دو شعر از نازنین رحیمی
۱
بردار
آفتاب در من زود غروب میکند
و خاطراتم
چون گندمزاری گرفتار طوفان
درهم تنیده است
خدای مادرم دیر آمده بود
و درختهایم
بردار
بر دار بر دار …
بر دار و از این فاصله کوچک بین دستهایم
مهاجرت کن
که این آغوش
لانهی جاسوسی یک در وتن خویش غریب است
هر قفسهی سینه را از هر طرف که باز کنم
قلبی مشت شده ست
به من بگو
با کدامین شاخهی گندم
بر لب
بردست
بر قلب
به تو برسم
مشت کدام پنجره را باز کنم
که پشتش
پیچک پیچیده شدهی انگشتان تو نباشد
برای یک تکه کوچک زندگی…
بر دار و برو
از این اتفاق تکراری چمدان
از این تخت به آن تخت
از این دار به دار بردار وبرو
دورشو
دور..
و من همصدا با احمد کایا
خواهم خواند:
کاش گل سرخی نبود
تا که پژمرده شود
۲
عشای ربانی
در ازدحام اطلسیها بودند
که به دنبال پروانه تا پنجره
پیله شدیم و پنجره باز نمیشد
آنچنان به هم چسبیده چسبناک بود
که تصور مصور رهایی
لای درز هر دربی
له می شد…
این دربهای شیشهای
بی خبر از اطلسیها که یک در میان
سرما را خلاف غریزه طلب میکردند
و در لابه لای سکوت ِ پیله
دنبال نجات دهنده میگشتند
محکم
پایدار
قرار دادِ بی دادی بسته بودند…
چهار گورکن خاکستری
خلاف روزمرگی
لاشه های متعفن را بیرون می کشیدند
و عشای ربانی را در میدان آزادی
برگزار کردند
محرابی نمانده است
و پنجره باز نمی شود هنوز…
یک ظرف نان مقدس
برشاخه ی اطلسی های سرمازده آویزان است…
پروانه ها
به شیشه نقش تکراری لاشه را
با احترام تقدیم می کنند
#نازنین_رحیمی