زادگانِ فکری در بازی با داستانِ خَنْشْ اثر رعنا سلیمانی
خانمِ سلیمانی عزیز،
هربار که میخواستم در مقامِ خواننده ــــ شهریار/ شنونده ــــ حکم به قتل / پایانِ داستان بدهم از این کار بازداشته شدم، زیرا چیرگیِ داستانگویِ خَنْشْ هرباره ارادهیِ من را به ترفندی ماهـرانه در وضعیتِ خرِ بوریدان قرار میداد ـــــ و چون که این قصه به سر رسید و من به خود آمدم، این زادگانِ فکری را در نزدِ خود به بازی یافتم:
۱. بیولوژی / بدن در مقامِ طبیعت ـــ آنچنان که پنداشته میشود ـــ چندان هم طبیعی و بدیهی نیست؛ بهویژه وقتی که پایِ بدنِ انسان در میان باشد. به بیانِ دیگر، نباید فکر کنیم که انسان در ثنویتی ذهنی و بدنی به سر میبرد یعنی روان و تنِ او از هم بیگانهاند. در این طبیعت / بیولوژی / بدن، هیچچیز تابعِ یک قانونِ از پیشتعیینشدهیِ کلی / روحانی / طبیعی عمل نمیکند (و بدن بردهیِ روح یا روان نیست) بلکه هر بدنی بهگونهای حیرتانگیز تکین است و این تکینبودگی بیش و پیش از هر جایی در جنسیت و گرایشِ جنسی یا همان سکسِ هر فرد خود را آشکار میسازد. داستانِ خَنْشْ به من یادآوری میکند که روشِ زیستِ جنسیِ ما باید تغییر کند و سبکهایِ متکثر و متنوعِ زیستِ جنسی، جایِ خود را به این سبکِ زیستِ جنسیِ تحمیلی و فراگیرِ دوگانهیِ روح / بدن یا همان زن / مرد بدهند. فراموش نکنیم که هر بدن به گونهای همزمان نه فقط یک بدنِ ساده که جهانی متفاوت با بدنها یا جهانهایِ دیگر است.
۲. دینداران و دینکاران ادعا میکنند انسان نه جسم (به زبانِ آنها نه جسد) بلکه روح است، اما وقتی به مسائلِ جنسی میپردازند به یکباره زمینی و جسمانی میشوند! از آنان میپرسم: چرا نباید گرایشِ جنسیِ انسانها خاستگاهی روحانی داشته باشد و نه جسمانی و جسدانی؟ به راستی این دینداران چرا در موضوعِ سکس از روحباوریِ خود دست برمیدارند و آلاتِ تناسلی را معیارِ زیست و گرایشاتِ جنسی قرار میدهند؟ ــــ آنها باید به این موضوع یکبارِ دیگر از منظرِ منطقِ روحگرایِ خود فکر کنند: شاید گرایشِ جنسیِ انسان را روحاش تعیین میکند و نه اندامگانِ جنسیاش! ــــ و با این چرخشِ چشمانداز، هم خود از رنجِ اضطراب و وسواس نجات مییابند و هم دگرباشان از شکنجهای که این مضطربانِ وسواسی بر آنان فرامیافکنند!
۳. دموکراسی پیش از هر چیز یعنی دموکراسیِ بدنها! ــــ دموکراسی نه با حقوقِ مدنی بل با به رسمیت شناختنِ حقِ انسان در حاکمیت بر حدودِ تناش شروع میشود. من با خواندن داستانِ خنش یکبار دیگر این ایده را زنده و جاندار یافتم که آنچه ما تا کنون سکس نامیدهایم چیزی جز گونهای اجبار و پلشتی نبوده است. آری، داستانِ خنش، داستانِ یک ترنس است اما رنجهایِ یلدا / محمدرضا در عمل رنجهایِ همهیِ ما نیز هست: در این فرهنگ و جامعه بهراستی چند نفر زَهره داشتهاند که از خود بپرسند: مبادا جنسیت و گرایشِ جنسیِ من را آلتِ تناسلی من تعیین نمیکند و چند نفر این شهامت را یافتهاند تا گرایشِ راستینِ جنسیِ خود را از طریقِ آزمودنِ آن به دست آورند؟ من حتا از این هم فراتر میروم و میگویم که چه بسا مقصود از خودشناسی، همین کشفِ جنسیت و گرایشِ جنسیِ تکینِ خود باشد؛ چرا که تنها با چنین کشفی است که انسان نخست با خود از درِ آشتی درمیآید و سپس با دیگری! ما در جهانی زندگی میکنیم که هر جفتی در آن به گونهای پنهان در طلاقِ عاطفی است، زیرا از گرایشِ عمیقِ جنسیِ خود ناآگاه است؛ گرایشی که در هر مواجهه یا رخدادِ عاشقانه خود را به گونهای دیگر بیان میکند و هرگز ثابت و یکسان نمیماند.
۴. خواندنِ داستانِ خنش، من را با این اندیشه نیز درآویخت که بسا وضعیتِ اقلیتی به نامِ ترنس روزی به تجربهای همگانی و انسانی تبدیل شود؛ زیرا در نهایت این پذیرفتنِ زن در مرد است که او را به تمامیت یا همان انسانیتاش رهنمون میشود و همچنان که هر زنی برایِ آن که کامل زندگی کند، باید مردِ نهان در دروناش را بی واهمه آشکار سازد و به آن آری بگوید و این آغاز نمیشود مگر با شجاعتِ پوشیدنِ لباسِ زنانه بر تنِ خود به مثابه مرد ــــ و لباسِ مردانه بر تنِ خود به مثابه زن ــــ و نیز با به جان خریدنِ هجومِ تمسخری که از پسِ آن خواهد آمد؛ گونهای بیانِ جنسیتیِ (sexual expression) بیپروا که همهیِ انگارهها و ابزارهایِ سرکوبِ سکس در جامعه را درهم میشکند و افراد را از قیودِ تاریخی و فرهنگیِ آن آزاد میسازد و بدینسان راهِ سومی را پیشارویشان قرار میدهد. اجازه بدهید صریحتر بگویم: با کشف و بازشناسیِ اقلیتهایِ جنسی / جنسیتی در جامعه سرانجام ما آن پارهیِ گمشده و آن شورِ واپسرانده را نیز در خود باز خواهیم یافت که روزگاری خدایانی جبّار از ما ربودند تا ما را نیمه و ناتوان سازند و در نتیجه، بنده و مطیعِ خود گردانند. زینرو، این گزاره باید خَنش و خارشی تازه در ما ایجاد کند: هر قسمی از «اقلیت» یکی از سوداهایِ به آزموندرنیامده و بسا یکی از سویههایِ سرکوبشدهیِ همگانیِ ماست که به افراد یا گروههایِ متفاوت فراافکنده شده است.
لندن، ۲۶ دسامبرِ ۲۰۲۳
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید