سه شعر از میلاد کامیابیان
میلادکامیابیان زادهی ۱۳۶۳ است در بابل. از دهسالگی خبرنگارِ افتخاریِ روزنامهی کودکان و نوجوانانِ ایران، آفتابگردان، بوده و نخستین نوشتههایش را آنجا انتشار داده. همکاریِ او با مطبوعات تا به امروز ادامه یافته و نوشتههایش در شرق، اعتماد، تجربه، مهرنامه، تصویرنامه و … چاپ شده. در بهمنِ ۱۳۹۲ جایزهی داستانِ کوتاهِ خلاقانه را از دومین دورهی جایزهی داستانِ «فهرست» برده. مردادِ ۱۳۹۵ به عنوانِ شاعرِ برگزیدهی دومین دورهی جایزهی شعرِ «تجربهگرا (آوانگارد)» انتخاب شده. نخستین کتابِ شعرش، به دام انداختنِ نور در دو پرده، پاییزِ همان سال رتبهی دوم را در جایزهی «کتابِ سالِ سیلک» به دست آورده، و به میانِ برگزیدگانِ نهاییِ دومین دورهی جایزهی شعرِ «شاملو» راه یافته. او از تابستانِ ۱۳۹۲ تا بهارِ ۱۳۹۶ ویراستار و عضوِ هیئتتحریریهی گروهِ انتشاراتیِ ققنوس بود. دومین کتابِ شعرش، آبسپاریِ نورِ مغروق، زمستان ۱۳۹۵ به بازار آمد. در پاییزِ سالِ ۱۳۹۶ از دورهی دانشهای داستانیِ مدرسهی خوانش فارغالتحصیل شد.
۱
زمان که ردای شاهانه بر دوش میگذشت
عالیجنابْ پدر، فکور و خامُشوار،
و با شهادتی قاطع ―هفتبار―
هوای دهکده را خشدار میکرد ناقوس،
و زلفِ زرْ سپیدهی نازبالش را زنانه کرده بود خوابآلود،
زمزمهای ظریف در گوشِ طفل بود:
«ولی مگر گاه گریه نکردهاند جلّادان؟»
پس سوپِ پر از شیرْ شرم به گونه، خون به استخوان میرسانْد
میترکاند سینه را خارخارِ نیشترِ الهه، الههی موذی،
خَنج میکشید خلخال بر ساقِ پاش عربی
وقت که زیرِ پنجرهاش مهتاب
زائرِ چهارده شبِ حزین بود
با ماندولینِ زردش در آغوش گرفته میخواند:
«ولی مگر گاه گریه نکردهاند بر دوشیزگان جلّادان؟
گاهگاه گریه نکردهاند جلّادان؟»
تابستان
با ترکشِ هزار انارْ شکوفنده بر درخت، بر گونه، گیوتین، بر تن
تابستانْ خون میگذشت از جمجمه، حدقه، از سر
بهخیشبسته، در شهر چرخاندهشده، پدر
چانهاش از لرزشِ اندوهْ معطّر، مات، مادر
هزار شاخه موجسان روینده سرخ از سر، دختر
بر خاک مالیده مالانده کشانده فاش
بر خاکخیزنده خیس، به خاکْ خونافتنده
هزار بار ضجهزننده، هزارهزار بار خشکخواننده، با گیوتین در گلو، دختر:
«ولی گاه گریه نکردهاند مگر؟
گریه نکردهاند بر دوشیزگانی که سرهای بورشان
سرهای بورشان به یک اشاره گریه نکردهاند مگر؟
گاه گریه نکردهاند بر دوشیزگان جلّادان؟
گاهگاه گریه نکردهاند؟»
***
کتاب را میبندد
پلکهاش کبود، به هم میزند
سایهای یائسه زیرِ چشم، میبیند، میکِشد
ماهِ روغنی ماسیده بر رکابیش چرک، میپوشد
بلند میشود میرود آشپزخانه غذاش را گرم کند.
پس دلسترِ نیمخورده را پرت میکند در سطل،
شیرِ ترشیده را تُف میکند در سینک،
دستهایش را نوچ میمالد به کنارههای کفلْ دامن،
هم در آن دم
که شانههاش میلرزند
زار از شهامتی انسانی
هم آنسان
که جلّادان
در سوگِ دختران.
۲
چرخِگوشت
تخیّلاتِ پشتِمیزیِ کارمندِ ثبتِاحوال را که بنویسد؟
احلامِ سربازِ وظیفه را که گلوله شده زیرِ پتو؟
رعبِ خلیده در سینهی دیدبانِ استخوانی را
که وهم در مردمکانش هر شب تخمی ظلمانی میگذارد؟
که بنویسد مکثِ عابری را که، یک لحظه، دست بیرون میآورد از جیب،
میانِ جویبارِ گوشتیِ پیادهرو سنگ میشود
و میگذارد امواجِ انسانی ایستادنش را صیقل دهند؟
کیست که بایستد و ایستادن را بنویسد
و خون را
که میانِ گردشِ صبورانهاش در ورید
و ریختنِ سرکشانهاش بر زمین
دستِ قاطعِ کارد قضاوت خواهد کرد؛
خون
که با تمامِ تلاشِ شاعرانِ قرون و اعصار
نقش بستنش بر خاک
از قواعدِ هیچ الفبایی پیروی نمیکند.
معمّایی از گوشت پیشِ پای سرباز است:
تودهای که به هیچ زبانی معنایی ندارد،
هرچند زمانی کسانی به هزار لهجه «مادر» خطابش کرده باشند.
لاشهای از کلمات پیشِ روی کارمندِ ثبتِاحوال است:
شعری که به هیچ زبانی معنایی ندارد،
حال که صفیرِ گلوله بشارتِ صور را خفه کردهست
و ملکانِ کاتب، به انتظارِ پایانِ وقتِ اداری،
بر شانه عاطل نشستهاند.
لرزهی استخوانِ ساعد را به وقتِ کشفِ حجابِ پوستی
―به وقتِ قلم شدن―
که بنویسد؟
اشارهی پلک را به خاک
وقتی مردمکِ ظلمانی ملکوت را خطاب میکند،
وقتی خودکارِ آبیِ کارمند داغِ امضایش را
پای صفحاتِ استعلام مینشاند،
وقتی مادرِ سرباز انگشتهای کشیدهاش را
زیرِ لحافِ ارتشی به خوابِ پسر میفرستد
تا ماشه را بچکاند؟
همهی اینها را که بنویسد
وقتی مادرشهر ما را در چرخِگوشتِ روبازش میگرداند
مفصلها، پوستها و خیالاتمان را در هم میبرد و میآمیزد
و به رودههای زیرزمینیاش میسپارد
تا هیولاهای قرنِبیستویکمیِ سدهی پانزدهمِ هجری،
زودازود، از دریچههای فاضلاب
سر بیرون کنند.
۳
چند ایده دربارهی منشأ خوابها
خواب از ناف ناشی میشود ―این قطعیست.
نافِ ناشیِ مثلِ مالِ عمو پُرپشم
پنهان زیرِ رشتهرشتههای فاجرِ مو
زیرِ کرسی
پتو.
نافش اتمیست عمو با قارچهای موش افشان
و نیز هموست که گهگاه به ما گفت می را:
«حرامزادهها!
وقتِ خواب هی زر نزنید
تُو و زهرا، خاصه، زر نزنید
زر ―خر… پف…― نزنید
خر… نزنید.»
و خُرخوابِ چرکْ نافِ-عمو-گیر میشد میامد بالا
خاصه شبهای لُختِ زمستان
میدیدیمْشان من و زهرا را
خوابهای تپلیّ قدکوتا
―خاصّ شبهای لختِ زمستان―
قِروقَنبیلکنان میآیَدَند با دامنهای چینپُفی، پیراهنِ هاوایی
از نیلوفرِ پشمبافِ ناف بیرون
به تحریکِ گرتهای بیمأوا.
اینها را یک شب که تو بغلِ شب مانده بود جا، انداخت پس ننهسرما
سپس دِفیله میرَوَفتند بر کرسی
خوابهای مخبّطِ دو-جنسی
«اینها را باید کشت!»
این را عمو
همو که نافی پر از پشم دُشت
در خواب می
گفت.
خاصه همان وقت که حیاطِ پشتی شده بود حیاطِ از پشت
―مسلّم است―
به همّتِ بانو، دخترعمو،
و رهگذرِ بیسِبیلْ ابنسَبیل میشده بود کِشارسانیده به چهارراهِ حال-و-حول
حول-و-حال
و نیز این مثلِ نافْ مسلّمْ قطعی بود.
خوابْ فکّ جونده بود، خواهر
حیوانِ نامأنوس
خوابْ اندوهِ دَمی بود «برسد شاهپسر، بوم کند»[i]
و خواب همواره از ناف ناشی نمیشد حتّی اگر
مثلِ عمو پُرپشم
و گاه شکل پسرانی هم نوخط
گلعِذارطور، غِلمانصفت
تازهفکل، مفتعلِ هرشبانهی پیشِ پتو
―این مسلّم است من بودم.
این ―قطعی― تُو بودی ―بود― دستهای بلند داشتی
خوابهات را یکسره تازهتازه درمیاوردی
تمیزکرده کنارِ کرسیرختْشان میگذاشتی.
این تُو بودی: این مسلًم بود.
صبحهای بیفَرَجِ زمستان
که یخ میبست باز نههرجابدترمان
خوابها قلمدوش نشسته وقیح
چشم به ما دوخته بودند، بر گردن، دورِ کرسی
و ما، جای صبحانه،
زل خجل از لای پنجره میزدیم
به پوزخندِ کهکشانِ تیره.
___________________
[i] سطریست از بیژن الهی.
شعرها را با صدای شاعر بشنوید:
[soundcloud id=’403930527′ autoPlay=’false’ height=’false’]
[soundcloud id=’403930515′ autoPlay=’false’ height=’false’]
[soundcloud id=’403930509′ autoPlay=’false’ height=’false’]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید