دو صفحهی آخر
داستان کوتاه از مرجان فولادوند
مرجان فولادوند نوشتن را از نوجوانی با داستاننویسی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز کرده و به عنوان خبرنگار و روزنامه نگار با مطبوعات همکاری داشته است. چندین مقاله و مصاحبه در موضوعات تخصصی ادبیات دو مجموعه داستان برای بزرگسالان و هشت کتاب داستان، برای کودکان و نوجوانان از او به چاپ رسیده است که بعضی از آنها به زبانهای ایتالیایی،فرانسوی،نروژی و چینی ترجمه شده. کتابهای او چند بار در لیست کتابهای برگزیدهی کتابخانه ی بین المللی کودک و نوجوان مونیخ و یک بار در لیست کتابهای برگزیده ی جهان در سال ۲۰۱۷-۲۰۱۶ به انتخاب IBBY (دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان) انتخاب شده. او برای کتابها و فعالیت های مطبوعاتی جوایز متعددی دریافت کرده است.
***********
خانم دکتر، دکتر نبود، زن آقای دکتر بود اما معلوم نبود چرا همهی ما شوهرش را به اسم آقای سلیمی میشناختیم و او را به نام خانم دکتر.آقای مهندس هم مهندس نبود. حتا آدم فنی یا تعمیر کاری چیزی هم نبود. لوازم التحریر فروشی داشت اما صدایش میزدیم مهندس و باز معلوم نبود چرا.اما دقیقا معلوم بود چرا به آقا یدی میگوییم استاد. آقا یدی آقا یدی بود تا وقتی که آقای مهندس به این محل آمد و مشتری قصابی او شد و هی گفت:” استاد قربون دستت دو کیلو چرخ کردهی خوب” و آقا یدی دو کیلو چرخ کردهی خوب را بدون اخم و تخم گذاشت توی ترازو .آقای مهندس گفت: “استاد یک دست دل و جگر نگهدار عصری میایم میبرم و آقا یدی به جای این که بگوید: “نمی شه آقا جواب مشتری ها رو چی بدم؟” گفت:”به روی چشم.بگم بیارن در خونه؟” بعد از آن ما هم که میدیدیم این شیوه مجرب است و حسابی جواب می دهد،صدایش کردیم استاد. و کم کم آقا یدی استاد شد و استاد ماند.
شنبهها و سه شنبهها که استاد میرفت کشتارگاه و دل و جگر میآورد و گاهی، اگر هوا خنک بود کله پاچهی تمیز شده و مغز جدا، مغازه شلوغتر بود.
شنبه بود یا سهشنبه؟ یادم نیست اما مغازه شلوغ بود.آمبولانس وسط خیابان جلوی مغازه، توی ترافیک گیر کرده بود و آژیر میکشید.خانم دکتر گفت:” میبینه راه بندهها دست نمیبره این وق وق ساهابش رو خاموش کنه ” و کلافه رو به آقا یدی کرد:”شمام که هر چی ما میگیم دست از سر این کاغذا بر نمیدارید چار تا پلاستیک تمیز بخرید گوشتها رو بگذارید داخلش.”
استاد گفت:” شما که ماشاالله خودتون دکترید بهتراز ما میدونید گوشت توی پلاستیک خونابه راه میاندازه. تو این قتل گرما، تا برسی خونه، بو گرفته و رفته. کاغذ یک خاصیتی داره که گوشت رو همین طور ترو تازه نگه میداره تا برسونیش به یخچال.”
خانم دکتر آهسته گفت: ” خوبه دکتر نشده!” و بلندتر گفت: “حالا این کاغذها تمیزند؟”
استاد، طوری که همه بشنویم جواب داد : “کاغذ آشغالی که نیست، کتابه ! تا حالا لاش وا نشده جان بچهام جلوی چشم خودتون دارم تازه به تازه ورق میکنم ازش . دیروز تقی نون خشکی کلی کاغذ آورد.
روزنامههاش رو پس دادم. ارزون ترم بودها، اما روزنامه توی دست هزار نفر میچرخه میافته زیر دست و پا. من فقط تو کار کتابم .کتاب از اصل فرق میکنه. تمیزتره. “و گوشت پیچیده در کاغذ را داد به سرهنگ.
سرهنگ سرهنگ نبود. ستوان باز نشسته بود اما در یک توافق جمعی صدایش میزدیم سرهنگ و او هم خوش حال می شد.
استاد گفت:” فیله گذاشتم برات . یه نمه آتیش خورده نخورده مغز پخته. باب دندونه، که بدونی ارادت داریم جناب سرهنگ.”جناب سرهنگ لای کاغذ را باز کرد و به گوشت نگاهی انداخت و گفت:”دستت درست.
الحق عجب گوشتی.” اما از مغازه بیرون نرفت . از جلوی پیشخوان هم خودش را نکشید کنار. به جای همهی اینها با دقت به گوشت نگاه کرد و زیر و رویش کرد و گفت:” پس چرا سیاه شده این جاش؟” و با انگشت گوشت را نشان داد.
استاد که داشت روی تخته ی بزرگ را دستمال نمدار میکشید از همان پشت پیش خوان گفت:”مهر کشتارگاهه.” نبود. خودم دیدم.من هم رفته بودم جلو و داشتم به گوشت نگاه میکردم که جا به جا سیاه شده بود. مهر کشتارگاه نبود.کاغذ دور گوشت هم سیاه بود. جوهر کاغذ رنگ پس داده بود و داشت گوشت تازهی کشتار روز را حیف و حرام میکرد.
مامان مجید طفلک،که مامان مجیدطفلک بود و ما همین طور صدایش میکردیم به اسم خودش، خریدش را کرده بود اما ایستاده بود و با خانم دکتر حرف میزد.او هم گوشت را از میان بستههای کرفس و گوجه و بادنجان توی چرخ خریدش بیرون آورد و نگاه کرد:” اَه این هم که جوهری شده رفته.” و گوشت را به همه نشان داد.
آقای مهندس گوشت را از جناب سرهنگ گرفت و با دقت به کاغذش نگاه کرد:”استاد! این رو از کجا آوردی؟ این کتاب خطیهها !”
این حرف همه را برای چند لحظه ساکت کرد. اما زیاد طول نکشید، همهمان رفتیم طرف نزدیکترین کسی که گوشت جوهری شده داشت تا نگاهی به کاغذها بیندازیم. آقای مهندس راست میگفت. کتاب خطی بود. با کاغذهای کلفت شیری رنگ و حاشیه نویسیهای ریز و سطرهایی که همه در انتهای سمت چپ ،کمی به بالا متمایل میشدند.
مامان مجید طفلک گفت:”شما که گفتی کتابام نوه نوه؟”
استاد گفت:”چه بهتر! چاپی بود خوب بود؟ این کتابای چاپی پر سربه میره به خورد گوشت پیدا هم نیست. آدم هزار تا درد و مرض میگیره .اما جوهر مگه چیه؟ دودهی شمع و چراغه .طبیعیه از اصل. با یه چیکه آبهم شسته میشه میره پی کارش،
جناب سرهنگ بیراه می گم بگو بیراه میگی .”
سرهنگ گفت:” نه والا. ماکه بچه بودیم بابای خدا بیامرزمون هر بار سر شستن چراغ خوراک پزی یه فصل مادرمون رو میزد که چرا دودهها رو داده دم آب. خودش سر حوصله با قلم تراش دودهها رو میتراشید و میریخت توی دوات، یه نمه آب میزد میداد ما مشق مینوشتیم. “
مامان مجید طفلک گفت:”استاد بی زحمت حساب کن برم که دیرم شد. مجید طفلک رو گذاشتم پیش مادر شوهرم . نمی مونه که .”
مجید طفلک، کمی عقب ماندگی ذهنی داشت .
استاد گفت:”به چشم” و دو تا فیلهی پاک کرده را کشید و چند ورق از کتاب کند و گوشت را پیچید لای کاغذ و کنار گذاشت:”سفارش مشتریه ،الان میاد میبره” و دستش را با دستمال پیشخوان پاک کرد و ماشین حساب را کشید جلو. آقای مهندس که هنوز داشت کاغذ دور گوشت سرهنگ را وارسی میکرد گفت:” استاد میگم کتاب جدی جدی عتیقه است ها!”
مامان مجید پولش را حساب کرد اما بیرون نرفت. آقای سرهنگ با دقت کاغذ دور گوشت را نگاه کرد و گفت:” حالا کتاب چی هست؟ من که عینکم همرام نیست.” آقای مهندس کمی به صفحه خیره شد و گفت:
“هر جای دنیا باشه اینا رو میذارن تو موزه به خدا!”
خانم دکتر گفت:” نه آقا! اگه این قدر عتیقه بود دست تقی نمکی چه کار میکرد؟”
استاد گفت:” شما ظاهر تقی رو نبین. نه این که غیر نون و کاغذ و پلاستیک اساس اسقاطی هم جمع میکنه، یه وقتهایی یه چیزهایی دستش میرسه که ما توی خواب هم نمیبینیم. ” بعد رو به من ادامه داد: ” همین چند وقت پیشها یه کاسهی قدیمی دستش بود کلی رویش کنده کاری و گل و بته داشت معلوم بود جنس مالیه.”
گفتم:” خوب چی کارشون میکنه؟” گفت:”هیچی. یه زیر پله داره تو خونهش همه رو از کفش و لباس کهنه تا کاسه و کوزه میریزه همون جا رو ارث و میراث باباش.. آشغال جمع کن بودن از اصل. “
سرهنگ ادامه داد:”فقط پلاستیک میفروشه و کاغذ و نون خشک. باقی رو جمع میکنه. اوووه .الان خیلی ساله.”
خانم دکتر گفت :” کی بود تعریف میکرد خدا ؟ حالا یادم نیست اما میگفت همین چند وقت پیش دم عید تو همین کوچهی مردم که قالی و قالیچه شسته بودن و آویزون کرده بودن لب دیوار، یک پیرمرده رد میشده یه فرش پاره که از اون کهنه تر نباشه رو میبینه . در میزنه که این فرشتون فروشی هست یا نه ؟ اما او نا حواسشون جمع بوده، شستشون خبر دار میشه که لابد خبریه، میگن نه آقا! ارث و میراثه، یادگاریه. حالا هی از پیر مرده اصرار و از اینا انکار که: وصیت پشتشه بایدبمونه تو فامیل. برادری که شما باشی پول دو تا خونه رو گرفتن تا فرش رو فروختن بهش. الان برو خونه زندگیشون روببین،
خونهی پادشاه دوبی!”
سرهنگ گفت: “بعله اونا که ضرر نمیکنن، میفروشن به خارجیا. نه که خارجیا جنس شناسن،خوب می خرن . میبرن برای موزهها شون .”
سرهنگ گفت :”میگم استاد! ببر نشون کسی بده . یهو دیدی اینم عتیقه بود ها”
استاد گفت : ای آقا! به این سادگی ها هم نیست. هزار تا درد سر داره. اینا که خانم دکتر فرمایش میکنه، شانس آوردن گیر آدم ناتو نیفتادن. آدم رو سر می برن و جنس رو میبرن عین چی. به ما این کارها نیومده.”
مهندس سرش را از روی کاغذ بلند کرد و گفت :”زنده باشی، یک دست جیگر هم بده ما که بریم، دیر شد.” استاد یک دست جگر تازه از سینی، برداشت و دو سه تا ورق کند و خوب پیچید لای کاغذ و داد دست مهندس.مامان مجید طفلک آهسته به اقای مهندس گفت:” حالا واقعا عتیقه است؟”مهندس گفت:” بعید نیس. به نظر خیلی قدیمی میاد.”
مامان مجید طفلک رفت جلوی پیشخوان و گفت: ” استاد بی زحمت یک کیلوچربی و استخون برای آبگوشت ، دو تا ماهیچه کوچیک و نیم کیلو گردن هم برا من بذار. بابای بچهها میاد حساب میکنه . فقط قربون دستت جدا جدا بذار.خوب بپیچ تو کاغذ. بعد رو به ما که توی مغازه بودیم لبخند زد:” میخوام خونابه راه نیفته.” استاد گفت: “قابل شما رو نداره .”
سرهنگ گفت:” یکی بخونه ببینیم در بارهی چی هست حالا.”
خانم دکتر هم یادش آمد که نیم کیلوچرخ کرده و یک کیلو آبگوشتی هم می خواسته و به آقا یدی گفت به سفارش قبلی اضافه اش کند وتاکید کرد هر کدام را جدا بپیچد توی کاغذ.
استاد گفت: “به روی چشم.” و به کتاب روی پیشخوان نگاه کرد که دو سه ورقی بیشتر نمانده بود. رو به خانم دکتر گفت :”از شانس شما کاغذای این کتابم داره تموم میشه، براتون میذارم توی پلاستیک که خیالتون هم راحتتر باشه .”
خانم دکتر گفت:”نوبت به ما که رسید آسمون تپید؟ بگو به گوشم خورد عتیقهاست یاد پلاستیک افتادم.”
استاد رنجیده گفت:” لا اله الا الله. چند ساله همسایهایم کی از ما طمع دیدی شما؟عمری چشممون توی چشم هم بوده،حالا از دو تا ورق کاغذ دریغ میکنیم؟”وهمه ی ورقهای باقی مانده را با حرص کند وپیچید دور استخوان و چربیی که کشیده بود و داد دست مامان مجید طفلک و گفت:”همهش فدای یه تار موی اون طفل معصوم”و دست برد به سمت سینی گوشت چرخ کرده.اما خانم دکتر گفت :”دیگه نکش
آقا یدی نمیخوام . دستم سنگینه نمیتونم بیخودی یه خروار گوشت بکشم با خودم.”
و دوباره به آمبولانس نگاه کرد که هنوز در راهبندان گیر کرده بود و هنوز آژیر میکشید و گفت: “زهر هلاهل. خوب خیابون بستهاس دیگه.”مهندس که داشت صفحهی دورجگرها را به دقت نگاه میکرد گفت:
“عجب حاشیه بندی. عجب خطی”
دو باره ساکت شدیم. سرهنگ دوباره پرسید:” بخون ببینیم چیه خوب؟”
مهندس کاغذها را از دور جگر باز کرد و این طرف و آن طرفش را با دقت نگاه کرد و گفت:
” دیگه نمیشه خوندش،خون پخش شده تو صفحه خطها رو شسته. “
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید