رصد به دوران کودکیام / بخش پنجم
برخی جنبههای زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم
یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشتهها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکیام» میخوانید، نه پژوهشی جامعهشناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطرههایی است که با زبانی ساده و بیپیرایه نگاشته شده است؛ خاطرههایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیدهام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیدهام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشتهها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطرهنگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سالهای آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آنگونه که بود» به «آنگونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوانترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقهمندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشتهها برای امر تحقیق و تفحص و تألیفهایی جامعتر پیرامون وضع زندگی در آن سالها سود ببرند.
ناظر نعمتی
حمامهای عمومی و بدنشویی خانگی
(روزگار پیش از «نمره و دوش و وان»!)
از سه-چهارسالگی که خودم را شناختم، هرگز به یاد ندارم که مادرم مرا به حمام (که بعدها به آن گرمابه هم گفتند) برده باشد. غالباً با پدرم یا داییام به حمام سر کوچهمان میرفتم که در ضلع شمالشرقی سهراهی کوچهٔ ما، «کوچهٔ میرزا محمود وزیر» واقع بود.
این حمام که بر سَردَر آن پیکرهٔ گچی دو دخترک بالدار به صورت فرشتههایی خودنمایی میکرد[*]، بیش از ده پله به سوی پایین داشت تا به دری میرسیدی که فقط هنگام تعطیل شبانهٔ حمام بسته میشد. از این در که میگذشتی، محوطهیی ششضلعی را میدیدی که در میان آن حوضچهٔ کمعمق با پاشویههای پهنی در دور تا دور درون و بیرون آن، قرار داشت. داخل و خارج حوضچه و پاشویهها همه از کاشی آبیرنگ بود، و از فوارهٔ سنگی کوتاهی، آب تمیز به داخل حوضچه روان بود که سرریز آن به پاشویهٔ کاشیکاری شدهٔ بیرونی حوضچه میریخت، و از یک آبرو به فاضلاب میرفت. دور تا دور این محوطهٔ ششضلعی، به نام «سربینه»، و در چهار ضلع از شش ضلع آن، سکو یا «صُفّه»هایی ساخته شده بود به ارتفاع حدوداً یک متر که در دیوارهٔ خارجی آن به فاصلهٔ حدوداً یک متر حفرههایی مکعبشکل با دیوارههای ساروجی (مخلوطی از آهک و خاکستر یا ماسهٔ نرم که به جای سیمان امروزی به کار میرفت) برای گذاردن کفشها تعبیه کرده بودند. کف تمام صُفّهها و دیوارهای آن تا به سقف، کاشیهای سفید چسبانده بودند که جا به جا، روی آن نقش و نگارهایی به رنگهای مختلف دیده میشد. سقف این محوطهٔ ششضلعی، به بلندی حدود ۲۰ متر، گنبدشکل بود و در میانهٔ آن پنجرهیی دایرهیی بود به قطری به اندازهٔ نصف قطر سربینه که شیشههای هندسیشکل و رنگارنگ داشت. این سقف گنبدشکل و پنجرهٔ دایرهیی آن از بامی سر بر میافراشت که در جای جای آن، چند گنبد دیگر، اما کوچکتر از گنبد اصلی بالای محوطهٔ داخلی حمام نیز دیده میشد. همهٔ این گنبدها در سقف حمام تعبیه شده بودند، و در آنها سوراخها یا روزنههایی بود که آنها را با شیشههای نسبتاً کلفت و دایرهیی و توگود پوشانده بودند. این بام پوششی «کاهگِلی» داشت و در عین حال محل انبار کردن هیمه (هیزم) و بوتههای خار و خس بود که به عنوان سوخت برای اجاقی به کار میرفت که در زیر یک «پاتیل» بود. این پاتیل در گوشهٔ یک «خزینهٔ» آب گرم در محوطهٔ داخلی حمام کار گذارده شده بود. در اطراف پاتیل، اجاق را چنان از ملاط ساروج و آجر و گل رُس انباشته بودند که هیچ منفذی برای رسوخ آب «خزینه» به درون اجاق وجود نداشت.
در سوی شمالی بام، درِ چوبی دو-لتّهیی نصب بود که از راه آن، هیمه و بوتههای خار و خس به درون حمام میبردند. خاکستر اجاق را هم در وقت خالی کردن آن، در گوشهیی از بام حمام میریختند. مواد سوختی این اجاق، انواع فضولات دامی (گاو گوسفند و غیره) بود. وقتی با گاریهای اسبی گونیهای پُر از سوخت «پِهِن» را جلوی در بام میآوردند، محتوای گونیها را در داخل انباریهای مشرف به بام میریختند. کارگرهایی که وظیفهشان آتش کردن اجاق («تون») حمام و روشن نگاه داشتن آن بود، معمولاً این فضولات را آب میزدند و خیس میکردند، و از آنها قطعههای دایرهیی شکلی به قطر ۱۰–۱۵ سانتیمتر و ضخامت دو سه سانتیمتر درست میکردند. در روزهای آفتابی، این قطعهها را روی بام پهن میکردند تا خشک شوند. این کارگران «تونتاب» نامیده میشدند، و تکههای دایرهشکل سوخت را «تاپاله» میگفتند. این «تاپاله»ها ارزانترین سوختی بود که مادهٔ اولیهشان را از درشکهخانههای شهری نزدیک، یا از گاوداریها و «آغُل»های گوسفند در بیرون شهر میخریدند، و گونی گونی با گاری تا حمام میآوردند و به صاحبان حمامها میفروختند.
تونتابها در سراسر سال، از نیمههای شب میبایستی دست به کار «تابیدنِ تون» شوند. نخست از روی بام تاپالههای خشکیده، هیمه و بوتههای خار و خس را در گونی میریختند. گونیها را یکییکی یا دوتادوتا روی کول میگذاردند و از پلههای متعدد «تون» به پایین میبردند و در محوطهٔ کوچک انتهای پله کنار هم تلنبار میکردند. آنگاه به طور متناوب این سوخت را در تون میریختند، و بدین ترتیب آتش تون را از نیمهشب تا یکی دو ساعت پس از غروب روز بعد، به تناوب و دفعات از خاکستر سوخت خالی و از سوخت سهگانه (هیمه، خار و تاپاله) پر میکردند. ضمناً خاکسترها را در گونی میریختند و گونیها را روی کولشان به بام حمام منتقل میکردند و در اتاقکی میانباشتند. از همین اتاقک بود که منفذ تونلمانند و خشتی یا آجری که از داخل «تون» شروع میشد از دیوارهٔ آن میگذشت و تا یکی دو متری کف بام اتاقک بالا میرفت. این تونل در واقع دودکش «تون» بود.
باز گردیم به «سربینهٔ» تمامکاشیِ حمام.در گوشهٔ شمالشرقی این سربینه، حوضچهٔ آب روانی تمامکاشی با عمقی ۱۰ – ۱۵ سانتی متری آغاز راهروی بود با دیوارههای ساروجی که با پیچشی به سمت راست، به محوطهٔ بزرگ و اصلی حمام میرسید. در سوی چپ این محوطه، دو آبریزگاه ساروجی با دیوارههایی نه چندان بلند وجود داشت که در کف آنها جویچهیی متصل به هم راه به فاضلاب حمام داشت. هر یک از این دو آبریزگاه، به اصطلاح آن روزی «واجبیخانه» بودند. آنها که قصد ستُردن موهای زاید بدنشان را داشتند، پس از ورود به محوطهٔ اصلی حمام، سطلها را از آب گرم شیری که به خزینهٔ آب گرم راه داشت، پر میکردند و با خود به آبریزگاه میبردند. در آنجا محتوای بستهیی کاغذی را که ترکیبی از آهک و «زَرنیخ» (واجبی) بود، و پس از لخت شدن و «لُنگ» به کمر بستن در سربینه آن را از کارگر حمامی خریده بودند، در کاسهٔ کوچکی میریختند و کاسه را از آب سطل پر میکردند و چندان به هم میزدند که به صورت مخلوطی خاکستریرنگ درآید. این مخلوط را برای ستردن موهای زاید بدن- خاصه در قسمتهایی که تکلیف مذهبیشان الزامی کرده بود- روی موها میمالیدند و پس از چند دقیقهیی، با آب سطلها برای شستوشوی آلودگیها استفاده میکردند. سرانجام به محوطهٔ اصلی حمام که آجرفرش بود باز میآمدند. در زیر این کف آجری، لولههای چدنی را به قطر حدوداً ده سانتیمتر به طور پیچاپیچی کار گذارده بودند که به سقف «تون» حمام میانجامید، و گرمای ناشی از سوخت، ضمن آنکه پاتیل بزرگ نصب شده در کف خزینه و در نتیجه آب خزینه را گرم میکرد، گرمای آن به طور مرتب در داخل لولههای چدنی میگشت، و آجر کف محوطهٔ اصلی حمام را نیز گرم میکرد.
در سمت شمالی محوطهٔ داخلی حمام، استخری سرپوشیده، البته پر از آب سرد بود که در سمت شرقی آن پلههایی ساخته بودند که راه به سکوی دراز و نسبتاً پهنی داشت. از این سکو شناگران برای شیرجه رفتن در استخر استفاده میکردند. محل ورود به استخر، «دربَچه» یا دریچهیی بود در گوشهٔ شرقی استخر که بایستی از چند پلهٔ آجری بالا رفت تا بدان رسید. اندکی پایینتر از کف این دریچه، پاشویهٔ کوتاهی بود که دو سه سانتیمتری پایینتر از سطح آب بود.
در سمت شرقی محوطهٔ داخلی حمام، دو خزینه در امتداد یکدیگر تعبیه شده بود که دریچهیی آن دو را به هم مربوط میکرد، بیانکه آب دو خزینه همسطح باشد. بدین ترتیب، هرگز آب گرم و سرد دو خزینه به هم راه نمییافتند. برای ورود به هر یک از دو خزینه، از پلههایی نسبتاً پهن بایستی بالا رفت، و سپس قدم به درون پلههای داخلی گذارد تا بتوان در کف آن ایستاد. خزینهٔ شرقی که پاتیل بزرگی در گوشهٔ جنوب شرقی آن کار گذارده شده بود، دارای آب گرم، و خزینهٔ غربی حاوی آب سرد بود.
کنار دیوارهای جنوبی و شمالی محوطهٔ آجرفرش حمام، دو سکوی کاشیکاری شده ساخته بودند به بلندی بیش از یک متر، که روی هر یکی از آنها میشد چهار پنج نفری بنشینند. نیز در کنار هر سکو، حوضچهیی آجری تعبیه کرده بودند که منفذ یا سوراخ یا «چاهک» کف آن به آبروی عمومی و به فاضلاب حمام (چاههای عمیقی که هم در سربینه و هم در یکی دو گوشهٔ محوطهٔ اصلی کنده بودند و روی آن را پوشانده بودند) راه داشت.
از همان سه چهار سالگی که خودم را شناختم، در روزهای تعطیلی (جمعه و غیره)، صبح بسیار زود، قبل از اذان بامدادی، پدر یا داییام مرا به این حمام میبردند. هر دوی ما، «بقچهپیچ»ی زیر بغل داشتیم. پس از پایین رفتن از پلههای ورودی، کفشهایمان را در میآوردیم و به صُفّهیی میرفتیم که گوشهیی از آن در اشغال دیگران نباشد و بقچهیی در آن دیده نشود. آنگاه کفشهایمان را در محفظهٔ زیرین همان صفّه میگذاردیم و لباسهایمان را میکندیم و در گوشهٔ اشغال نشده، زیر بقچههایمان میگذاردیم. البته پیش از لخت شدن، از کارگر حمام لنگهایی میگرفتیم که وقتی پدر یا داییام لنگش را کمرش میبست، آخرین تکهٔ لباسش را از زیر آن در میآورد و زیر بقچهاش میگذارد. سپس لنگ مرا چنان میبست که دو گوشهٔ آن به پشت گردنم گره میخورد!
بعد از لنگ بستنمان، دست در دست پدر یا داییام از صفّه پایین میرفتیم و پا به حوضچهٔ آب سرد میگذاشتیم. هر کدام از آنها که همراهشان آمده بودم، پاهای خود و مرا در آب روان این حوضچه میشستند و سپس از راهرو به درون محوطهٔ همیشه گرم حمام میرفتیم. در آنجا هم پدر یا داییام با سطل مخصوصی به نام «دولچه» از شیری که به خزینهٔ آب گرم راه داشت، آب برمیداشت، و اول تمام بدن مرا از سر تا پا آب میریخت و دست میکشید. سپس دولچه را باز از آب شیر پر میکرد و سراپای خود را میشست. پس از آن بود که دست مرا میگرفت و از پلههای خزینه بالا میبرد و با احتیاط زیاد که مبادا آب خزینه زیاده از طاقت من داغ باشد، مرا با خودش به درون خزینه میبرد. البته مرا مدتی در نخستین سکوی داخلی خزینه نگاه میداشت تا به گرمای آب آن عادت کنم.
بدین ترتیب، من و او مدتی در آب میماندیم تا تن و بدنمان را آب گرم بهاصطلاح «بخیساند». پس از آن، از خزینه بیرون میآمدیم و هر دومان در کف گرم آجرفرش مینشستیم یا به پشت دراز میکشیدیم تا یکی از کارگران داخلی حمام، که آنها را «دلاک» مینامیدند، به سراغمان بیاید و با «کیسهٔ» نسبتاً زبری همهٔ بدن ما را کیسه بکشد. او لگن پر از آب گرمی هم با خود میآورد که گاهبهگاه «شوخ» (چرک) برآمده از بدنمان را با آن میشست.
آنگاه نوبت لیفصابون زدن به تن و بدنمان میرسید. هر دومان روی سکویی در قسمت شمالی یا جنوبی محوطه مینشستیم و «دلاک» دیگری با لیف بزرگی که درون آن صابون گذارده بود، و آن را درون لگن آب گرمی که روی سکو میگذارد خیس میکرد، سر و صورت و تمام بدن ما را با آن لیفِ کفصابونی به طوری مالش میداد که صابون تمام ذرات «شوخ» (چرک) باقیمانده در مسامات (منفذهای) بدنمان را بزداید. او این گونه لیفصابون زدن به بدن همهمان را سه بار تکرار میکرد و هر بار، پس از لیفصابون مالی، با دولچهیی از حوضچهٔ شیردار کنار سکو، آب گرم برمیداشت و برای شستوشو، بر سر و روی همهٔ ما که روی سکو نشسته بودیم میریخت.
پس از این دلاکی و لیفصابونزنی، یک بار دیگر هر دومان به خزینهٔ آب گرم میرفتیم و تمام بدن و لُنگمان را با سه بار در آب فرو بردن و بیرون آوردن، به اصطلاح آن روز «آب میکشیدیم». بعد لنگهایمان را دورمان میبستیم و به سربینه میرفتیم. به حوضچهٔ آب سرد که میرسیدیم، کارگر حمام دو لنگ خشک به شانههامان میانداخت، و ما لنگهای خیس را از کمرمان به کنار حوضچه میانداختیم که فوری همان کارگر آنها را برمیداشت و میچلاند و در محل معینی میگذارد.
ما پس از بستن لنگ خشک، به محلی میرفتیم که بقچهها و لباسهایمان را گذارده بودیم. نخست بدنمان را خشک میکردیم. سپس بقچههایمان را باز میکردیم و از درون آن لباسهای زیرین و جورابهایمان را برمیداشتیم و به پا و تن میکردیم. سپس کت و شلوارمان را میپوشیدیم و لباسهای زیرین کثیفمان را در بقچه میگذاردیم. آنگاه بقچه به دست به سراغ کفشهایمان میرفتیم و پس از پوشیدن آنها، به صاحب حمام یا نمایندهٔ او که نزدیک در پایین حمام نشسته بود و جعبهیی در پیش رو داشت، مراجعه میکردیم. میپرسید: «دلاک و صابونزن داشتهاید؟» وقتی جواب او را میدادیم، مبلغی را که بایستی میپرداختیم میگفت. پدر یا داییام همان مبلغ را میپرداخت و خداحافظی میکردیم و از پلهها بالا میرفتیم و به سوی منزل رهسپار میشدیم.
این گونه شستوشوی تن و بدن من که همراه پدر یا داییام انجام میگرفت، مخصوص روزهای سرد و یکی دو روز مانده به تحویل سال نو بود. در مدت سرما، معمولاً هر دو سه هفته یک بار مرا به حمام میبردند. اما در روزهای گرم، تا پنج شش ساله که شدم، مادرم معمولاً هفتهیی یا ده روزی یکبار، بعدازظهرها، مرا کنار حوض خانهمان لخت میکرد و لنگ کوچکی به کمرم میبست. آنگاه نخست با آب نیمهگرمی که قبلاً در آشپزخانه آماده کرده بود بدنم را کیسه میکشید و با لیف صابون میزد، و بعد، از سطلی که از آب آبانبار پر میکرد، در حالی که مرا روی پاشویهٔ داخلی حوض میایستاند، آب به سرم میریخت و بهاصطلاح سر و تنم را «آب میکشید». خود او اینگونه شستوشوی مرا «بدنشویی» میگفت که البته با حمام رفتن فرق داشت.
یکی دو موضوع دیگر در زمینهٔ همین یادداشت لازم به گفتن است:
۱. گمان میدارم چهار پنج ساله بودم که به دستور دولت خزینههای گرم و سرد همهٔ حمامهای تهران بسته شد و به عموم صاحبان یا اجارهداران حمامدار نقشههایی از طریق مأموران بلدیّه (شهرداری) داده شد که چگونه بر بام حمامهایشان تلمبههایی کار بگذارند که آب را از خزینههای گرم و سرد دربسته با دو منبعی که بالای پشتبامها کار میگذراردند بالا بکشند و از این دو منبع، آب سرد و گرم را با لولههای جداگانه به داخل حمام و سربینهٔ آن برسانندو در محوطهٔ داخلی حمامها هم به راهنمایی همین مأموران بلدیّه، اتاقکهایی از فلزی زنگنزن با در یکلتّی از حلب سفید کار گذارده شد که در آنها لولههای آب سرد و گرم به شیرهایی میرسید که وقتی آنها را باز میکردند، آب سرد و گرم به تناسبی که شیر و سرد گرم را چقدر باز کرده باشی، به طور مخلوط از دوش متصل به شیرها پایین میریخت.
۲. بهتدریج سوخت این حمامها از تاپاله و بوتهٔ خار و هیمه، مانند سوخت نانواییها، به سوخت نفت سیاه مبدّل شد که به وسیلهٔ «پریموس»های مخصوص روشن میشد و شعله میکشید. نفت سیاه را به وسیلهٔ لولهیی که قیفی در بالای پلههای «تون» داشت به منبعی شیردار که در پایین پلههای تون قرار داشت، میرساندند و هرگاه این سوخت در پریموس مخصوص رو به پایان میرفت شیر منبع را که با لولهیی به منبع پریموس راه داشت، باز میکردند تا پریموس از نفت سیاه پر شود. آنگاه شیر را میبستند.
۳. برای این گونه حمامها بشکههای بزرگ نفت سیاه میآوردند که غالباً آنها را در پشت حمام میگذاردند و در موقع لازم از آن برای رساندن سوخت به منبع پایینی «تون» استفاده میکردند.
۴. حمامهای «تون»دار،چه با سوخت گیاهی و دامی، و چه بعداً با سوخت نفت سیاه، همه صبحهای زود تا حدود دو ساعتی از نماز صبح گذشته خاص استفادهٔ مردان، و از پس تا یکی دو ساعتی پس از غروب خاص استفادهٔ خانمها بود. اما در روزهای تعطیل هفتگی، و غالب تعطیلات دیگر، در تمام مدت مخصوص استفادهٔ مردان بود. در ایام ماه رمضان این حمامها روزها تعطیل و از بعد از افطار تا نیمهشب خاص استفادهٔ زنان، و از نیمهشب تا پس از سحری، خاص استفادهٔ مردان بود.
۵. این گونه حمامهای خزینهدار و دارای «تون» به هر حال بیش از چند سالی دوام نیاوردند و جای خود را به حمامهای خصوصی که منبعهای آب گرمشان در بلندی ساختمان بود، ولی باز از نفت سیاه استفاده میکردند، دادند. حمامهای جدید هر کدام سربینه و محل شستوشوی دو دری داشتند که از داخل باز و بسته میشدند که هنوز هم در شهرها که اغلب خانهها دارای حمام هستند، تعدادی از آن حمامهای همگانی دایرند.
۶. به طوری که خواندید، در روزگار کودکی من لنگهایی به کمر میبستند، کیسه و لیفی که دلاکها به کار میبردند، حتی لیوانهای آبی که گاه در سربینه به حمامآمدگان تشنه آب میدادند هیچکدام اختصاص به یک نفر داشت، بلکه همهٔ آنها که به حمام میآمدند از آن استفاده میکردند. استفاده از خزینههای آب گرم و سرد هم برای تمام حمامآمدگان مشترک بود.
بدین ترتیب بسیار اتفاق میافتاد که بیماریهای پوستی از یکی به دهها کودک یا جوان سرایت میکرد- خاصه آنکه برخیها پانشسته یا تننشسته به خزینهٔ آب گرم یا سرد میرفتند و گاه «شوخ» تن را در خزینه میشستند.
۷. در اغلب حمامها تابلویی با خط خوش در جایی نصب بود که همه آن را میدیدند و باسوادها آن را میخواندند. روی این تابلوها از زبان صاحب یا اجارهدار حمام نوشته بودند:
«هر که دارد امانتی موجود
بسپارد به بنده به وقت ورود
نسپارد، اگر شود مفقود
بنده مسئول آن نخواهم بود.»
۸. مبلغ پرداختی به صاحب یا اجارهدار یا نمایندهٔ یکی از این دو، به تناسب آنکه از دلاک یا صابونزن استفاده کردهیی یا از یکی از آن یا از هیچکدامشان، یعنی خودت این کارها را کردهیی، و فقط از آب و فضای حمام استفاده کردهیی، یا کیسه و صابون نزده، فقط به خزینهٔ آب گرم و سرد و فقط از استخر حمام استفاده کردهیی تفاوت میکرد. در روزگار کودکیام به همین تناسب از ده شاهی (نیم قران یا نیم ریال) تا دو قران (دو ریال) تفاوت میکرد. برخیها هم مبلغی انعام برای دلاکی که آنها را کیسه کشیده یا صابون زده بود جداگانه به حمامی میدادند. حمامی این پولها را جداگانه در جعبهیی میریخت و به موقع تعطیل شدن حمام بین دلاکها به طور مساوی تقسیم میکرد. بهای بستهٔ کاغذی «واجبی» هم بایستی جداگانه پرداخت شود.
[*] اینجا به یاد شعری از طنزسرای معروف زندهیاد «ایرج میرزا» افتادم دربارهٔ روحانی محلهیی از تهران که به بهانهٔ غیرشرعی بودن پیکرهٔ بدننمای دو فرشتهٔ سَردَر یک حمام، مردم را وادار به گِل پاشیدن و پوشاندن آن پیکره کرد!
[۱] اینجا به یاد شعری از طنزسرای معروف زندهیاد «ایرج میرزا» افتادم دربارهٔ روحانی محلهیی از تهران که به بهانهٔ غیرشرعی بودن پیکرهٔ بدننمای دو فرشتهٔ سَردَر یک حمام، مردم را وادار به گِل پاشیدن و پوشاندن آن پیکره کرد!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید