Advertisement

Select Page

روزنگاری‌های دیاسپورا

روزنگاری‌های دیاسپورا

از سری روزنگاری‌های دیاسپورا شماره ۳۳۴

 

جمعه سوم آگوست سال ۱۹۹۰ – ساعت ۶ صبح- آیواسیتی

“یادگیری زبان مثل هماغوشی با یک عاشق است”

وقتی که می گویم:

“I’m committed to learn English,

To love and inclusion

دروغ نمی گویم.

من کلافه ام.

چون زبان تو عاشق نیست.

اگر عاشق بود، می آموختمش

و اپراگونه،

یا شاید هم به شیوه راک اند رول یا پاپ

آوازش سر می دادم!

Believe me…

زبان تو اما، آغشته است به حس سروری

چشم هایش شیشه ای ست

و واژه هایش مکنده و ماسکدار.

من خشمم می گیرد از یک صندلی

که خود را بالا تر از تن من می داند.

و از خودم

که اینگونه به اصل برابری چسبیده ام دو دستی

و سخت می گیرم به خودم

آنگونه که از هر نگاه پیشوایانه چندشم می شود!

و می گریزم از تو،

بی آن که بخواهم

شاید

مثل یک تخمک یگانه و حساس…

و تو می گریزی از من

مثل یک اسپرماتوزوئید خود آگاه،

  • خود پرست

که تنبلانه روی یک صندلی لم داده است!”

لبخند می زنی و می گویی:

“If you want to improve your English

You should speak constantly, listen carefully, and learn through imitation.

Then,

Repeat the phrases in the mirror.”

می گویم:

How lonely it is to learn a new language in the mirror!

شانه هایت را بالا می اندازی

و شاید آهسته می گویی:

“How stupid you are!

How Weird!”

به تو نمی گویم که در خیابانی در پاریس

تنها یک صدا به من آموخت که صدا را بشنوم.

و بگویم:

“Bonjour”

و بعد بگویم:

“Comment allez- vous.”

به تو نمی گویم که ایستادم وسط پیاده رو

و چشم های صدا به من کنجکاوانه نگریستند.

گفتم: (صدای قشنگی دارید!)

“Vous avez une belle voix!”

چشم ها لبخند زدند.

لب ها گفتند: (شما زیبا هستید.)

“Vous etes belle!”

چه رؤیا باشد یا نباشد،

 مهم نیست

اما به تو نمی گویم که زبان،

در خیابانی در پاریس،

 بی نهایت عاشق بود.

 

صبح زود که بیدار شدم، با خوابی از سرودن یک شعر بیدار شدم. شعری بود متفاوت که هیچ واژه ای از آن بیادم نمانده بود. اما نشستم و این شعر را به سرعت نوشتم. یک شعر دیگر. با حسی از آنچه که در خواب در وجودم ته نشین شده بود.

فکر کردم، شاعراگر بیشتر در پاریس می ماند، زبان فرانسوی هم شاید به گونه زبان انگلیسی از او می گریخت. اما زیبایی کوتاه مدت بودن یک سفر، یادگیری چند جمله دلپذیر و اندوختن چند خاطره دلنشین، می تواند به آدم یک نما ی رؤیایی از یک فضا بدهد. و به “زبان” تصویری دل انگیز بدهد. مثل زبان لیریکال و موزیکال ایتالیایی.

رؤیا همیشه می تواند حقیقت را دگرگون جلوه بدهد.

گویی عنوان شعرم در خواب چنین بود: “آدم های قبل از صبح زود”. آن را به زبان انگلیسی نوشته بودم و داشتم برای روئینا می خواندمش. این شعر وصف حال آدم هایی بود که معمولن پیش از سر زدن آفتاب به سر کاری تکراری می رفتند و بعد از غروب به خانه بر می گشتند. ماشینی در خواب پشت سر هم بوق می زد. و خانه ای داشت آتش می گرفت. و من داشتم شعرم را با آب و تاب برای روئینا می خواندم. چشم هایم را که باز کردم دیدم ساعت شش صبح است. ساعت را برای ساعت شش و پانزده دقیقه کوک کرده بودم.

از پشت پنجره که به بیرون نگاه کردم، دیدم که یک ماشین آبی رنگ ایستاده است روبروی خانه ای آنطرف خیابان، و مردی با سر و وضع ژولیده پشت رل نشسته است. و دستش را روی بوق ماشین گذاشته است و مکرر بوق می زند.

هوا خاکستری و بی طراوت بود. پرنده ها هم که می خواندند، آوایشان بنظر اندوهگین می آمد.

کاش تصاویری از شعر “آدم های قبل از صبح زود” را بیاد می آوردم. می دانم آنچه می نویسم همه به گونه تصویر دیده می شوند مثل سینما. و می دانم شعر یعنی خواب. قصه و نمایشنامه و نوول یعنی خواب. و خواب چیست مگر سینما…. و می دانم که در خواب، شخصیت هایی را می آفرینم که در زندگی بیدارم گاه نمی شناسمشان، یا گمشان کرده ام، یا در فضاهای در هم ریخته و آشفته، به شخصیت های دیگری تبدیل شده اند و در این درهم ریختگی و اغتشاش و بی معنایی، معنایی را پیدا می کنم که قبلن موجود نبوده است. و به این می گویند آفرینش. یعنی ادغام خواب در همه صور هنری….

خواب ها اغلب هنر نابند. و من این هنر ناب را به کمال ستایش می کنم. از دیدن اینهمه هنر، گاه اشک هایی سرازیر می شوند. من این قطرات مروارید گونه اشک را در یک دستمال کوچک ذخیره و پنهان می کنم و می گذارمشان توی یک لانه گنجشک یا کبوتر یا پرستو تا در یک زمان دور، یک جستجوگر واقعی، این دستمال کوچک را پیدا کند و در نم دستمال آن حس های گمشده را در یابد.

گاه آدم ها می بینند اما نمی بینند. حس می کنند اما درک نمی کنند. همه چیز به زمان ویژه خودش نیاز دارد تا شناخته بشود. تا دوباره دیده بشود. دوباره حس بشود. تا درک بشود.

این درست شبیه دیدار ناگهانی یک شاعر با شانزده سالگی اش است.

مثل دیشب.

دیشب با شانزده سالگی ام روبرو شدم. به دیدارش رفتم. به دیدار آن دختر شرمگین و خجول که آمیزه ای بود از گرما و آتش و یخ در یک زندان تاریک و تنگ. دختری که هرگاه دستش را به کلید برق  می زد، تا چراغی را روشن کند، چراغ ها را می سوزاند.  دیشب که باز هم لامپ بالای سرش را سوزاند در هنگام روشن کردنش، بیاد شانزده سالگی اش افتاد. و با شهامت یک زن آبدیده به دیدارش رفت. و فکر کرد که نکند خودش ، خودش را یکروز با آتش درونش به آتش بکشد! و بیادش آمد که یکبار خوانده بود در جایی که یک کودک سه چهار ساله خود به خود آتش گرفته است با نیروهای مغناطیسی تنش. پس باید در بدن بعضی از آدم ها یک منبع بزرگ برق چند هزار کیلو واتی ذخیره شده باشد که گاه یک کاتالیزر، یک محرک، یک برانگیزاننده، ایجاد آتش سوزی کند!

چرا باید از کودکی چراغ ها را بسوزانم؟

گویی سایه ام که در جایی موکو گرفته بود تا در یک لحظه ناب خرم را بچسبد، با شوخی و اندکی عصبانیت گفت: باید بروی یک پارتنر پیدا کنی تا همه برق وجودت را از تنت بیرون بکشد!

این سایه جزیی از تن من است.

این سایه را به غایت دوست می دارم.

دیدارم با شانزده سالگی ام پر از تناقض بود. سفری بود به کنه کودکی ام و برگشتم به شانزده سالگی. شانزده سالگی ام پشت درخت های خشکیده و تارهای عنکبوت ایستاده بود بدون آن که حرفی بزند. فقط با دو چشم درشت خیره به من نگاه می کرد. ساکت. تیز. تیز مثل یک سیخ. اما پر از ملایمت هم.

در پشت آن همه تناقض، دو چشم بود خیره، درشت. بدون ژرفا. نمی شد از پشت آن ها چیزی را دریافت. نه حتا یک راز کوچک هم. آمیخته ای بود از خشم، خشونت، و ملایمت… و عاطفه!

با شانزده سالگی ام احساس غریبگی کردم. شانزده سالگی ام مملو بود از بی اعتمادی به سی و چند سالگی ام. مملو از تزلزل. از غریبگی. مثل یک دختر لال که صداها را می شنود. ریتم صداها را تشخیص می دهد به سرعت برق. و شورش اش پوشیدن پیراهن هایی است به رنگ سیاه با رگه هایی از سبز و صورتی….

و… یک خودکار توی انگشتانش با چند ورق کاغذ سفید.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights