرزندانی نستوه،
از چشمهای کلاغ هم که بگذرند
کرمان است و آغا محمدخان …
تو اما آرام بگو،
آرامتر
تاریک باد “چشمخانهی تاریخ”
تاریک باد “بیستهزار جفت” چشمِ دربند
“دو قرن سکوت” و قرنها در بند بودن؛
اینکم از ذبح تن بازگشته…
همزیستی ناگواری داشتهام با گسلها
برجستگیهای روانم را آزمودهام پیش از این،
پیش از این که خیابان باشم
یا میدانی به نام اولین شهیدِ شهر
پیش از آنکه مادری باشم
خواهری
برادری
فرزندی
گورِ بینام و نشانی
پیش از جاری شدن خون بر سطحِ خیسِ خاک
کو استخوانهای تراشیده؟
شمشیرها وَ نیزههای آغشته
گلولههای آخته
مردان اخته
زنان گیسو بریده…
ما برای مثله شدن تاریخ را به نقد کشیدیم
کتیبهها دروغ نمیگویند؛
پس با درختها بسیار آمیختیم
تا از شاخههامان بیاویزند سرها را
“بیجرم و بیجنایت”
تا مکافات عمل هم راهی نبود،
سرفهها گواهند
وقتی از ریهها چرک بالا میزند
چشم حدقهایست لاابالی
پس شرمگاه تاریخ را نگاه میکنی،
بدونِ شرم
جنازههامان روی دست باد ورم کرده و
ما هنوز با درختها آمیزشی دردناک داریم.
جنازههامان بوی شاش سگ گرفته و هنوز برادر میآورند!
بدون پلاک!
۱۵ اسفند ۹۹
———————-
۲
دکلها را ببینو دم نزن که چرا مردهای!
خوابت را که از دندهی چپ بلند شده ببینو دم نزن که چرا آشوبی!
دختر توی سرت زار میزند توی سرت دف میزند
دختر را ببین دختر را ببین
دف میزند توی سرت
_ازت باردارم ای دکل مذبوح!
چکههای سیاهِ غلیظ توی دریچههات دارم
کج که نمیکنی کلاهو به اندازهی ما نمیآیی،
قوارهها یکسانند
فرقی بین ما نبود ای دکل مذبوح!
تو از بالا شیب میگرفتی، ما از پایین
روزنهها وَ فلقها وَ شفقها بستهاند
شبگیرها وَ آبگیرها وَ زالزالکها حرامیاند
، چشمِ آسمان را ببین و دم نزن که چرا ابرها عقیماند!
_هاشور بزنم ردِ نگات را؟
از پهلو به جنازه بکوبم سمتِ تیزت را؟
کفتارِ در حاشیه ماندهام وَ در کثافتِ با تو همزادم ای دکل مذبوح!
هوش نداری اما نردبان از تفرج بالا انداختهای بر ندامت، گاهِ تنکامگی اوباشها؛
آن چکهها که روی گونهت میخلیدکلپاسهوش
آن چکههای نارس به انارچینهی گلوت،
آن خونِ جهیده از رانهای واقعه، پس خونِ من نبود؟
همخونِ من، آیا برادرم و خواهرم نبود؟
نوزادیاش را چگونه حل میزد در حِرمان ما؟
اصلاً ما حرمانگریزِ این رخدادِ در فاجعه، که تواَش خواندی و دیگران نمازش دادند
برادر بودهایم و راه،
اصلاً به ما چه که گریز به تقویم این مناره جایز نبوده و نیست.
موذنزاده را بگو شرجی بخواند برایمان
در وقت استحالهی رخدادهای برانگیخته،
موذنزاده را بگو چه وقت نوحهست؟
ما خود به اشارتی مردهایم؛
آنوقت جمعیتی مشغول بودند به جنازه
شهرِ خلاص وَ استعارههای باد وُ ملخ،
انتظار ما نمیدانست حدِ خود
شاید در وقت مقتضی فرجی حاصل آید.
بپوشانید بلندگوها وَ حلقآویزش
دارِ لاغر در حجامتِ ساقهای استشهاد،
آن که اذان میگوید کلاغِ نابارورِ همین کوچهباغ، همین گوشه، کنارههای همین وهمِ ازلی
انکار لرزانی در حقارتِ نیاز
نترس ای همخوان ای خروسِ گاهِ نشمه و شیرهکش خانههای بینراهی
مفرغ از ضجهی علف دار میزند جوانان ما را
مفرغ از گراس و سیگاری
آسمانترش کنیم قبای ژندهی خود آیا؟
نمیترسد جانِ هرجاییمان؟
مخدوشترش کنیم قناسِ چهره آیا؟
نمیگریزد آن پارههای جان؟
با تواَم ای دکل مذبوح که ایستادهای حقیرانه
ازت باردارم، چکههای چسبندهام ببین
غلیظ از شبت بنوشَم، لب نگیرانی اما
کنجها وَ ارسیها وَ منارهها،
پستوها وَ چالهها وَ چاهها… ببین و دم نزن که چرا افسردهاند!
دلها وَ چشمها و قرنیزها، کنگرهها وَ هشتیها وَ باغچهها ببین وَ دم نزن که چرا خاموشاند!
از توی دریچههات، چکههای غلیظِ سیاهم ببین و دم نزن که چرا رابطهها بیمارند!
شفا از دستها بخواهم انگشتها ذکرگوی که باشند!؟
وقتی جهانِ مدرنات را توی قرنیزها ریختهای!
این لاتِ لاابالیِ هرجایی کلاه از سر واقعه برداشته، پیش از آنکه چراغهای قرمز را عبور دهی، ثناگوی تو بودهام
جوانان بسیاری مردهاند، مجیزگوی تو بودهام
از توی سرم ببین دف میزند دختر، کذاب تو بودهام
چراغها را عبور میدهی، رابطهها را اما
بیمار تو بودهام چراغها را اما
باردارم ازت ای دکل مذبوح، دریچهها را اما
نمیبندی، میکُشی با تیغ
جوانان بسیاری مردهاند، جوانان بسیاری.
۴ فروردین ۱۴۰۰
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید