رنج ما کجا و رنج آنها کجا؟
شیما جان من زن شیعه از تو زن سنی معذرت می خواهم و بسیار شرمسارم، آنقدر که نمی توانم به چشمانت نگاه کنم. چند بار بغلش می کنم. سینه های پر درد را به هم می فشاریم اما درد من کجا و درد او کجا؟
شهرگان: روز سه شنبه با دیدن شیمای عزیز، همسر حامد احمدی، رنج سالهای ۷۹-۸۰ را دوباره به خاطر آوردم. اما درد من کجا و درد این عروس کرد سنی کجا؟
نو عروس بودم، تقی بازداشت شد. تنها بودم و از بی خبری از همسرم که با ۲۱ نفر از فعالان ملی مذهبی بازداشت شده و ماهها در سلولهای انفرادی نگه داشته شدند، در اضطراب بودم. اما زنانی توانمند تر از مردان روزگار دور و برم بودند. زنانی چون فرزند طالقانی که بی هراس و با قدرت انتقاد میکرد و به دادگاه و قاضی هجوم میبرد، چون مینو خانم که بی چشم داشت دلها را گرم و نرم نگه میداشت، چون قدسی خانم که لبریز از رنج دوران بود و دیگر رنج را به سخره میگرفت، چون عزیز سفر کردهام هاله جان که عشق را با تمام وجود و بی حد و مرز به همه مان نثار میکرد، چون زرین دخت عطایی که با وقار و صبر درد را در درون پنهان میداشت، چون فریده که با روحیه و با خنده همه را میبوسید، چون مریم خانم رسولیان که با تدبیر و متواضعانه با جمع سخن میگفت، با دخی خانم، زهرا جان وفرزانه و منصوره و فهیمه وفیروزه که خواهرانه با جمع همراه بودو… .
اما شیمای عزیز، این زن با وقار کرد و خواهر سنی ما، تنها و در کنار کودک ۶سالهاش در مقابل در زندان بدون هیچ همراهی ای چون سرو ایستاده است. با غرور و ایمان یک زن کرد جوان؛ خیلی جوان است، اما چهره ای به پختگی یک زن میانسال دارد. آرام سخن میگوید و احساس و اضطرابش را از کلامش نمیتوان دریافت کرد، هر چند چشمانش راز درونش را بر ملأ میکند. چشمان مهبد و شیما خیلی شبیه به هماند. چشمان مادر و دختر کوچک، آشوب درون و ترس را فریاد میزنند. ترس از یک خبر. خبر ناگهانی اعدام عزیز در بند که اکنون بی پناه در کنج سلول قرنطینه با لباس اعدام و با خون دل، هر سپیده را به استقبال میرود.
۲ کودک ۲و ۳ ساله که خواهر زادههای حامدند و مهبد ۶ ساله که دختر حامد است در مقابل زندان تحصن کردهاند. کودکان کرد سنی، غیرت و وجدان من شیعه را به سخره گرفته و چه کار بجا و پر معنایی کردهاند. کودکان ۲، ۳ و ۶ ساله برای نجات جان انسانهایی که مستحق اعدام نیستند و این روزها مرگ را به انتظار نشستهاند و از روز شنبه ۴ بار پای چوبه دار روانه گشتهاند، به پا خاستهاند. روی خاک و در مقابل آفتاب بی رحم و سوزان خرداد، این کودکان در کنار مادربزرگ و پدر بزرگشان که چهره هاشان از شدت آفتاب همچون خون به ناحق ریخته شده، سرخ و سوزان است به پا خاستهاند.
در این شهر و در این کشور پهناور در مقابل زندان و در اعتراض به اعدام، کودکان نوپا قائماند. درد را نه با کلام و صدا که از ترس حتی ناله هم نمیکنند، بلکه با چشمانشان و با قائم بودن به شرف انسانیشان فریاد میزنند، اما این جماعت شیعه، گویی نمیبینند یا اصلاً نمیخواهند که ببینند.
مهبد عزیز را بغل میکنم. روسری گل گلی و بلوز صورتی و دامن پر چینم برایش هیچ فرقی با چادر مشکی زنان زندان ندارد که هر روز تماشایش میکنند و بی اعتنا میگذرند. بغلش میکنم میبوسمش حتی کوچکترین لبخندی هم نمیزند. یک بغل گل سفید به نشان صلح برایش بردهام اما حتی شاخه ای از آن را نمیگیرد و نمیبوید. هیچ کلامی نمیگوید. گویی این کودک از اضطراب اعدام پدر و پیش از مرگ او، جان سپرده است.
به سمت شیما بر میگردم و می گویم شیما جان من زن شیعه از تو زن سنی معذرت میخواهم و بسیار شرمسارم، آنقدر که نمیتوانم به چشمانت نگاه کنم. چند بار بغلش میکنم. سینههای پر درد را به هم میفشاریم اما درد من کجا و درد او کجا؟
حامد نوشته بود کسی چه میداند حال آن اعدامی را که پای چوبه دار میبرند و من با خود می گویم حامد عزیز هر چند ما همه قربانی هستیم اما من زن شیعه پایتخت نشین چه می دانم حال نو عروس زجر کشیده سنی کرد را که وقتی ۴ ماهه آبستن بود شوهرش را بردند و یکسال از او بی خبر ماند. شوهر در سلول انفرادی شکنجه میشد و نو عروس با خیال زیستن در کنار همسر، فرزند را به دنیا میآورد. درد زاییدن و درد بی خبری از شوهر برای زن جوان کرد سنی با هم هم آغوش بود.
با خود فکر میکنم من چه حقی دارم که او را به صبر دعوت کنم، من کیستم و چه رابطه ای بین من و او وجود دارد؟ ای شرم بر ما باد.
من یک مادرم و می دانم شیما نه فقط برای بودن یک زن جوان در کنار همسر، بلکه به خاطر داشتن پدر برای دخترش، خیزشی تظلم خواهانه و اعتراضی کرده است و ما میبینیم و میشنویم اما مسئولیت مان چیست و چه میکنیم؟ این مظلومان چه میتوانند بکنند؟ کودک و پیر همه با هم خانه و کاشانه را رها کردهاند و در این بیایان بر روی خاک میخوابند و مینشینند، اما لحظه ای از مقابل زندان دور نمیشوند. جوانها به مادرهای پر درد سفارش کردهاند مادر جان ما را تنها نگذارید اگر شما بروید ما را میکشند.
باز چشم ام به مهبد میافتد. آمدهام به آنها دلداری بدهم ولی دلم طاقت نمیآورد و اشکهایم مرا حتی از انجام این کار ذلیلانه و خواری آفرین هم عاجز میکند.
مهبد ۴ ماهه در شکم مادر بود که پدر رابردند. او هرگز پدر را در خانه ندیده است، مهبد اکنون ۶ ساله است. فقط چند بار پدر را در کابین ملاقات دیده، اما امروز در تلاش برای نجات جان پدر در مقابل زندان به قامت کودکانهاش چون کوه ایستاده است. فریاد بی صدا و بی کلامش را جهان میشنود: «پدرم را نکشید.»
او در این ۶ سال چند واژه را هزاران بار شنیده وبا تمام وجودش درک کرده است. واژه منحوس اعدام و این واژه سیاه و ترس آفرین، دنیای کودکانه او را پر از خشم و اندوه کرده است. چگونه به او بگویم تو خواهر سنی دختر من کیانا هستی؟ مطمئن هستم نه امروز و نه آن فردای دیگر، این واژه بی معنای خواهری را از من نخواهد پذیرفت. کدام خواهر؟ روزی به ما خواهد گفت زمانی که من در رنج و حسرت دیدار و بودن با پدر، کودکیام را به تاراج و بر باد رفته گذراندم، خواهران من چه کردند و سرگرم چه بازی کودکانه ای بودند؟
زمانی که مادرم با دردی بیش از درد زاییدن مرا زایید، مادران دیگر چگونه در آرامش زاییدند و فرزند بزرگ کردند؟
به این میاندیشم که من چگونه با مهبد از صلح بگویم در حالی که او با تمام وجود کودکانهاش در آتش کینه و بی عدالتی و انتقام گیری جاهلانه میسوزد و حتی یک فریاد هم نمیتواند بزند.
چگونه در فردای روز سخت، او را به آشتی ملی فرا بخوانیم در حالی که دیگر تن رنجور و ضعیفش که دختری تکیده است، توان زخم و درد دیگر را ندارد. باید خاموش و لال باشم. صلح و آشتی با واژههای زیبا به وجود نمیآید، با عمل صادقانه و با اعتماد به وجود میآید و من فارغ از رفتار نا بخردانه حکومتم، چه کردهام که بتوانم در کنار این عزیزان بایستم و در چشمان زلالشان نگاهی پر مهر بیفکنم؟
در حال نفرین و لعنت خودم هستم که مادرها میآیند. مادری تکیده که بسیار شبیه مادر ستار است. مادر جمشید و جهانگیر و حامد هم آمدند آما مادر کمال نیست.
اشک آنچنان از گونههای مادران می غلطد و بر دامن میچکد که سیل اشک بر گونههایشان چون آیینه، نور خورشید را به چشمان کور ما منعکس میکند تا شاید این اشکها دیدههای ما را باز بگشاید.
پاهایم میلرزد، پا پیش میگذارم تا ببوسمشان، گونهها را بر روی هم میگذاریم، صورت مادرها خیس است از اشک و صورت من خیس است از شرم.
با زبان کردی سخن می گویند، زبان کردی بلد نیستم ولی با احساسم همه را میفهمم. آنها درد مادرانی را فریاد میزنند که فرزندانشان، پارههای تنشان، پای چوبه اعداماند. فرزندانمان را اعدام نکنید.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید