سیب ترش، باران شور
سه روز و سه شب است که باران میبارد. سه روز است که باران از باریدن ایستاده. سه روز است که ابری است. سه شب است که خورشید میتابد. سه روز است که جاده در تاریکی فرو رفته است. رود قرمز است. یادم نمیآید آخرین بار کی چیزی خوردهام. راه میروم اما چیزی نمیشنوم. خانوادهای همراهم راه میروند. زن، جوان است و کودکی را در آغوش گرفته. کودک سه روز است که گریه میکند. کودک یکساله است و گریه میکند اما صدای گریهاش را نمیشنوم.
مادرم من را روی پایش میخواباند و پایش را تکان میداد. راست، چپ… راست، چپ… موهایش لخت و کوتاه بود. چتریهایش را میریخت توی صورتش و چشمهایش را میپوشاند. به چپ، به راست. آنقدر تکان میداد تا خوابم ببرد. مادرم ناخنهای کوتاه داشت و هر زمان که خوابم نمیبرد، مرا به پهلو روی پاهایش میخواباند و با ناخنهای کوتاهش پشتم را میخاراند. خانهمان کنار دریا بود؛ یک کوچه تا دریا فاصله داشت. من با مرغان دریایی بزرگ شده بودم. پاییز داشت تمام میشد. مرغان دریایی کوچ کرده بودند. موهای لخت مادرم یکدست سفید شده بود. بغلش کردم. پشتم را با ناخنهای کوتاهش خاراند و گفت: «دیدار به قیامت».
مردی کنار من راه میرود. او را نمیبینم. و درختان آبی را و رود قرمز را. پایم در چالهای فرو میرود. قطرات آب به صورتم میپاشند. آخرینبار کی آب خوردهام؟ نمیدانم. خم میشوم و از آبِ چاله مینوشم. مرد به سمت من میدود و فریاد میکشد. فریادش را نمیشنوم. مرد را نمیبینم. بالا میآورم. میخوابم. همانجا کنار گودال. دستم را میگذارم زیر سرم و میخوابم. دستم بزرگ میشود. انگشتانم دراز میشوند و فرو میروند توی خاک. اینجا مرز ایران و ترکیه است؟ یادم نمیآید از چند مرز گذشتهایم. یادم نیست. میخوابم. دستم در خاک پایین میرود. میرسد به آبهای جاری زیر زمین. از مرز گذشتهایم. شاید اینجا بلغارستان است. از خواب بیدار میشوم. مردی مرا در آغوشش حمل میکند. مرد را نمیشناسم. از کجا همراه من است؟ ایران؟ ترکیه؟ کجایی است؟ نمیشناسمش. چشمهایش سبز است؟ نمیبینمش. چیزی میگوید. نمیشنوم. دنبال کلمات میگردد. در میان کلمات انگلیسی مکث میکند و زل میزند به چشمهام. چشمهای من چه رنگیاند؟ نمیدانم.
به شهر وان که رسیدیم، قاچاقچیها عوض شدند. هیچکدام فارسی حرف نمیزدند. ما را بردند داخل منزلی نیمهویران. یکی از آنها کچل بود و ریشش را تراشیده بود. آمد جلو و بیاجازه کیفم را گشت. جز چند تکه لباس و یک بسته نوار بهداشتی چیزی در آن نبود. نه حتی یک عکس. نه حتی یک کتاب. نه حتی یک اسکناس. دو دستم را گرفت؛ نه انگشتری، نه ساعتی. یقهی لباسم را با دو دست پاره کرد؛ نه حتی یک گردنبند یا گوشوارهای. جملهای به ترکی گفت. نفهمیدم. میخواست لخت شوم. جیغ زدم. دوستش که سبیلهای پرپشت سیاه و گوشهای بزرگی داشت، بردش توی حیاط. کف حیاط را کنده بودند به اندازهی دو قبر. گلهای باغچه تشنه بودند. من بودم و دو پسر دیگر. شب شد. قاچاقچی دیگری آمد و صدایم زد.
میرسیم به یک دشت بزرگ. مرد خانواده دختر بزرگش را روی دوشش گذاشته و آواز میخواند. آواز میخواند؟ نمیشنوم. مرد مرا از آغوشش پایین میگذارد. دراز میکشم و دستم را زیر سرم میگذارم. اما یک دست ندارم. دستم را در مرز قبلی جا گذاشتهام. مرد کولهاش را باز میکند و یک سیب در میآورد، با یک بطری آب. میدهد به دختر بزرگتر که روی دوش پدرش است. کمی آن را میخورد و بطری را باز برمیگرداند. یک گاز هم به سیب میزند. مرد بطری را به سمت دهانم میآورد. میخواهم بطری را با دست بگیرم اما دستم جا مانده. ما کجا هستیم؟ در کدام مرز؟ بلغارستان؟ صربستان؟ یادم نمیآید.
وقتی لختم کردند دلارها ریخت روی زمین. رسیده بودیم بلغارستان. پسرها را جدا کردند. چند ساعت توی یک ون بودم؛ یک ون قدیمی که توی راه چند بار خراب شده بود. باید میرفتم دستشویی. تا زانوهایم خونی شده بود. میلهای زیر پایم بود. با میله شیشهی ون را شکستم. کنار جاده آتش روشن کرده بودند. جلوتر رفتم. مرد کنار آتش نشسته بود.
پوستش از پشت گدازهها طلایی بود. به انگیسی گفتم: «آب میخوام». خندید و به عربی چیزی گفت. چشمهاش توی نور غروب میدرخشید. به پام اشاره کرد. شلوار جینم خیس شده بود و دو سوراخ بزرگ روی زانوهایم افتاده بود. زانوهایم سوراخ شده بودند. دو حفرهی بزرگ سیاه.
مرد دوباره چیزی میگوید. بلند میشوم، با یک پا. راه میروم، با یک پا. موازی ریل قطار راه میرویم. زن جوان از درختهای موازی ریل قطار، میوههای کوچکی میچیند و به دهان دختر کوچکتر میمالد. چند قطره آب سیاه در دهان کودک میافتد. کودک ساکت است. کودک گریه میکند. مرد زیر بازویم را گرفته. نگاهش میکنم. از من جوانتر است. شاید بیست و پنج یا شش ساله. شانههایش پهن است. موهای پُرپشت زیتونی دارد. میخواهم دست بکشم به موهای زیتونیاش. میخواهم موهایش را گاز بزنم. چند روز است که چیزی نخوردهام؟ یادم نمیآید. یک پایم را کجا جا گذاشتهام؟ کدام مرز؟ ترکیه؟ بلغارستان؟ صربستان؟ میگویم گرسنهام. مرد نمیشنود. بلندتر تکرار میکنم. بیفایده است. داد میزنم. حتی سرش را به طرف من بر نمیگرداند. موازی ریل قطار راه میرود. اینجا یک ایستگاه قطار است. یک ایستگاه قطار، بدون قطار با شش مسافر. باجهی بلیتفروشی تعطیل است. شیشههای در ایستگاه شکسته. پنجرهها همه بستهاند. نمیشود داخل ایستگاه رفت. باران شروع شده. باران قطع شده. روی نیمکت چوبی٬ رو به دو ریل موازی مینشینم. مرد کنارم نشسته. روی نیمکت کناری، زن جوان و شوهرش نشستهاند. دختر کوچکتر در آغوش مادرش خوابیده. دختر بزرگتر روی پاهای پدرش نشسته.
به انگلیسی گفت: «زخمی شدی»؟ گفتم: «نه». بعد به خون روی شلوارم اشاره کرد. گفتم: «پریودم. اما چیزی ندارم». سکوت کرد. نگاهش را از چشمانم دزدید و خیره شد به آتش. نشستم کنارش. دستهای سردم را گرفتم روی آتش. آخرین پرتوهای نور روز توی افق محو میشد و هیکل ورزیدهی مرد توی تاریکی نقش میانداخت. کولهاش را باز کرد و چند اسکناس به سمتم گرفت. به انگلیسی گفت: «با این خانواده نمیتوانیم تند برویم. اما نباید بیشتر از دو ساعت تا شهر بعدی پیاده راه باشد». فضای تاریک پشت شانههایش را دنبال کردم. زن و مردی جوان با دو کودک روی چمنها خوابیده بودند.
قطار به ایستگاه میرسد. میایستد. درهای قطار باز میشوند. صدها مرغ دریایی از داخل کوپهها به آسمان پرواز میکنند. مرغان دریایی همه صورتیاند. صدها لکهی صورتی آسمان سیاه را لک میکنند. سه روز است که آفتاب شبها طلوع میکند و صبحها غروب. آخرین مرغ دریایی که پر میزند، درهای قطار بسته میشوند. قطار راه میافتد. پدر به دنبال قطار میدود. دختر بزرگتر به دنبال پدر میدود. مادر جوان گریه میکند؛ بلند.
خوابم میآید. میخوابم. تنها دستم را زیر سرم میگذارم و میخوابم.
دستم بزرگ میشود. انگشتانم دراز میشوند. در خاک فرو میروند. اینجا کدام مرز است؟ بلغارستان؟ مجارستان؟ اتریش؟ دستم به دانههای زیر خاک میرسد. دانهها را بغل میکند. باران میگیرد. به پشت میخوابم و دهانم را باز میکنم. مرد جوان کنارم دراز کشیده و دهانش را باز کرده است. دانههای باران توی دهانم میریزند. دانههای باران بوی سیب میدهند. مرد میگوید اینجا همه باغ سیب است. میشنوم. نگاهش میکنم. چشمهای سبزش را میبندد و هوا را بو میکند. چشمهایش بوی سیب میدهند. میچرخم سمتش. دهانش بوی سیب میدهد. موهای پُرپشتش روی شانهها ریخته. موهایش بوی سیب میدهند. اسمش را نمیدانم اما میخواهم موهایش را گاز بزنم.
تا چشم کار میکرد سیمِ خاردار بود؛ موازی با افق. به مرز مجارستان رسیده بودیم. صبر کردیم تاریک شود اما ماه کامل بود. بزرگ و سفید. تمام جاده در نور غرق بود. گفت: «باید برویم». انبردستی از کولهپشتیاش درآورد و سیمهای پایینی را برید. اول زن و دختر کوچکتر رد شدند. بعد پدر خانواده و دختر بزرگتر. نوبت من بود. کولهپشتیام به سیمها گیر کرد. چند خار توی پهلویم رفته بود. هولم داد. فریاد کشیدم. گفت: «ساکت»! تا مرز اتریش نباید به دست پلیسها میافتادیم. از کولهاش پتوی کوچکی درآورد و روی سیم خاردار پهن کرد و خودش را روی پتو انداخت. سیب کوچکی از توی کولهاش افتاد و قل خورد تا زیر کاجها. صورت و گردنش بریده بود. بند کولهام را برید. بغلم کرد و دوید زیر کاجها. قبل از آنکه نور ماشین پلیس لومان دهد.
آسمان صورتی میشود. مرغان دریایی برگشتهاند. در دهان هر کدامشان یک سیب کوچک است. میخواهم لبهای مرد را ببوسم. پیراهنش را در میآورد. بوی سیب میدهد. تنش، دندههایش، جناق سینهاش، دهانش، نافش. میگوید جایی که من زندگی میکردم پر از باغهای سیب بود. ضربهای به پایم میخورد. دردم میگیرد. روی زمین کشیده میشوم. باران میبارد. موهایم روی زمین کشیده میشوند. موهایم زمین را شخم میزنند. صدها دانه از لای شیارها میرویند. بزرگ میشوند. درخت میشوند هر کدام چند متر. مرا از لای درختها میکشند و میبرند. اینجا کدام خاک است؟ کدام مرز؟ بلغارستان؟ صربستان؟ مجارستان؟ اتریش؟ پلیس دختر کوچک را بغل کرده. زن جوان به دنبال پلیس میدود، جیغ میزند. صدایش را میشنوم. پلیس میگوید کودک مرده است. یک روز است که مرده. چند روز است که گریه میکند؟ چند روز است که گریه نمیکند؟ یادم نمیآید. پای دختر بزرگتر بریده. مایعی چرب و سیاه از پایش میچکد. رود سیاه میشود. رود موازی ریل راهآهن است. دستهای پدر سیاه میشوند. باران از نوک موهای دماسبیام میریزد روی خاک. چند مرز را گذشتهایم؟ نمیدانم.
صف است. آدمهای زیادی توی صف هستند. مرد در صف کناری ایستاده. درست مقابلم. پیراهنم پاره شده. خیس به تنم چسبیده. مرد به تن خیس من نگاه میکند. برهنهام. لباسم جا مانده. فقط یک شلوار جین پوشیدهام با دو سوراخ سیاه روی زانوها. «کجایی هستی… کارت شناسایی… پاسپورت… کارتی که اسمت روش باشه… اسم و فامیلت». باران بند آمده است. ملافهها همه سبزند. آسمان سبز است. پرستارها همه سبزند. چشمهای مرد جوان سبز است. بیدار میشوم. همهجا آلمانی نوشتهاند. روی تابلوها، روی کاغذها. آلمانی بلد نیستم. دختر کوچکتر را خاک میکنند. یک درخت سیب از خاکش میروید. بلند میشود. شاخههایش میرسند به ابر. کنار درخت سیب ایستادهام. آسمان قرمز است. باران دوباره شروع شده.
مرد به انگلیسی میگوید: «آلمانی بلد نیستم». تمام کمپ، بوی سیب میگیرد.
سپتامبر ۲۰۱۵، پراگ
[برگرفته از کتاب مجموعه داستان «سیب ترش، باران شور» نوشته بیتا ملکوتی]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
بیتا ملکوتی متولد ۱۳۵۲ تهران، فارغ التحصیل رشتهی تئاتر (نمایشنامه نویسی) دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران است. او از سال ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴در مطبوعات ایران به عنوان منتقد تئاتر فعالیت کرده و از سال ۱۳۷۶ نوشتن شعر و داستان کوتاه را به صورت جدی آغاز کرده است. داستانها و شعرهای او در مطبوعات و رسانههای ایران و خارج از ایران به چاپ رسیدهاند. برخی از اشعار و داستانهای او به زبانهای انگلیسی، فرانسه و اسپانیایی ترجمه شدهاند.
او از سال ۱۳۸۴ به آمریکا مهاجرت کرده است و پس از مهاجرت چندین کتاب از جمله شناخته شدهترین کتابش، مای نیم ایز لیلا، را منتشر کرد.
آثار:
مجموعه شعر «مسیح و زمزمههای دختر شاهنامه» نشر خورشید سواران ۱۳۷۸
مجموعه داستان کوتاه «تابوت خالی» نشر کتاب آوند ۱۳۸۲
تالیف و گردآوری «اسطورهی مهر» زندگی و فیلمهای «سوسن تسلیمی» نشر ثالث ۱۳۸۴
مجموعه داستان «فرشتگان، پشت صحنه» نشر افکار ۱۳۸۹
رمان «مای نیم ایز لیلا» نشر ناکجا ۲۰۱۳
مجموعه داستان «سیب ترش باران شور» نشر نوگام ۲۰۱۷
مجموعه شعر «پله های لرزان یوسف آباد» نشر نصیرا ۲۰۱۸