رباب محب: اسب در این ناآگاهی تنها نیست
گفتوگو با رباب محب، به بهانهی انتشار مجموعه شعر «اسب چه میداند از منطقِ اسبِ بخار؟»
– بخش یک –
بعد از این همه سال خواندنِ کتابهای شعر شاعران همنسل و یکی دو نسل قبلِ خودم، به این نتیجه رسیده بودم که تمام این شعرها آنچه به من اضافه میکنند اندوهیست عمیق که ویژگی این نسلهاست؛ اندوهی که مرا به فکر فرو میبرد و شاید به درک بهتری از خصوصیاتِ این نسلها میرساند. اما شعرهای رباب محب، به رغم انتقالِ همان هستیشناسی اندوهناکی که ویژهی یک شاعر است، آرامشی را نیز به خواننده میبخشد که به نظرم، از ویژگیهای شخصیتی خود اوست. با او دربارهی مجموعه شعر جدیدش، «اسب چه میداند از منطقِ اسبِ بخار» (چاپ انتشارات بوتیمار) به گفتوگو نشستهایم. این شاعر که سالهاست در سوئد به سر میبرد، دربارهی علت انتخاب این عنوانِ متفاوت برای مجموعه شعرش میگوید: «یک اسب بخار توان دارد صدو پنجاه کیلوگرم زغال را در یک دقیقه سی متر بالا بکشد، پس با خود گفتم من هم اسبم، هم «اسبِ بخار»، که عمری است دارد کیلوکیلو بار میکشد و خودش هم نمیداند چه تواناییهایی نهفته دارد.»
اسب چه میداند از منطقِ اسبِ بخار؟ دلیل خاصی داشت که این عنوان را – که به نظرم عنوان متفاوتیست میان کتابهای شعری که دیدهام – برای کتابتان انتخاب کردید؟
ابتدا این دفتر «سبقت آزاد» نام داشت، اما در طیِ نوشتن قطعات همانطور که اضافات را خط میزدم و گردوغبار از پیکر سطرها و واژهها میزدودم و فرشِ خطها را جارو میکشیدم، عنوان دفتر را نیز گردگیری کردم و جارو کشیدم. وقتی «سبقت آزاد» برق و جلا داده شد، از خودش سبقت گرفت و مبّدل شد به «اسب چه میداند از منطق اسب بخار». خب میدانیم که «اسب بخار» اصطلاح رایجی است در خودروسازی و مقیاسی است از توان موتورهای درونسوز. و میدانیم که اگر اسبی را به چرخی وصل کنیم که بتواند چرخ را به حرکت درآورد، به کمک این چرخ در حالِ چرخش می توان مولد برقی را به کار انداخت که ۷۶ وات توان تولید میکند. و داستان آقای جمیز وات را نیز میدانیم. او کارگر معدن بود که با اسبهایی کار میکرد که کارشان بلند کردن زغال سنگ بود. حال چگونه جناب وات به توانِ این اسبها پی برد و دست به محاسباتِ پیچیده زد بماند، اما آنچه نظرم را به خود جلب کرد «اسب» بود و بیخبری اسب از «اسب بخار» که امروزه پس از گذشت قرنها واحدی است در خدمتِ صنعت خودروسازی، ماشینهای چمنزنی، اره برقیها و جاروبرقیها و غیره. این امر از سویی، از سوی دیگر نظر وات مشغلهی ذهنم شد؛ که یک اسب بخار توان دارد صدو پنجاه کیلوگرم زغال را در یک دقیقه سی متر بالا بکشد، پس با خود گفتم من هم اسبم، هم «اسبِ بخار»، که عمری است دارد کیلوکیلو بار میکشد و خودش هم نمیداند چه تواناییهایی نهفته دارد. نه، باید به همین اندک بسنده کنم. تصوّر میکنم نیازی نباشد بیشتر از این وارد این مقوله شوم. به هر حال آنقدر شعر، کار و زندگی به من آموخته است که گاه باید دنده را کم کرد تا دور موتور زیاد شود و به توان پیشینهاش نزدیک. تصور کنید که یک صبح، دیر از خواب برمیخیزید. دیرتان شده است. باید به سرعت خود را به محل کارتان برسانید. سوار ماشینتان میشوید و میرانید. ناگاه پشت چراغ قرمزی توقف میکنید که انگار چراغ تصمیم ندارد سبز شود. شما با عصبیت تمام بر روی فرمان ضرب میگیرید، میان هر دو ضربه شکافی ایجاد میشود که با خلاء پر میشود. مثلِ لحظهای که تصویری در ذهنِ شاعرانهی شما عقب و جلو میرود بیآنکه قادر باشید خلاء میانِ دو عکس را پرکنید. این زمان ابدی به انتظار سبزشدنِ چراغ راهنماست. و البته چراغ سبز میشود و شما با تمام قدرت پا را روی گاز فشار خواهید داد تا دور موتور بالا برود و به توان پیشینهاش نزدیک شود. بعد کلاچ را رها میکنید تا توان بیشتری به چرخها منتقل کند. این حالت درست مثل لحظهیِ نوشتن یک شعر است. شتاب دارید برسید، اما نمیرسید. ناگهان چراغی سوسو میزند و شما با قدرتِ هر چه تمامتر قلم را طوری روی کاغذ به حرکت درمیآورید که انگار قلم پاهایِ شماست بر روی گاز. از این که بگذریم فقط یک مسئله میماند: اسب در این ناآگاهی تنها نیست، که چه بسا من. چه بسا ما. چه بسا انسان. ما هر چقدر هم که بدانیم باز چیزهایی هست که نمیدانیم و عمر کوتاهمان هرگز فرصتِ دانستنِ همه چیز را به ما نخواهد داد. این پیامِ عنوان این دفتر است.
با توجه به شعرهای شما در این کتاب، میتوان گفت که محوریت در شعرهایتان با زبانِ شعریست: «اینکه با بادهای در گلو غمباد/ اینکه با نسیمی میانِ عقربه و عدد»، در عین اینکه با ساختاری بسیار خاصِ خودتان در آنها مواجهایم: «این لبها چرا دستپاچهاند در لحظهی بوسیدن؟ شعر باید دست کم سالی بستری شود/ بعد از چند تیغِ جراحی/ چند ماه دستها بر گردن»… این دو ویژگی چیزی که دست کم، در آثار اغلب شاعران مهاجر ایرانی به شکل کمرنگتری بروز کرده است و چنانکه میبینیم، گرایش اکثریت آنها به بهکارگیری زبان ساده در شعر است. توجه خاصِ شما به زبان و ساختار شعریِ خاص، از چه چیزی نشأت میگیرد؟
در ابتدا بگویم من «ضدِ طبقهبندی» هستم، در هر حیطه و هر زمینه. من سالها پیش از مهاجرت به سوئد، در کشورِ خودم فرد مهاجری بودم که به سرزمینِ «تنهایی» مهاجرت کرده بودم، تک و تنها در میانِ خیل خویشاوندان و آشنایان. نه کسی حرف مرا میفهمید، نه من حرف دیگران را میفهمیدم. میدانید خانم جدیری، این طبقهبندیها خوراک ژورنالیستهاست، به منِ شاعر ربطی ندارد. پس برگردم به اصلِ مطلب، یعنی سؤال شما، بله، حقّ با شماست. من به آن زبان سادهی روایی آگاهانه و گاه ناخودآگاه، نزدیک نمیشوم یا نزدیک نشدهام. به اعتقاد من شعر مثلِ رؤیاست. رؤیا حالتی شاعرانه دارد. حقایق را در مِه میپیچاند و سحرآمیز میکند. اگر میشد رؤیا را مثلِ یک شئ در زیر نور آفتاب گرفت دیگر از اُبهت و شکوه و جلالش چیزی باقی نمیماند. شعر مثل شب است، مرموز و جادویی. و گاه مخوف. مثلِ دریاست زیر وزنِ کف و امواج. و این شکوهِ شعر است که ظریفترین صورتِ تجربهها و حس و انگیزهها را به تصویر میکشد. پس شعر نهادی دارد در حرکت با موسیقیِ خاص خود. من به این موسیقی وفادارم؛ اغلب آگاهانه، گاهی هم ناخودآگاه و بطور غریزی.
سه – ویژگی دیگری که در شعرهای شما به چشم میخورد، بهکارگیریِ نوعی خاص از ترکیبهای اضافی و وصفیست: «این بختک تو را به جنگلی میبرد/ که تاریکی اولینِ شاخهی بالاست»؛ «دریا دلش از تراوشهای خاکی پر است»؛ «آنکه گذشته را گذاشته است برای روز مبادا/ به سنگینیِ پروازِ خاشاکی/ در خاطرهی آب نزدیک نمیشود./ به شعر اگر میرسی بارانِ یکریز باش/ حلولِ آب باش در کوزه./ حلولِ گِل باش/ در گِل./ آوازِ آتشینِ/ ریشههای برفی.»؛ «ماهیِ مهاجرِ لغزنده…»؛ «شعر چشمِ کورِ غربال است». نمونهها بسیار است در شعرهای این کتاب. باید اعتراف کنم اینکه این همه ترکیبِ اضافی و وصفی را در شعرمان بهکار بگیریم و شعر به سمتِ تکراری شدن و کلیشهای شدن نرود، کار دشواریست. حداقل برای من، که معمولا از بهکار بردنِ این ترکیبها در شعر از ترسِ همان کلیشهای شدن پرهیز میکنم، آنچه شما در این زمینه در شعرهایتان انجام دادهاید، دشوار به نظر میرسد. از علتِ علاقهتان به این ترکیبسازیها برایمان بگویید.
من از کلیشه نمیترسم. من از کلیشه بیزارم. چون مثلِ خوره به جان جامعهیِ بشری افتادهاست و حلقوم را رها نمیکند. اما من نه از اضافات و مضاف و مضافالیه ها میترسم نه از صفت و موصوفها. چون به تصوّر من «این اضافات و مضاف و مضافالیه ها وصفت و موصوفها» بخشی جداناپذیر هستند از ما، از تجاربِ ما، احساسات ما و نهادِ انسانی ما. و از رابطههایِ ما. ما در زندگیِ روزمره دائم با آنها سروکار داریم. پس چرا شعر را از وجودِ آنها محروم کنیم؟ البته اینجا میشود ساعتها حرف زد. میشود قدم گذاشت به قلمرو معنای زبان و شعر. میشود مثلِ خواجه نصیرالدین طوسی گفت شئ مستقل است از معنای مورد نظر، میشود از دلالتها و نشانهها گفت. میشود به موازنهها پرداخت و از دلالت لفظ بر معنا گفت وُ که صفت (در اینجا یعنی معنا) بر موصوف یا شئ بیرونی دلالت دارد ولی آن نیست… میشود از نشانهها گفت و خواص نشانهها، اما آنچه حداقل نزدِ خودِ من روشن است ایناست که من میکوشم تصاویر ذهنی و گمانهها را به لباس واژه مزیّن کنم. میکوشم اینکار را آنقدر ظریف و شسته رفته انجام دهم که نزد خواننده کلیشه تلقی نشود. اما اگر میشود، خب دیگر باید به خود بگویم: رباب، تو شکست خوردهای. و البته این اصلآ مهم نیست، چون من از شکست نمیترسم. زیراکه من نمینویسم که برنده شوم. چراکه زندگی فی نفسه یعنی شکست. حتا وقتی آدم در اوج شهرت روی سکوی افتخار ایستاده و مدالی بر گردنش میآویزند. به گمانم انسانِ ایستاده بر روی سکو از هر انسانتر دیگری بیچارهتر است، چون نمیداند چقدر مقیاس خوشبختیاش حقیر و ناچیز است، و در گُروِ دیگران. من، این شکست را با آغوش باز میپذیرم تا از آن درسی بگیرم که بخشی است از زندگی.
ادامه دارد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.