شعری از افسانه نجومی
با
……
خوابی که بر حواس چکه کند
بیفتد از رودخانه
شنا کند در تمایلات متصل به خواب مرگی کوچه
در اندام گیاهی خش داری که روزی در گلدانی تصنعی افول کرده بود از اشباع درخت
از اشباع مکرر صاعقه در باژگونی لهیده به دیوار
موازی دست های ام کوچه کشیده ام از عبور بیفتد لیز
چراغ های شناور چشمک زن برای مشاهده کافی اند؟!
مرگی که آینه های اش را در یک مربع بچیند
پنجه های شناوری دارد پر از پنجه های شناور
با تعلیق درخت که از صفوف فشرده ی دیوار مضمون طراوت دیواری ست در طبیعت اشیا
از احتمال بیفتد
لکنت دندان ها منحنی چند ضلعی لحنی ست در تفرق پنجره
که زخم در آینه شستن را فریضه ی خون می خواست
کافی نیست؟!
بطالت این زخم انگشتان خمیده ی من بود با جوارح و اعضاش
در چند ضلعی واژه ها
حدود برای مشاهده کافی نیست؟!
صورت به صورت این فصل بسته ام
تراخم صاعقه سمت بخشکاند در حواس پنج گانه ی پیچکی در ضربان درخت
ضربان صدا که در گلو جویده می شود از زخم
از تراخمی که دور تراخم چشمان ات
هجای کبودی پیچک هاست
واضحات مسجل رودخانه شنیدنی ست
صاعقه آوردم حواس رخنه کند
خاک بغلتاند از شباهت خنده ای که
لب های ات را مشدد به سمت تماشا حلول کرده بود به تابلویی در شرایط تخته سنگ
و خوابی که از نستعلیق خودکارم خمار بتابد
و در حواس!
———————
#شعر معاصر فارسی
#افسانه نجومی